۳۰.۲.۹۱

110


یه بارم کنار خیابون وایساده بودم، برف می‌بارید. منتظر تاکسی اینا نبودم، منتظر هیچی نبودم. مث همیشه فقط وایساده بودم به برف و خیابون نگا می‌کردم. ساعت حدودای سه چار صب بود. یهو دیدم یه موج سینوسی داره از دور دست میاد. خیلی وقت بود موج سینوسی ندیده بودم. نزدیکتر که شد، صدای نفسای خسته‌شو می‌شنیدم. نزدیکتر که شد، صدای نفسای خسته‌مو شنید. سرعتشو کم کرد، جلو پای من وایساد. گفت بیا بالا. رفتم بالا. گفت چن وقته وایسادی؟ گفتم نمی‌دونم. گفتم از کجا میای؟ گفت مهم نیست. گفت کجا میری برسونمت؟ گفتم هیچ جا. هروقت خسته شدی بذارم پایین. بعدش دیگه با هم حرف نزدیم. فقط می‌رفتیم. یه کم دقت کردم، دیدم خیلیم سینوسی نیست، راستش بیشتر کسینوسی بود. بش گفتم تو کسینوسی‌ئی؟ گفت مگه فرقیم می‌کنه؟ گفتم نه. برف انقد شدید شده بود که دیگه تمام تقعرای رو به بالاش پر شده بود. با پس زمینه همرنگ شده بود. انگار که فقط تو نیم دامنه‌ی مثبت تعریف شده باشه. کم کم داشت صب می‌شد. از رو ساعت می‌گم، وگرنه از رو آسمون نمی‌شد فمید. آخرشم یادم نیست چی شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر