۳۱.۴.۹۱

214


ما یه رفیقی داشتیم، دوست دارم نشنیده بود اصن اسمش. از بچه‌های نیک قبیله بود؛ نکته جالبش این بود که از اون موقع که ما یادمون میومد این اسمش همین بود؛ انگار جادوگر قبیله از باباش طلبکار بوده، بعد این اسمو انداخته بود رو این رفیق ما تا طلبش وصول شه، که اینم باباش بنده خدا اجل مهلتش نداد. اسمه موند روش. مام حالا مونده بودیم اینو چی صدا کنیم که خدا رو خوش بیاد. بش میگفتیم نشنیده؛ از دونیا که رفت، رو آگهی ترحیمش نوشتیم دوست دارم نشنیده از دونیا رفت. خدا رحمتش کنه. نور به قبرش بباره به حق این شب عزیز. جوونمرگ شد فی الواقع؛ بعداً که خوب به داستانش فکر کردیم، دیدیم این اصن از اولش مرده بود. نه که بگیم زندگی نکرد و این زندگی نبود که این کرد و اینا و فولان؛ نه. اصن همچی آدمی به دونیا نیومده بود. اما تو خاطرات ما بود. و هست. هنوزم ینی مطمئن نیستم که آیا ما داشتیم همچین رفیقی، یا نداشتیم... چرا آخه؟ کهولت سن بیداد میکنه. شایدم قاطی کرده م با یه نفر دیگه... حالا شوما اسمشو چی کار دارین؟ ثبت احوالی شوما؟ ... لالا هللا...
آقا اصن ما دوروغ گفتیم. نبوده همچین آدمی. نیس اصن. شوما راحت شدی؟... یه خاطره اومدیم بسازیم خیر سرمون... اگه گذاش!... برو دیگه.. نیگا میکنه... د برو وانسّا! عه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر