۳۱.۴.۹۱

218



همایون مثنوی

گفته بودی که بیایی چو به جان آیم من؟ ... نگفته بودی؟... پ چرا من فک میکردم گفتی.... شاید اشتبا ملتفت شدم؛ ببخشید. مصدع اوقات شدم؛
...
آخه میدونی؟ من به جان آمدم اینک؛ هی به خودم میگفتم پس تو چرا می نآیی؟ ... توهم زدم... بازم معذرت؛
...
سودای سر زلفتونو که میتونیم به خیال بپزیم که... نه موردی نیس... فوقش چون سر زلف تو سودایی میشیم دیگه؛ شیک و مجلسی؛
...
همه عالمو میشه به شوما ببینیم؟ ... جسارته، ولی به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی... ببینم؟ امرش با شوماس ها...
...
اون وعده و وفام لابد غلطیم باز؛ ها؟... عب نداره... هیچ عب نداره؛

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر