۷.۶.۹۱

257


ما در کودکی زیاد اسباب بازی نداشتیم. لکن یک بار ما مریض شدیم، یک مرضی بود به هر حال، و دوست و آشنا و فامیل که به دیدن و عیادت ما می‌آمدند برایمان یه مقادیری اسباب بازی آوردند. یک کمی دیر شده بود، ولی باز از هیچی بهتر بود. یکی از این خانه سازی‌ها آورده بود، همین که ما تازه یاد گرفتیم بهش می‌گویند لگو. یکی شطرنج آهنربایی جعبه‌دار آورده بود. یعنی صفحه‌ش تا می‌شد و مثل جعبه‌ای برای مهره‌ها؛ یکی یک چیزی آورده بود به نام دوز فضایی؛ که این خیلی خوب بود. یک صفحه داشت و شانزده میله، و شصت و چهار مهره به شکل گوی‌های سوراخ. هر بازیکن سی و دو مهره. دوز بود دیگر، باید چارتایی ردیف می‌کردی و نمی‌گذاشتی حریفت ردیف کند و هرکی بیشتر ردیف می‌کرد برنده بود. اما خب از دوز مسطح امکانات بیشتری داشت برای ردیف کردن. که البته بعد از مدتی به علت گم شدن تعدادی از میله‌ها و مهره‌هایش عملاً کاربری خود را از دست داد. یکی هم ما خودمان از قبل منچ و مار و پله داشتیم. در آن دوران، ما بیشتر خانه سازی بازی می‌کردیم. خانه می‌ساختیم هی، با نقشه‌های مختلف و حال می‌کردیم. حیاطدار، بی حیاط، پنجره دار، بی پنجره،  سقفدار، بی سقف و همهء انواعی که می‌شد ساخت. و البته حسرت ساختن آن شکل روی جعبه ش تا ابد روی دل ما ماند. نمی‌شد لاکردار؛ اما ما ار همهء اینها گذشتیم و رسیدیم به منچ و مار و پله؛ باز از منچ گذشتیم و رسیدیم به مار و پله. دوتا همبازی هم داشتیم که پسرخاله‌های ما بودند و هستند و دوستان خوب ما بودند و هستند و بوس بر آن‌ها؛ بعد از مدتی دیدیم اینطوری فایده ندارد و بازی زود تمام می‌شود. تصمیم گرفتیم بازی‌ها را ترکیب کنیم و ارتقا بدهیم و بیشتر حال کنیم. آخرین چیزی که بهش رسیدیم، این بود که با آن خانه سازی، خانه می‌ساختیم، با سه تا اتاق، بعد صفحهء مار و پله را با ماژیک تغییر داده بودیم، دو سه تا مار اضافه کرده بودیم، یکی دو تا نردبان، و یک مار به بازی اضافه کردیم که دمش می‌رفت خارج از صفحه. اگر اسیرش می‌شدی باز باید منتظر می‌ماندی تا شش بیاوری و بیایی توی بازی. بعد، هرکس مهره‌ای به خانهء انتهای بازی می‌رساند، مهره‌اش را برمی‌داشت می‌گذاشت در اتاق خودش که با آن خانه سازی ساخته بودیم. هرکس زودتر چارتا مهره‌اش را به خانه می‌رساند، برندهء نهایی بود و دیگران برای او دست می‌زدند و به او غبطه می‌خوردند و خانه کلاً تسلیم او می‌شد. البته به صورت موقت؛
هیچی دیگه. همین؛

۶.۶.۹۱

256

- بینم تو اصن چی حالیته؟
+ هیچی. چیزی حالیم نیس که...
- پ چی میگی هی؟
+ هیچی... چیزی نمیگم که
- خوبه. 
+ خوبه؟
- آره دکتر گفته رو به بهبوده. درس میشه ایشالا...
+ این دکترا آخه چی حالیشونه؟
- هیچی. چیزی حالیشون نیس که...
+ پ چی میگن؟
- چیزی نمیگن که بندگان خدا...
+ پ چی؟
- هیچی... چایی بریزم؟
+ آبگوشت ... آبگوشت...
- بفرما آبگوشت!
+ آبگوشت... آبگوشت
- بفرما آبگوشت!
+ بفرما آبگوشت
- خودت بفرما آبگوشت
+ آبگوشت... آبگوشت
- چایی بریزم؟
+ بریز... بریز...
- ریختم
+ خوب کردی
- مرخص شیم دیگه با اجازه
+ مرخصی
- اونوخ به ما میگن دیوونه
+ ما خودمون دیوونهء دوعالمیم... هه زکی! اینو!
- خدافظ
+خدافظ

۴.۶.۹۱

255

اینکه هیشکی هیچی نمیپرسه، هم خوبه هم بد؛ ولی گلچهره، تو بپرس. تو بپرسی، فقط خوبه...

254

یه روز هوا گرم بود، دل نبود فی الواقع؛ ما رفتیم به زیارت جمعی از رفقا؛ موریکونه در گوش. البت به محل قرار که رسیدیم موریکونه را از گوش خارج کردیم. لکن آن دیدار، دل بود؛ حرف زدیم و چایی خوردیم و حرف زدیم. در مسیر برگشت، از رفقامون که جدا شدیم، موریکونه در گوش به طی طریق پرداختیم. هوا تاریک شده بود. دلتر شده بود. دوروغ چرا؟ دل شده بود. داشیم راه خودمونو میرفتیم که یهو دیدیم زن جادو بساط عیش و طرب گسترده در برابرمون. خب تو مسیر بود، مجبور بودیم بهش نزدیک بشیم. یک مشت دلار میزد، با چنگ. اما حواسمون بود  که اسیرش نشیم. یواش نزدیک شدیم و داشتیم ازش میگذشتیم که یهو صدامون کرد. هی! آدم! بیا بشین یه دقه دور هم خوش باشیم. اما ما که میدونستیم داستان چیه. خودمونو زدیم به کوچه علی چپ و یواشکی ضامن هژیرو کشیدیم. خودشو رسونده بود به ما و دستشو گذاشته بود رو شونه مون. گفت عجله چرا؟ بیا بابا! خوبه. ما برگشتیم گفتیم چی خوبه؟ گفت همین عیش و طرب دیگه. خوبه. ما گفتیم زکی! عیش و طرب با زن جادو؟ کور خوندی آبجی! ما شاهنومه رو از حفظیم. شوما یه بار رستم، یه بارم اسفندیارو خواستی گول بزنی. حالا ما؟ ما خودمون ختم روزگاریم. ما هفتیر کشیم. هه! بیایم عیش و طرب سر سفره شوما؟ گف رستم کیه؟ اسفندیار کودومه؟ تو مگه آدم نیستی؟ گفتیم بعله. ما آدمیم. لکن حواسمون جمعه. گف تو مثکه یه چیزیت میشه ها! گفتیم بعله. خیلی چیزامون میشه. لکن تو برو... برو این دام بر مرغ دگر نه... برو... برو بابا جان ما کار داریم. رسیده بودیم به پارک لاله؛ از تو خیابون قدس. رفیقمون گفت از فلسطین برو، ولی فلسطین پیاده روش باریکه، شولوغم هست. حس مالکیت نمیده به آدم. از قدس رفتیم. خولاصه، قصد کردیم بریم به زیارت درخت. تو این لا به لای شمشادا بودیم که دیدیم این زن جادو ول کن مامله نیس. هی میگفت بیا بابا! بیا خوبه! بیا عیش  و طرب! برامون هی آهنگای خونی میزد. آهنگایی که بو خون میداد. همه شم از آقا موریکونه. ولی ما درسمونو از حفظ بودیم. گفتیم یا دس از سر ما برمیداری، یام اینکه مث رستم که با شمشیر دو شقه ت کرد، با هفتیر یه خال خوشگل میکاریم تو پیشونیت. اینو که گفتیم، آقا کشید عقب. یواش یواش رفت و تو غبارا گم شد. مام خوشحال و خندان راهمونو ادامه دادیم تا از در فاطمی بریم بیرون. مسیر بود دیگه، باس میرفتیم. رسیدیم پیش درخت. یه عده نشسته بودن کنارش و داشتن گیتار میتار میزدن و میخوندن. خون ما به جوش اومد. هژیرو از غلاف کشیدیم بیرون، یا خودش دراومد، نمیدونم، رفتیم که بریم که دخلشونو بیاریم که یهو فرمود:‌ اوی! ایزی! ایزی! چیکارشون داری؟ گفتیم آخه... فرمود آخه نداره! اینا زودتر رسیدن. گفتیم هر چی شوما بگی... غلاف کردیم. فرمود: دختره رو حال کردی؟ گفتیم کودوم دختره؟ زن جادو؟ فرمود زن جادو کیه دیگه؟ دختره دیگه! عجیب بود که ایشونم جریانو میدونست. گفتیم آره قشنگ بود. لکن ما گولشو نخوردیم. که اگه خورده بودیم الان اینجا نبودیم.  فرمود ینی گذاشتی اومدی؟ عرض کردیم پس چی میکردیم؟ هشدار دادیم، قبول کرد. وگرنه مخش پخش زمین بود. باس میزدیم؟ فرمود خاک بر سرت! گفتیم چی؟ چرا؟ ما که با سربلندی او را پشت سر گذاشتیم که! فرمود نه... خوب کاری کردی اصن. آفرین. عرض کردیم چاکریم. شاگرد خودتونیم دیگه!  فرمود بعله.  شاگرد مث تو نداشته م تا حالا. و ما به خودمون بالیدیم در اون لحظه. گف حالا کوجا میری؟ گفتیم خونه. شوما نمیای؟ گف نه... اینا نشستن، زشته من بیام. تو برو، برو حال کن واسه خودت. راستش نفمیدیم منظورش چی بود. اما رفتیم. خدافظی کردیم و رفتیم خونه.

۱.۶.۹۱

253

گل هندوانه را همه می‌شناسند. همان قسمت رویی هندوانه که بعد از نصف شدن در هر دو نیمهء حاصله، البته  معمولاً در یکی از دونیمهء حاصله، خود را به صورت یک برجستگی قرمزتر و البته شیرینتر نشان می‌دهد که هر کس موفق به خوردن آن و قاپیدن آن از دست سایر حضار بشود برنده است؛
لکن گل چایی را کسی می‌شناسید؟ گل چایی را بنده پس از سالها ممارست و بررسیهای علمی و عملی، شناسایی کردم. شوما اگر چایی را خوب و طبق اصول دم کرده باشید، و همه چیز درست و تنظیم شده باشد، چاییتان گل خواهد داشت. اما این گل کوجاست؟ این گل، در واقع در نیمهء دوم لیوان اول، و در نیمهء اول لیوان دوم خود را نشان می‌دهد و خیلی خوب است. بنابراین اگر شوما می‌خواهید تمام گل چایی مال خودتان باشد، ابتدا یک نصف لیوان چایی بریزید در یک لیوان، بعد لیوان دوم را پر کنید، و بعد آن نصف لیوان اولی را پر کنید. البته اگر برای دو نفر چایی میریزید. اگر خودتان تنهایید، میتوانید آن نصف لیوان اولی را باز برگردانید توی قوری و منتظر یک گل زیبای دیگر باشید. البته با کیفیتی کمتر از گل اول؛

252

بازی باید اونقدر گویا باشه که یک: مشخص باشه داری بازی میکنی، و دو: هرکی خواس بازی کنه لازم نباشه توضیحی بهش بدی. خودش با نگاه کردن یاد بگیره؛

251

- داری چی میکنی؟
+ دارم سعی میکنم پولدار بشم
- چرا؟
+ چرا که نه؟
- ها...

250

این که میگن "تا سه نشه، بازی نشه"، به زعم بنده لزوماً متضمن این نکته نیست که هروقت سه شد، بازی شده؛ 

249

از کوجا معلوم این چیزی که بهش میگوییم موسیقی، در یک جهان موازی، یک زبان عادی برای مکالمه نباشد؟ که اگر اینطور باشد ببین دیگر موسیقی آن‌ها چه می‌شود...

248

ما یه مدتی همه حرفامونو میخواستیم تو زمین بزنیم، واسه همین اصن بیرون زمین حرف نمیزدیم. تا میرفتیمک تو زمین شروع میکردیم حرف زدن. یعنی بچه ها رو جم میکردیم وسط زمین، بچه های تیم مقابلم میاوردیم تو جمع، شروع میکردیم حرف زدن؛ داور سکه مینداخت، سوت میزد، گل میزد، واسه خودش مشغول بود. مام اینور تا خود صبح میشستیم حرف میزدیم گل میگفتیم گل میشنفتیم... لکن استقبال نشد. چرا؟ چون سر و صدا زیاد بود، مجبور بودیم  داد بزنیم تا صدامون به همه برسه، بعد این بغل دستیامون گوشاشون درد میگرفت، یعنی به معنای واقعی کلمه، اینور میشکستیم، این گله داشت، اونور میشکستیم، اون گله داشت، خلاصه نشد.

247

- داری چی میکنی؟
+ دارم برای دگمه م کت میدوزم..
- مگه میشه؟
+ شده دیگه...

246

- آدم یه وختایی حتی فکرشم نمیکنه... آخه کی فکرشو میکرد؟... شوما فکرشو میکردی؟... ایشون فکرشو میکرده؟... بنده باید فکرشو میکردم؟...
+ بیخیال... فکرشو نکن... دُرُس میشه

245

وجه تسمیهء کوآلا میتونه این باشه که هی می‌گه: اوووه.. کو حالا (تا هر چی)... نشستیم حالا؛

244

به هرزه بی می و معشوق عمر می‌گذرد
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش

243

- آخه تو چرا انقد دوروغ میگی؟
+ چرا که نه؟
- ها...

242

سر آن ندارد امشب که بگردد آسیابی

241

- فرمانده بیا برگردیم
+ کوجا؟
- عقب؟ آیا؟
+ نچ؛ عقب نمیتونیم برگردیم.
- چرا؟
+ چرا که نه؟
- ها... چی کنیم پس؟
+ به دقت تماشا میکنیم
- چیو؟
+ همه چیو
- چرا؟
+ چرا که نه؟
- ها... پس به دقت تماشا کنیم... اونورم به دقت تماشا کنیم
+ آره... باید به دقت تماشا کنیم...
(تماشا میکنند به دقت)
+ خب بسه دیگه. من بیشتر دقت میکنم تو برو چایی بیار
- یه ذره بیشتر به دقت تماشا کنم بعد برم؟
+ چرا؟
- چرا که نه؟
+ ها...
...

240

یک پسربچه ای بود زمان زلزلهء بم، مادرش مرده بود. خودشم در بیمارستانی در کرمان بستری بود همراه پدرش. گزارشگر رادیو مرد بود. رفته بود بالا سرش، هی مادرشو صدا می‌کرد، گریه میکرد و داد میزد ماماااااااااااااان.. مجری برنامه زن بود، گزارشگر از او خواست برای چند دقیقه وانمود کنه مادرشه بلکه آرومتر بشه. مجری گریه ش گرفته بود، گزارشگر گوشی رو گرفته بود سمت پسر، مجری سعی خودشو میکرد، هی میگفت پسرم، من خوبم، من بیمارستان طهرانم، میام پیشت.... حال عجیبی بود... الآن همه ش به این فکر می‌کنم سرنوشت اون پسر چی شد... الآن کوجاس؟ الآن حالش چیه... چند نفر الآن حال اون موقع اونو دارن، اونم در شرایطی که هیچ مجری‌ئی نمیتونه براشون نقش مادر بازی کنه؛ شده برا دو دیقه... بر فرضم که رادیو تلویزیون کاری کرد، کودوم مجری میخواد مث مادر اینا تورکی حرف بزنه؟...
" نه! باید بدوم؛ ...فقط یک کلمه بگویم که من... نه! باید بدوم..  بدوم، بدوم و بگویم، بدوم و بگویم بر هستی آاااااای بر هستی"...

239

وقتی یک نفر آدم بدی است، خلافکار است، فولان است و بیسار است، خیلی‌ها دنبال ردی در گذشته، یا حتی حال آن آدم می‌گردند تا این بد بودن را به آن نسبت دهند و ثابت کنند همه از اول بد نبوده‌اند؛ که این خلاف او اقتضای شرایط بوده بیشتر و خود فرد، هرچند اختیار داشته در انجام آن، اما حضورش در موضع انجام به اختیار نبوده. ما می‌گوییم خب، قبول؛ لکن چرا وقتی کار خوبی می‌کند از این ردگیری‌ها خبری نیست؟ یعنی می‌خواهم بگویم که شاید درست باشد که همه از اول بد نبوده‌اند، اما این لزوماً دلیلی بر خوب بودن آن‌ها از اول نیست. حالا خود مبحث خوب و بد به کنار؛
خلاصه اینکه وقتی تمام مسئولیت یک کار بد را نباید انداخت گردن فاعل نهایی، تمام اجر یک کار خوب را هم نباید ریخت به حساب فاعل نهایی؛ 

238

کلمات بار دارند. آن‌ها تمایل شدیدی دارند تا بار خود را روی دوش دیگران سوار کنند. اما این بار به شکل جالبی منتقل می‌شود.  وقتی بار یک کلمه از روی دوش خودش، به روی دوش یک چیز یا یک آدم یا گوش آن چیز یا آن آدم منتقل می‌شود، چیزی از بار کلمه کم نمی‌شود. درواقع بار آن تکثیر می‌شود. شاید انتقال کلمه‌ی مناسبی نباشد. سرایت شاید؛ بعضی از کلمات بارشان بسیار سنگین است و بعضی دیگر کمبارتر هستند. همه جورش هست. طبق محاسبات و تجربیات بنده، کلمات زیر و مترادف‌های آن‌ها سنگینترین بار دوعالم را دارند:
همه - همیشه - هرگز
آدم باید حواسش باشد حتی المقدور از این قبیل کلمات استفاده نکند. کسی که به طور جدی، زیاد از این کلمات استفاده می‌کند، به زعم بنده یا معنی آن‌ها را نمی‌داند، یا بیمار است، یعنی دست خودش نیست، یا هم اینکه دارد دروغ می‌گوید.
حالا باز این محاسبه و تجربهء بنده ست؛ شاید هم اینطور نباشد.
شایدم نه...

237

در سیستم‌های کنترل، یک چیزی هست به نام حلقهء فیدبک؛ یعنی خب یک ورودی داریم، یک باکس که روی ورودی یک عملیاتی انجام می‌دهد، حالا هرچی، و نتیجه یک خروجی؛ این فیدبک، آن سیگنال خروجی را می‌گیرد، می‌برد به اول داستان، همان‌جا که ورودی وارد سیستم می‌شود. بعد یک حساب کتابی می‌کنند، که یعنی این فیدبک، که همان خروجی است، چقدر از خروجی مطلوب فاصله دارد. هرچی اختلافش بود، باز می‌رود داخل سیستم، در همان باکس، باز عملیات می‌کنند، تا نزدیکش کنند به آنچه مطلوبتر است. من حیث المجموع، این حلقهء فیدبک، خیلی چیز مفیدی است. بیایید بیشتر به آن بپردازیم. 

236

ما، آقا مئندس، کارمون از تمام حرفا گذشته؛ گذشت. رفت. تمام.

235

گلچهره! ... گلچهره ببین،... بپرس...
گلچهره!... بیا...

234

آقای سعدی میفرماد:
رفـتـی و هـمـچـنـان بـه خـیـال مـن انـدری/ گــویـی کـه در بـرابـر چـشـمـم مـصـوری

بعد باز میفرماد میفرماد تا میرسه به اینجا که میفرماد:
مـا را شـکـایتی ز تو گر هست هم به توست/ کــز تــو بــه دیـگـران نـتـوان بـرد داوری

که باز به ریشه یابی پرداخته و میفرماد:
چــنـدان کـه جـهـد بـود دویـدیـم در طـلـب/ کـوشـش چـه سـود چـون نکند بخت یاوری

بعدم که آخرش میفرماد مخلص کلام اینکه:
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد/ بـاری بـه یـاد دوسـت زمـانـی بـه سر بری


خولاصه که راه فرار نیس... باهاس رفت. زیر شمشیر غمش رقص کنان... بندری زنان، از غم دنیا نترسان، بعد اینکه میگه از غم دنیا نترسیم، هم غم را و هم ترس را دشمن شمرده و اینا، بعد ایشان گفته زیر شمشیر غمش رقص کنان؛ یعنی غم هست، دوروغ میگه هرکی بگه نیس، کأنهون شمشیر بالا سر که ترس داره، بلکمم شمخرس، که کوانگ یو میزد، اما، با تمام این تفاسیر، رقص کنان را هم میفرماد... همین حضرت حافظ که میفرماد: کوجا روم؟ چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشته ام از غم و جور روزگار ملول، من شکستهء بدحال، زندگی یابم، در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول؛ اوشون آنطوری، ایشون اینطوری، هرکس به طریقی... حالا اینم هست که نه به وصل میرسه آدم، نه به قتل میرهه آدم، نه هیچی.. هیچ هیچ، تمام؛

۱۶.۵.۹۱

233

کاش بچه بودیم هنوز
کاش کلوپا باز بودن هنوز
با هر ضرب و زوری که بود یه پولی میگرفتیم، میرفتیم کومبات بازی میکردیم
استارت بی پایینو نگه میداشتیم، یهو ول میکردیم، بروسلی قدقدا میکرد
از این کرختی میومدیم بیرون

232

ما یه رفیقی داشتیم، اون زمونای قدیم تو قبیله؛ اسمش بود: از بیرون قشنگ است ... بعد این رفیق ما، از بیرون قشنگ بود؛ هرجوری نگاش میکردی قشنگ بود. لکن از درون... هیشکی هیچوخ نتونست به درونش بره و گزارش بده. مقاومت میکرد لاکردار... هر کسم میرفت، دیگه برنمیگشت. بعداً شد رئیس قبیله. در اولین اقدام بعد از ریاست، اسمشو عوض کرد، گذاشت قشنگ است ... خب این کارش خلاف بود. این شد که ریشسفیدا از قبیله طردش کردن. اما اون زورش زیاد بود و موند. این شد که قبیله اونو گذاشت و رفت یه جای جدید. اون موند و قشنگیش. هیچ کسم ازش هیچ خبری نداره.

231

اصولاً کش باید خودش بیاد؛ اگه بخواد بیاد، خودش میاد، اگرم اومد، لابد خودش اومده؛ کشش دادنی نیست فی الواقع؛ آمدنیست. دلیل بنده بر ابن مدعا اینه که کش اگر آمدنی نبود، تا هروقت ما کش میدادیم باس کش میومد؛ لکن چون پاره میشه، مستقل از ماست.
حالا ایشالا بنده یک روز فیلمی خواهم ساخت به نام کش؛ در قالب مستند، و در آن از تمامی زوایا به کش خواهم نگریست.

230

- حریفا؟
+ بلی؟
- گوش سرما برده است این؟
+ یادگار سیلی سرد زمستان است...
- و قندیل سپهر تنگ میدان مرده یا زنده؟
+ به تابوت ستبر ظلمت نُه توی مرگ اندود پنهان است...
- حریفا!
+ بلی؟
- رو چراغ باده را بفروز.
-+ شب با روز یکسان است؛
- شب با روز یکسان است...
...

229

ما میگیم به امید یه روز خوب، که توش هیچی نشونهء هیچی نباشه؛ یعنی به امید روزی که نشونه‌ها کلاً از بین رفته باشن. رسیده باشیم به منتها الیه بی نشانگی؛ میرسیم ایشالا؛ میاد اون روز خوب؛
ما دلمون روشنه، حتی شبا...
بخصوص شبا...

228

- هی واسا بینم تو میخوای کیو گول بزنی؟ منو؟
+ آره
- عه؟! بزن بینم اگه مردی و راس میگی
+ میزنم. پ چی؟ 
- هیچی. بزن. بزن بینم چجوری میخوای بزنی.
+ میزنم. خوبم میزنم.
- مال این حرفا نیستی
+ کودوم حرفا؟
- همین حرفا دیگه... که میزنی
+ حرف نمیزنم. گول میزنم. مثال دون دون که السون را گول میزد، و ولسون را گول میزد، و دشمن دندوناشون بود، تو را هم گول خواهم زد و دشمن دندونات خواهم بود تا ابد؛
- شوما؟
+ مخلص شوما
- چاکریم آقا! بفرما برسونیمت
+ راضی به زحمت نییستیم
- اختیار دارید آقا... بفرما... کوجا برم؟
+ آقا میگم نمیخواد دیگه عه
- چرا نمیخواد؟
+ خو لابد دوس نداره ... عجب گیری افتادیما... آقا برو شر نشو
- مردم دیوانه ن ها! نچ نچ نچ
+ مردم دیوانه ن ها! نچ نچ نچ

227

ای جانِ جان
بی من مرو...
منو با خودت ببر...
من به رفتن قانعم به مولا...
حتی به برده شدن...

226

این جهان با تو خوشست و آن جهان با تو خوشست...
خب این ینی چی؟
ینی با تو خوشست؛ چه این جهان، چه آن جهان
حالا اسمت را به من بگو اگه راس میگی...
دستت را به من بده اگه راس میگی...
بدم میگم، بگو بد میگی...

225

اینها شگردشان بود. کمین میکردند تو کوه و بیابان، دلیجانی چیزی رد می‌شد، یکیشان به عنوان مسافر سوار دست نگه می‌داشت، سوار می‌شد، رفقاش هم سر یه جای مشخصی حمله می‌کردند و لخت میکردند و میرفتند. اما خب این دفعه بدشانسی آورده بودند. کابوی بدون اسب تو دلیجان بود. اسبش را داده بود و تا توانسته بود فشنگ خریده بود چون فکر میکرد جایی که دارد میرود به این احتیاج بیشتری دارد؛ از همان لحظهء اولی که دلیجان وسط بر و بیابان نگه داشت، بو کشیده بود. کلاهش را کشید روی سرش و تکیه داد به دیوارهء دلیجان که یعنی من خوابم. انقدر خوب خودش را به خواب زد که رفت توش. بیدار بود، اما وارد خواب شده بود. تو خوابش، داشت خوب، بد، زشت می‌دید. خودش را دید که نشسته پای مانیتور، تو تاریکی، همینجوری آرام از پشت سر خودش رد شد رفت سمت در، در اتاق را باز کرد، خودش را دید که دارد از در هال می‌رود بیرون. رفت سمت در هال، بازش کرد، خودش را دید که نشسته رو یکی از این نیمکت دوطرفه‌های پارک لاله، یک درخت هم درست پشت سرش. یکهو صداهایی آمد تو سرش. "ها؟ عقاب بیدار؟ کی باورش میشه؟ اصن هست همچی چیزی؟ اصن داریم؟ میشه اصن؟ سرخپوستا مگه میذارن آدم زنده از دستشون در بره؟... همین پارسال تو ال پاسو، یکی اومد تو کافه، واسه اینکه پول مشروب نده گفت عقاب بیداره؛ کافه چی با دست خالی کاریش کرد که با زبون تمام کف سالنو طی کشید... هه! خواهر من! شوما چرا ساده ای؟ بعدم، این یه کابوی بود، هفتیرکش بود، قاتل بود، دزد بود، سانتینو دل آواره... به خاطر هیچ و پوچ آدم می‌کشت، اونوخ این داستانا؟..." آرام بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، ضامن هژیر را کشید. ژییییر... هفتیرش بود. همان که عقاب بیدار ساخته بود وقتی اسیر سرخپوستا شده بود و حالا افتاده بود دست او، یا او افتاده بود دست هژیر... همه ساکت شدند. برگشت تو خوابش. خودش را دید که دارد توی کشکولش دنبال یک چیزی می‌گردد. رفت ایستاد کنار درخت، درست پشت سر خودش. خودش داشت یک چیزی روی میز مینوشت. نه، کاغذ؛ کاغذ بود. مطمئن بود که خش خش کاغذ است؛ از نوشتن که دست کشید، برگشت سمت درخت؛ آمد خودش را بکشد کنار و باز برود پشت سر خودش که ببیند چی نوشته، اما نمی‌توانست جدا شود. با درخت یکی شده بود. خودش شروع کرد به زمزمه؛ گفته بودم غم دل با تو بگویم... گفته بودم غم دل با تو بگویم... گفته بودم غم دل با تو بگویم... چه بگویم؟ چه بگویم؟ چه بگویم؟ و سرش را گذاشت روی میز. درخت رهایش کرد. چند قدم به عقب رفت، خورد به یک چیزی دیوار مانند؛ نه، در بود. در را باز کرد، جنازهء مردی که وسط بیابان سوار شده بود نقش زمین بود. به دلیجانچی گفت: تپهء سیاهو از شمال دور بزن. اینم بندازین بیرون تا بوش خفه مون نکرده؛ هیچکس حرف نمی‌زد. دم دمای غروب بود. در همینطور نیمه باز مانده بود، از آن عبور کرد، رفت همانجا که بود. برگشت که در را ببندد، اما پشت سرش هیچی نبود. یعنی در نبود. دیوار هم نبود. پشت سرش روز بود. یک رودخانه بود که خودش نشسته بود کنارش و پاهایش را تا زانو در آب فرو برده بود و با یک چوب بر آب نقش میزد. نزدیکتر رفت، نقش بر آب بود و آب هم با سرعت زیاد جاری بود، اما او به راحتی نقش را روی آب می‌دید: که غم از دل برود چون تو بیایی... به زانو افتاد روی زمین... زمین از تکان شانه‌هایش می‌لرزید. موج برداشته بود. درختها انگار پرتاب میشدند به آسمان، آب یک کمی سربالا رفت و ناگهان صاف رفت به سوی آسمان. جهت جاذبه برعکس شده بود انگار؛ خیلی برعکس شده بود... اما او ثابت سر جایش روی زانوهایش بود. و اشک مسیر طبیعی خودش را طی می‌کرد. خودش دیگر آنجا نبود. جای یکی از درخت‌ها که از ریشه درآده بودند، انگار یک چاه حفر شده بود. سرش را با احتیاط به دهانه‌اش نزدیک کرد، روشن بود توی چاه. چشمانش را بست و پرید. یک سنگ رفته بود زیر چرخ دلیجان، درست همانجا که او نشسته بود. همیشه صندلی روی چرخ را انتخاب می‌کرد، به صدای جاده و دست اندازهایش بیشتر از آنچه می‌دید اعتماد داشت. "اما وقعاً شانس آوردیم که این آقا همراهمون بود... وگرنه هیچ معلوم نبود تا الآن چه بلاهایی سرمون میآوردن... آقا! راستی اسم شوما چیه؟" لبهء کلاه را کمی با دست داد بالا، تا سؤال کننده چشمانش را ببیند. دوست داشت وقتی اسمش را به کسی می‌گوید، چشمش دیده شود. "هرگز نمیخوابد". خیلی مانده بود هنوز تا برسد به "عقاب بیدار". دلیجان که می‌رسید به مرز مکزیک، باید پیاده می‌شد و به سمت غرب می‌رفت. بعد هم شمال. تا جنگل. تا اینجاش را بلد بود. سکوت حاکم تنشویقش کرد برگردد به خوابش. اما ترجیح داد برنگردد. دل داد به صدای جاده...