۱۶.۵.۹۱

225

اینها شگردشان بود. کمین میکردند تو کوه و بیابان، دلیجانی چیزی رد می‌شد، یکیشان به عنوان مسافر سوار دست نگه می‌داشت، سوار می‌شد، رفقاش هم سر یه جای مشخصی حمله می‌کردند و لخت میکردند و میرفتند. اما خب این دفعه بدشانسی آورده بودند. کابوی بدون اسب تو دلیجان بود. اسبش را داده بود و تا توانسته بود فشنگ خریده بود چون فکر میکرد جایی که دارد میرود به این احتیاج بیشتری دارد؛ از همان لحظهء اولی که دلیجان وسط بر و بیابان نگه داشت، بو کشیده بود. کلاهش را کشید روی سرش و تکیه داد به دیوارهء دلیجان که یعنی من خوابم. انقدر خوب خودش را به خواب زد که رفت توش. بیدار بود، اما وارد خواب شده بود. تو خوابش، داشت خوب، بد، زشت می‌دید. خودش را دید که نشسته پای مانیتور، تو تاریکی، همینجوری آرام از پشت سر خودش رد شد رفت سمت در، در اتاق را باز کرد، خودش را دید که دارد از در هال می‌رود بیرون. رفت سمت در هال، بازش کرد، خودش را دید که نشسته رو یکی از این نیمکت دوطرفه‌های پارک لاله، یک درخت هم درست پشت سرش. یکهو صداهایی آمد تو سرش. "ها؟ عقاب بیدار؟ کی باورش میشه؟ اصن هست همچی چیزی؟ اصن داریم؟ میشه اصن؟ سرخپوستا مگه میذارن آدم زنده از دستشون در بره؟... همین پارسال تو ال پاسو، یکی اومد تو کافه، واسه اینکه پول مشروب نده گفت عقاب بیداره؛ کافه چی با دست خالی کاریش کرد که با زبون تمام کف سالنو طی کشید... هه! خواهر من! شوما چرا ساده ای؟ بعدم، این یه کابوی بود، هفتیرکش بود، قاتل بود، دزد بود، سانتینو دل آواره... به خاطر هیچ و پوچ آدم می‌کشت، اونوخ این داستانا؟..." آرام بدون هیچ حرکت اضافه‌ای، ضامن هژیر را کشید. ژییییر... هفتیرش بود. همان که عقاب بیدار ساخته بود وقتی اسیر سرخپوستا شده بود و حالا افتاده بود دست او، یا او افتاده بود دست هژیر... همه ساکت شدند. برگشت تو خوابش. خودش را دید که دارد توی کشکولش دنبال یک چیزی می‌گردد. رفت ایستاد کنار درخت، درست پشت سر خودش. خودش داشت یک چیزی روی میز مینوشت. نه، کاغذ؛ کاغذ بود. مطمئن بود که خش خش کاغذ است؛ از نوشتن که دست کشید، برگشت سمت درخت؛ آمد خودش را بکشد کنار و باز برود پشت سر خودش که ببیند چی نوشته، اما نمی‌توانست جدا شود. با درخت یکی شده بود. خودش شروع کرد به زمزمه؛ گفته بودم غم دل با تو بگویم... گفته بودم غم دل با تو بگویم... گفته بودم غم دل با تو بگویم... چه بگویم؟ چه بگویم؟ چه بگویم؟ و سرش را گذاشت روی میز. درخت رهایش کرد. چند قدم به عقب رفت، خورد به یک چیزی دیوار مانند؛ نه، در بود. در را باز کرد، جنازهء مردی که وسط بیابان سوار شده بود نقش زمین بود. به دلیجانچی گفت: تپهء سیاهو از شمال دور بزن. اینم بندازین بیرون تا بوش خفه مون نکرده؛ هیچکس حرف نمی‌زد. دم دمای غروب بود. در همینطور نیمه باز مانده بود، از آن عبور کرد، رفت همانجا که بود. برگشت که در را ببندد، اما پشت سرش هیچی نبود. یعنی در نبود. دیوار هم نبود. پشت سرش روز بود. یک رودخانه بود که خودش نشسته بود کنارش و پاهایش را تا زانو در آب فرو برده بود و با یک چوب بر آب نقش میزد. نزدیکتر رفت، نقش بر آب بود و آب هم با سرعت زیاد جاری بود، اما او به راحتی نقش را روی آب می‌دید: که غم از دل برود چون تو بیایی... به زانو افتاد روی زمین... زمین از تکان شانه‌هایش می‌لرزید. موج برداشته بود. درختها انگار پرتاب میشدند به آسمان، آب یک کمی سربالا رفت و ناگهان صاف رفت به سوی آسمان. جهت جاذبه برعکس شده بود انگار؛ خیلی برعکس شده بود... اما او ثابت سر جایش روی زانوهایش بود. و اشک مسیر طبیعی خودش را طی می‌کرد. خودش دیگر آنجا نبود. جای یکی از درخت‌ها که از ریشه درآده بودند، انگار یک چاه حفر شده بود. سرش را با احتیاط به دهانه‌اش نزدیک کرد، روشن بود توی چاه. چشمانش را بست و پرید. یک سنگ رفته بود زیر چرخ دلیجان، درست همانجا که او نشسته بود. همیشه صندلی روی چرخ را انتخاب می‌کرد، به صدای جاده و دست اندازهایش بیشتر از آنچه می‌دید اعتماد داشت. "اما وقعاً شانس آوردیم که این آقا همراهمون بود... وگرنه هیچ معلوم نبود تا الآن چه بلاهایی سرمون میآوردن... آقا! راستی اسم شوما چیه؟" لبهء کلاه را کمی با دست داد بالا، تا سؤال کننده چشمانش را ببیند. دوست داشت وقتی اسمش را به کسی می‌گوید، چشمش دیده شود. "هرگز نمیخوابد". خیلی مانده بود هنوز تا برسد به "عقاب بیدار". دلیجان که می‌رسید به مرز مکزیک، باید پیاده می‌شد و به سمت غرب می‌رفت. بعد هم شمال. تا جنگل. تا اینجاش را بلد بود. سکوت حاکم تنشویقش کرد برگردد به خوابش. اما ترجیح داد برنگردد. دل داد به صدای جاده...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر