۱.۶.۹۱

234

آقای سعدی میفرماد:
رفـتـی و هـمـچـنـان بـه خـیـال مـن انـدری/ گــویـی کـه در بـرابـر چـشـمـم مـصـوری

بعد باز میفرماد میفرماد تا میرسه به اینجا که میفرماد:
مـا را شـکـایتی ز تو گر هست هم به توست/ کــز تــو بــه دیـگـران نـتـوان بـرد داوری

که باز به ریشه یابی پرداخته و میفرماد:
چــنـدان کـه جـهـد بـود دویـدیـم در طـلـب/ کـوشـش چـه سـود چـون نکند بخت یاوری

بعدم که آخرش میفرماد مخلص کلام اینکه:
سعدی به وصل دوست چو دستت نمی‌رسد/ بـاری بـه یـاد دوسـت زمـانـی بـه سر بری


خولاصه که راه فرار نیس... باهاس رفت. زیر شمشیر غمش رقص کنان... بندری زنان، از غم دنیا نترسان، بعد اینکه میگه از غم دنیا نترسیم، هم غم را و هم ترس را دشمن شمرده و اینا، بعد ایشان گفته زیر شمشیر غمش رقص کنان؛ یعنی غم هست، دوروغ میگه هرکی بگه نیس، کأنهون شمشیر بالا سر که ترس داره، بلکمم شمخرس، که کوانگ یو میزد، اما، با تمام این تفاسیر، رقص کنان را هم میفرماد... همین حضرت حافظ که میفرماد: کوجا روم؟ چه کنم چاره از کجا جویم؟ که گشته ام از غم و جور روزگار ملول، من شکستهء بدحال، زندگی یابم، در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول؛ اوشون آنطوری، ایشون اینطوری، هرکس به طریقی... حالا اینم هست که نه به وصل میرسه آدم، نه به قتل میرهه آدم، نه هیچی.. هیچ هیچ، تمام؛

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر