۴.۶.۹۱

254

یه روز هوا گرم بود، دل نبود فی الواقع؛ ما رفتیم به زیارت جمعی از رفقا؛ موریکونه در گوش. البت به محل قرار که رسیدیم موریکونه را از گوش خارج کردیم. لکن آن دیدار، دل بود؛ حرف زدیم و چایی خوردیم و حرف زدیم. در مسیر برگشت، از رفقامون که جدا شدیم، موریکونه در گوش به طی طریق پرداختیم. هوا تاریک شده بود. دلتر شده بود. دوروغ چرا؟ دل شده بود. داشیم راه خودمونو میرفتیم که یهو دیدیم زن جادو بساط عیش و طرب گسترده در برابرمون. خب تو مسیر بود، مجبور بودیم بهش نزدیک بشیم. یک مشت دلار میزد، با چنگ. اما حواسمون بود  که اسیرش نشیم. یواش نزدیک شدیم و داشتیم ازش میگذشتیم که یهو صدامون کرد. هی! آدم! بیا بشین یه دقه دور هم خوش باشیم. اما ما که میدونستیم داستان چیه. خودمونو زدیم به کوچه علی چپ و یواشکی ضامن هژیرو کشیدیم. خودشو رسونده بود به ما و دستشو گذاشته بود رو شونه مون. گفت عجله چرا؟ بیا بابا! خوبه. ما برگشتیم گفتیم چی خوبه؟ گفت همین عیش و طرب دیگه. خوبه. ما گفتیم زکی! عیش و طرب با زن جادو؟ کور خوندی آبجی! ما شاهنومه رو از حفظیم. شوما یه بار رستم، یه بارم اسفندیارو خواستی گول بزنی. حالا ما؟ ما خودمون ختم روزگاریم. ما هفتیر کشیم. هه! بیایم عیش و طرب سر سفره شوما؟ گف رستم کیه؟ اسفندیار کودومه؟ تو مگه آدم نیستی؟ گفتیم بعله. ما آدمیم. لکن حواسمون جمعه. گف تو مثکه یه چیزیت میشه ها! گفتیم بعله. خیلی چیزامون میشه. لکن تو برو... برو این دام بر مرغ دگر نه... برو... برو بابا جان ما کار داریم. رسیده بودیم به پارک لاله؛ از تو خیابون قدس. رفیقمون گفت از فلسطین برو، ولی فلسطین پیاده روش باریکه، شولوغم هست. حس مالکیت نمیده به آدم. از قدس رفتیم. خولاصه، قصد کردیم بریم به زیارت درخت. تو این لا به لای شمشادا بودیم که دیدیم این زن جادو ول کن مامله نیس. هی میگفت بیا بابا! بیا خوبه! بیا عیش  و طرب! برامون هی آهنگای خونی میزد. آهنگایی که بو خون میداد. همه شم از آقا موریکونه. ولی ما درسمونو از حفظ بودیم. گفتیم یا دس از سر ما برمیداری، یام اینکه مث رستم که با شمشیر دو شقه ت کرد، با هفتیر یه خال خوشگل میکاریم تو پیشونیت. اینو که گفتیم، آقا کشید عقب. یواش یواش رفت و تو غبارا گم شد. مام خوشحال و خندان راهمونو ادامه دادیم تا از در فاطمی بریم بیرون. مسیر بود دیگه، باس میرفتیم. رسیدیم پیش درخت. یه عده نشسته بودن کنارش و داشتن گیتار میتار میزدن و میخوندن. خون ما به جوش اومد. هژیرو از غلاف کشیدیم بیرون، یا خودش دراومد، نمیدونم، رفتیم که بریم که دخلشونو بیاریم که یهو فرمود:‌ اوی! ایزی! ایزی! چیکارشون داری؟ گفتیم آخه... فرمود آخه نداره! اینا زودتر رسیدن. گفتیم هر چی شوما بگی... غلاف کردیم. فرمود: دختره رو حال کردی؟ گفتیم کودوم دختره؟ زن جادو؟ فرمود زن جادو کیه دیگه؟ دختره دیگه! عجیب بود که ایشونم جریانو میدونست. گفتیم آره قشنگ بود. لکن ما گولشو نخوردیم. که اگه خورده بودیم الان اینجا نبودیم.  فرمود ینی گذاشتی اومدی؟ عرض کردیم پس چی میکردیم؟ هشدار دادیم، قبول کرد. وگرنه مخش پخش زمین بود. باس میزدیم؟ فرمود خاک بر سرت! گفتیم چی؟ چرا؟ ما که با سربلندی او را پشت سر گذاشتیم که! فرمود نه... خوب کاری کردی اصن. آفرین. عرض کردیم چاکریم. شاگرد خودتونیم دیگه!  فرمود بعله.  شاگرد مث تو نداشته م تا حالا. و ما به خودمون بالیدیم در اون لحظه. گف حالا کوجا میری؟ گفتیم خونه. شوما نمیای؟ گف نه... اینا نشستن، زشته من بیام. تو برو، برو حال کن واسه خودت. راستش نفمیدیم منظورش چی بود. اما رفتیم. خدافظی کردیم و رفتیم خونه.

۲ نظر: