۸.۷.۹۱

297


نقل است پیر ما دریا ندیده بود. روزی اتفاق را مردی از قسطنطنیه در محضر بود. از دریا می‌گفت و می‌گفت و پیر ما در وی می‌نگریست تا تمام آنچه بود گفت. و گفت من جنگل ندیده‌ام. پیر ما ادب را سخن از جنگل گفت. میان سخن پیر ما می‌دوید که این که گفتی نیست و به من دیگر رسیده و پیر ما می‌گفت خاموش تا بگویم که هست. و می‌گفت. تا سه بار تکرار شد. پیر ما چوبدست بر سر وی زد که ای قلتبان! جنگل من دانم چیست که در وی زیسته ام یا تو که ندیده‌ای؟ مغموم گفت که ای پیر ما جنگل تو دانی چیست. پیر ما پرسید دریا که داند چیست؟ گفت دریا هم تو دانی چیست. پیر ما چوبدست بر وی بنواخت و گفت  دریا من از کجا دانم چیست که ندیده‌ام؟ گفت گفتم که. پیر ما گفت  گفته باشی. اگر این بودی که هرچیز را با گفت و شنفت توان دانستن که چیست، حکمت سفر چه بودی؟ 
اصحاب برای پیر ما کف[مرتب] زدند و بپراگندند.
پیر ما را لکن هوس سفر دریا در دل بود از آن روز تا روزی که به خاک بازگشت. خدایش بیامرزاد.

۳ نظر:

  1. اين حكايت ساخته پرداخته ي ذهن خودته؟

    پاسخحذف
  2. بله منظورم همين بود. قلمش خيلي پخته ست. سبكشم با سبك بقيه نوشته هاتون فرق ميكنه

    پاسخحذف