داستانش جالب است. یعنی خب شاید هم جالب نباشد. شاید کم جالب باشد یا شاید خیلی جالب باشد. یا هرچی. اما خب حالا هرچی که هست، قابلیت تعریف شدن دارد. که مثلاً یکی بیاید برای یکی دیگر تعریف کند و خب لابد برای آن که تعریف میکند جالب بوده و لابد احتمال داده که برای آن یکی هم جالب خواهد بود که تصمیم گرفته تعریف کند دیگر. ها؟ یا؟ یا نه؟ ما میگوییم آره و تعریف میکنیم. بعله عزیزان من، یکی بود، یکی نبود. یعنی همان یکی که بود، نبود و حالا ماجرا دارد این یکی و بود و نبودش که از آن میگذریم. بله. یکی بود، این یکی دیگر است ها! البته خب همان است، لکن آن نیست. بگذریم. یک شواری بود، زیر گنبذ کبود البته. یک روزی، یک روزگاری؛ خب این گنبذ کبود از اول مثلاً یعنی بوده. لکن یک روزش یکی بوده، یک روزش یکی دیگر بوده. مثلاً امروز من هستم، فردا من نیستم و شوما هستید. و همینطوریها. یا اطوار دیگر. نمیدانم. بگذریم. بله. یک شواری بود، حالا حتماً برایتان سؤال شده که شوار چیست. خب این را من هم نمیدانم. یعنی خب یک چیزهایی جسته و گریخته از اینور و آنور شنیدهام. لابد میپرسید اینور و آنور کی هستند. ها؟ یا نمیپرسید؟ ما فرض میکنیم میپرسید و میگوییم اینور و آنور دو تن از دوستان خوب ما هستند. یا شاید هم نیستند... اما نه. هستند. اگر نبودند که ما از آنها چیزی نمیشنیدیم که! ها؟ یا باز نه؟ ما فرض میگیریم آره. حالا لابد میپرسید که آره؟ و ما میگوییم آره. شاید هم نپرسیده باشید که خب در آن صورت ما هم نخواهیم گفت. ولی خب، بله. یک شواری بود، که خب چون خودش تنها بود، هرکس از او میپرسید تو کیستی؟ میگفت یکشوار. و چون تلفظ آن کاف سخت بود، به مرور از دهانها و زبانها افتاد و شد یشوار. بعد از اینجا انحرافات آغاز شد. یعنی خب یک عده منحرف، آمدند آن یش را از وار جدا کردند، و گفتند این یش یک چیزی است که ما نمیدانیم چیست، و این وار، پسوند همانند ساز است. که یعنی مانند یش. خب این منحرفان، آنهاییشان که خیلی منحرفتر بودند، واقعاً فکر میکردن اینطوری است و رفتند دنبال اینکه ببینند یش چیست و تا این لحظه که بنده در خدمت شوما هستم، از ایشان هیچ اطلاعی در دست نیست. حتی اینور و آنور هم بیخبرند از سرنوشت آنان. و این است انجام منحرفان. حالا خب شاید هم گناه داشته باشند بندگان خدا؛اما خب بالأخره اینها یک کار غلطی کردند خب. آن جدا سازی اشتباه بود. البته این هم هست که امروز بنده و شوما میدانیم آنها آن روز اشتباه کردند و به راحتی آنها را محکوم میکنیم. محکوم میکنیم دیگر. ها؟ یا نه؟ یا نکنیم؟ متهم که میتوانیم بکنیم؟ ها؟ بله. متهم میکنیم. که بعد اگر آمدند بیایند از خودشان دفاع کنند. بله. شاید هم آنها درست گفته باشند اصلاً و این ما باشیم که در اشتباهیم. شاید. شاید هم نه. بگذریم. آقا خلاصه، سرتان را درد نیاورم. این شوار ما، این یکشوار یا یشوار، بود برای خودش. و خودش هم تنها بود برای خودش. و فکر میکرد خودش است تنها. در حالی که ای دل غافل! یک شوار دیگری بود که در جایی دیگر لکن در همان روز و روزگار، بود. زیر همان گنبذ کبود. که یکی بود، یکی نبود. یادتان نرفته که؟ چرا که اگر یادتان رفته باشد باید برگردید و از اول بخوانید. یا از اول بشنوید. پس ما توصیه میکنیم که حواستان باشد که چیزی یادتان نرود. بخصوص اینکه یکی بود، یکی نبود. زیر گنبذ کبود که یعنی مثلاً برای ما مبدأ است. مبدأ که نه، نشانه. خط نشان. که یعنی زیر گنبذ کبود است که همه چی هست. ولی خب بالای آن هم چیزهایی هست که در قرنهای اخیر بیشتر شناخته شدهاند. قبلاً هم شناخته شده بودند، لکن کمتر. حالا بیشتر. بله. یک شوار دیگری بود و از قضا، یک روز آمد و آمد و آمد، تا رسید به این یک شوار خودمان. یشوار؛ بعد گفت سلام. یشوار هم گفت سلام. بعد گفت تو کی هستی ای شوار؟ گفت من یک شوار هستم و به من میگویند یشوار. خودت کی هستی اگر راست میگویی؟ و او راست میگفت. و گفت من هم یک شوار هستم. مثل تو :) [اینجا یعنی مثلاً لبخند زد] یشوار گفت به به! یک شوار دیگر! خب، ولی حالا چی کنیم؟ آن یک شوار گفت هیچی. همان کاری که تا حالا میکردیم. لکن با هم. بعد اینها همیشه با هم بودند. مردم که آنها را میدیدند، میگفتند سلام یشوار! سلام آن یکی شوار! و اینها هم سلام میکردند. بعد دیدند که خب این خیلی سخت است که. تازه امکان دارد با هم اشتباه هم گرفته بشوند. بعدش هم، خب اینها گفتند که ما که همیشه با همیم که. چرا باید دوتا باشیم؟ چرا یکی نباشیم؟ یعنی دوتا باشیم، لکن یکی باشیم. یک دوتایی باشیم. دوشوار باشیم. و از آن به بعد به هرکس میرسیدند، و او میگفت سلام، من فلانی هستم، اینها که یکی شده بودند، خب پس نگوییم اینها دیگر.. ها؟ بگوییم این. چون دیگر دوتا نبودند. یعنی نیستند. یکی هستند. یعنی خب دوتا هستند. یشوار و آن یکی شوار. ولی خب در کنار هم میشوند دوشوار. بله. هرکس به او میرسید و میپرسید سلام، من فلانی هستم، او میگفت سلام. من هم دوشوار هستم. بعد آن کس میگفت تو؟ شوما که دوتایید! باید بگویید ما! باید بگویید سلام، من یشوار هستم و من هم یک شوار دیگر هستم. و او میگفت که خیر. من دوشوار هستم. باز اینجا یک انحراف دیگری از جنس همان انحراف اول شکل گرفت. که گفتند دوشوار یعنی مثل دوش. ولی خب چون آن موقع هنوز دوش اختراع نشده بود، اینها راه به جایی نبردند و زود برگشتند. البته باز چندتاییشان که خیلی منحرف بودند، گفتند این دوش یعنی دیشب و دوشوار، یعنی مثل دیشب. اما خب کسی به آنها وقعی ننهاد و آنها نیست و نابود شدند. شاید هم به تیر غیب گرفتار شده باشند. از کوجا معلوم؟ هیچی معلوم نیست. بله خلاصه. این شد که دو شوار ما، شدند دوشوار. شدند یکی به نام دوشوار. آنقدر کسهای مفتلف و ناکسهای مختلف با او جر و بحث کردند و آنقدر او با همه جر و بحث کرد تا همه پذیرفتند آنها دوشوار باشند. او یعنی. از حالا هی باید بگوییم او. دیگر آنها نیست. یک کمی سخت است خب. تا اینجا دوتا بودند، بعد ناگهان شدند یکی. یعنی دوتا یکی بودند که با هم شدند یکی دوتا. دوشوار بود دیگر. بعد دوشوار همینطور بود برای خودش. و خودش تنها بود. میرفت و میآمد و فکر میکرد خودش است تنها. در حالی که ای دل غافل! یک شوار دیگری هم بود در همان روز و روزگار و زیر همان گنبذ کبود. که یکی بود یکی نبود. بله. آن یک شوار هم فکر میکرد خودش است و خودش. تا اینکه یک روز آمد و آمد و آمد تا رسید به دوشوار. گفت سلام. دوشوار هم گفت سلام. آن شوار گفت من یک شوارم. دوشوار گفت من هم دوشوارم. شوار گفت دوشواری؟ دوشوار گفت دوشواری کیه؟ دوشواری نداریم اینجا. دوشوار. شوار گفت دوشوار؟ یعنی چی؟ و دوشوار داستانش را برای او گفت. و او گفت که به به! خب درست است که تو دوشواری، اما دو تا شواری. من هم یک شوارم. ما مثل همیم در اصل. دوشوار گفت خب حالا چی کنیم؟ شوار گفت هیچی. همان کاری که تا حالا میکردیم. لکن با هم. حتماً پیش خودتان خیال کردهاید که این شوار سوم هم به آن دوشوار میپیوندد و میشوند سشوار. ها؟ ها ها ها! لکن اینطور نیست. چرا که آن دو شوار اولی خب درست است که دوتا بودند، لکن یکی شده بودند. بنابراین این شوار جدید وقتی به او پیوست، باز دوشوار بود. داستان ما اینجا تمام میشود و ما میتوانیم نقطهی پایان آن را بگذاریم. میدانم که خیلی خوب تمام نشد. لکن اولاً که واقعاً خسته شدم، و ثانیاً من که نمیتوانم خلاف آنچه که بوده را بگویم که. من هرچه بوده را گفتم و لابد به نظر خودم جالب آمده و لابد فکر کردهام ممکن است برای شوما هم جالب باشد که گفتم. وگر نه نمی گفتم. خلاصه که اینطوری.
اگه يه يشوار ديگه ميومد و دوتا يشوار و دوشوار يكي ميشدن، ميشد سشوار كه كارسختيه و هدف اين قصه هم گويا ساختن دوشوار بوده نه سشوار
پاسخحذفاین قصه هیچ هدفی نداشته به واقع..
حذفنخير، بدون هدف نميشه. قاعدتا نبايد بدون هدف باشه. با عقل جور درنمياد. شما به اين قشنگي دوشوارو ساختي بعد ميگي بدون هدف بوده؟
پاسخحذفاجازه بدین اینطور بگیم که هدف این قصه، این بوده که بشه این قصه. تمام قصه های عالمم که یه قصه ن دیگه در جریانین خودتون ماشالا :)
حذفدرود بر شما. هدف همه ي قصه ها اينه كه بشن يه قصه. بنده ميگم هرقصه اي يه هدف ديگه اي هم داره خاص خودش. مصداق با يه تير دونشون زدن
پاسخحذف