۳.۸.۹۱

322


طراری می گریخت. [باشه تا برگردیم]
صیادی آب را گل آلود کرد و ماهیئی چند بگرفت.
آمد ماهی  بخورد، که دید نمک ندارد.
 طرار که داشت می گریخت، به او رسید
او پرسید داداش نمکدون داری؟
و طرار نمکدان خالی خویش را به او داد.
و گفت این ماهیو بده من برات نگهدارم، تو قشنگ نمک بزن
و او گفت باشه
طرار ماهی را گرفت و گریخت و فریاد زد:
نمکدونه رو جولو چش نذار. و رفت.
و صیاد از سطلش ماهی دیگری درآورد و با تعجب به طرار و گریختن او نگریست.
هنوز متوجه خالی شدن نمکدان نشده بود که گزگمگان سر رسیدند و او را در جا گردن زدند.
طرار همچنان داشت میگریخت. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر