۱۰.۱۰.۹۱

462

روزی یکی از صحابه با تعدادی گردو خدمت ایشان رسید. حضرت از او پرسید چندتاست؟ عرض کرد بیست و دوتا قربانت بروم. حضرت برآشفت که شمرده آوردی؟ صحابی شرمگین به خانه‌ی خویش رفت و با یک گونی گردو بازگشت. حضرت پرسید این چقدر است؟ عرض کرد: یک گونی. حضرت باز برآشفت. فرمود باز که شمردی که.. ای بابا... صحابی باز شرمگین به خانه رفت و هرچه گردو داشت خدمت حضرت آورد. حضرت پرسید این چندتاست؟ عرض کرد نمیدانم جانم به فدایت. حضرت خندید و گفت آفرین. خدا از تو راضی باد که مرا از خود راضی کردی. ایشالا خرماپزون باز منتظرتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر