۳۱.۲.۹۱

203


اولین بازی فوتبالی که یادم می‌آید کامل دیده باشم، بازی ایران و عراق یا ایران و کره شمالی در مقدماتی جام جهانی 94 است. بعد بازیهای جام 94. آلمان بلغارستان. فینال که وسطش خوابیدم... بعدش رسید به سال 96. ایران در جام ملتهای آسیا، آلمان در جام ملتهای اروپا، بازی آلمان کرواسی در همان جام... تا سال 97 زیاد فوتبال باشگاهی نمیدیدم. به جز همین استقلال پرسپولیس خودمان. که آنهم یک بار سر آن بازی معروف که پرسپولیس علی دایی را داشت و استقلال غلامپور را، و پرسپولیس سه یک باخت، قبل بازی پسر خاله م ازم پرسید استقلال یا پیروزی؟ و من هم گفتم پیروزی. و ماندم. تا سال 97، فوتبال باشگاهی اروپا را فقط به چندتا نام میشناختم که مدام در اخبار ورزشی تکرار می‌شد. اینترمیلان، آث میلان، بارسلونا، رئال مادرید، منچستر یونایتد، چلسی، بایرن مونیخ، یوونتوس... یوونتوس... یوونتوس... نمی‌دانم اولین بار کی فهمیدم عاشق یوونتوسم. یادم نیست اولین بار کی و کجا و چطور اسمش را شنیدم... اما یادم هست که از اولین روزی که یکی ازم پرسید طرفدار کدام تیم اروپایی هستی، گفتم یوونتوس. جذبش شده بودم. فقط به خاطر اسمش. اولین بازی‌ای هم که ازش یادم است، فینال لیگ قهرمانان سال 97 است که یک هیچ باخت به رئال. با گل میاتوویچ. و از همانجا از میاتوویچ بدم آمد. از رئال بدم آمد. از یوگسلاوی بدم آمد. بچه بودم. سال 98. ایتالیا آمده بود ناکامی 94 را جبران کند. دل پیرو قرار بود بدرخشد... ولی مصدوم شد. ایتالیا در پنالتیها باخت به فرانسه و حذف شد؛ باز خیلی بازیها را تعقیب نمی‌کردم. سال 2000. ایتالیا در فینال. دل پیرو باز هم قبل از مسابقات مصدوم شده بود. بوفون هم انگشتانش شکسته بود و تولدو در دروازه بود. در فینال، الکس فیکس بازی کرد. الکس و دل وه کیو. جفتشان یک عالمه موقعیت خراب کردند تا به زور یک گل زدند. حریف فرانسه بود که قهرمان جام جهانی شده بود. اما ایتالیای دینوزوف سوار بازی بود. یک هیچ تا دقایق آخر. گل مساوی... وقت اضافه... تره زگه... گل طلایی؛ اشکهای مالدینی، توتی، تولدو، الکس... از اینجا شدم طرفدار حرفه‌ای یوونتوس و الکس. و ایتالیا؛ فیگو از بارسا رفت رئال. سال بعدش زیدان از یوونتوس رفت رئال. هکتور کوپر که دو سال پیاپی با والنسیا به فینال لیگ قهرمانان رسیده بود آمد اینتر. مندیه تا آمد لاتزیو. تیم کوپر تا صبح روز آخر قهرمان بود. در پایان روز آخر سوم بود. چار دو به لاتزیو باخت. اینطرف یوونتوس برد و قهرمان شد. جام جهانی 2002 بود. تراپاتونی مربی، و توتی بند کرده بود که من یا شماره ده را میپوشم یا بازی نمیکنم. الکس گفت بابا ببیا! سگ خورد. و هفت پوشید و شد ذخیرهء توتی. اما با گل الکس به مکزیک بود که ایتالیا رفت بالا و به کرهء میزبان با ناداوری باخت. الکس آن موقع موهاش بلند بود و سیبیل گذاشته بود J فصل بعد... لیپی برگشته بود یوونتوس؛ الکس در اوج بود. یوونتوس بازیهای لیگ قهرمانان را با مساوی یک یک برابر فاینورد شروع کرد. یک هیچ جلو بود تا ون هویدونگ با ضربه آزاد گل زد به بوفون... بوفون با کف پا لگد زد به تیر دروازه؛ گذشت. یووه رفت مرحلهء بعد. با منچستر و دیپورتیوو همگروه شده بود. رفت و برگشت به منچستر باخت؛ در نهایت با دیپورتیوو هم امتیاز شد و با تفاضل گل بهتر رفت بالا. خورد به بارسلونا. بارسلونای هلندی؛ ریوالدو هم بود؛ بارسا را رد کرد. بازی برگشت در نیو کمپ بود و با گل نقره ای یوونتوس رفت بالا. خورد به رئال. به رئال کهکشانی. رونالدو، فیگو، زیدان، رائول، سولاری، کارلوس، کاسیاس... رفت را در برنابئو دو یک باخت. رونالدو گل زد و کارلوس و از اینطرف تره زگه. اما بازی برگشت... هیچ وقت در زندگیم آن همه هیجان نداشته ام. ندود سانتر کرد... الکس با سر پاس داد و تره زگه گل زد. دل آلپی روی هوا بود؛ چند دقیقه بعد، زامبروتا پاس بلند داد به الکس، میشل سالگادو دریبل خورد و الکس توپ را از گوشهء محوطه وارد دروازهء کاسیاس کرد... چه گلی؛ دل توی دلم نبود. تا ندود گل سوم را زد. اصلا یک وضعیتی که در وصف نمی‌گنجد؛ بروید و بازی رئال یوونتوس سال 2003 را از یوتیوب ببینید تا بدانید چه میگویم. باید صدای دل آلپی را بشنوید تا بدانید. پنالتی شد. فیگو زد، بوفون گرفت... زیدان یک گل زد، یک گل دیگر کافی بود تا رویا همانجا تمام شود، رونالدو داشت آماده میشد که پاس را از وسط زمین بگیرد و تک به تک شود، ندود روی پاس دهنده خطا کرد و اخطار گرفت و فینال را از دست داد. رفتیم فینال! حریف؟ میلان. آث میلان. شوچنکو که قشنگترین گل تاریخ سری آ را چند وقت قبلش به یوونتوس زده بود. فینال صفر صفر تمام شد. یوونتوس ندود را که نداشت، ایگور تودور غول هم که اول بازی مصدوم شد و یک تعویض اجباری. رسید به پنالتی‌ها... نبرد دیدا و بوفون. باختیم. بعدش پروژهء یوونتوس کهکشانی کلید خورد. کاپلو آمد. زلاتان ابراهیموویچ آمد. پاتریک ویرا، امرسون، کاناوارو، باقی هم که بودند؛ الکس آن دوره زیاد مصدوم میشد. کاپلو هم زیاد دوستش نداشت، اما همه ش برد بود و قهرمانی؛ تا آن قضیهء کالچوپولی پیش آمد. که البته حکمی صادر نکردند تا تیم ملی در آرامش باشد. در آرامش و با اتحاد، ایتالیا فرانسه را برد و قهرمان شد. اما ایتالیا قبل از فینال قهرمان شده بود. وقتی آلمان میزبان را برده بود. با گلهای گروسو و الکس... جشنهای قهرمانی که تمام شد، حکم دادند: دو قهرمانی از یوونتوس پس گرفته شود. یوونتوس به سری بی برود. میتوانست سال خیلی سیاهی باشد، نصف بیشتر ستاره ها رفتند. پنج نفر اما ماندند. اسکلت تیم ماند. بوفون و ندود و کامورانزی و تره زگه و الکس. سال آنقدرها هم سیاه نبود. وقتی این عشق را میدیدی در اوج فوتبال حرفه‌ای اروپا؛ آن دستمزدهای نجومی و پیشنهادهای وسوسه کننده و این پنج تا ماندند. دیدیه دشان که با موناکو سابقهء فینال لیگ قهرمانان را داشت، آمد، او هم یک یوونتوسی قدیمی ست. بوس بر او. قهرمان شدیم و برگشتیم به سری آ. جایی که اینتر موراتی بدون حریف همه را میبرد. دوتا قهرمانی هم که از یوونتوس دزدیده بود. کلودیو رانیری که استارت سیر صعودی چلسی را زده بود و بیرحمانه با مورینیو جایگزین شده بود، آمد یوونتوس. تیم فوق العاده بازی میکرد. سوم شد. فصل بعد، لیگ قهرمانان. رئال را باز در رفت و برگشت بردیم. الکس به تنهایی سه گل زد در آن دو بازی. در مراحل بالا، یادم نیست به چلسی خورد یا لیورپول یا آرسنال و حذف شد؛ رانیری رفت و تیم عادت کرد به باخت. هیچکس نمیتوانست کاری بکند. چیرو فرارا آمد، زاکه رونی آمد، دل نری آمد... هیچکدام کاری از پیش نبردند. تیم دو سال هفتم شد. تا امسال. کونته آمد. اوایل فصل چار دو چار بازی میکرد و هی میبرد. همه را برد. بزرگان را. ورزشگاه جدید یوونتوس؛ همه چیز مهیا. تا حدود نوامبر. که آنیلی گفت امسال سال آخر الکس است؛ تصمیم گرفته شده بود. الکس سی و هفت ساله، بعد از نوزده سال باید جدا بشود. اما باز مردانه بازی کرد. شانه به شانه با میلان در بالای جدول جنگیدیم. بازی سرنوشت، بازی برگشت با لاتزیو بود. بازی گره خورده بود. دروازه طلسم شده بود. الکس آمد. ضربه آزاد زد. گل زد. گلی که سرنوشت قهرمانی را تعیین کرد. البته این گل اثرش را دو سه هفته بعد نشان داد. قهرمان شدیم. دوباره قهرمان شدیم. الکس جام را برد بالای سر. دمش گرم. میدانست سال آخر است. میداند امشب بازی آخر است. فینال کوپا ایتالیا با ناپولی؛ الکس آنقدر بزرگ هست که اگر هم قرار باشد برود، با دو جام برود. با دو افتخار دیگر...
نمی‌دانم چرا این همه حرف زدم. فقط می‌خواستم بگویم: هر اتفاقی در بازی امشب بیافتد، من غمگین خواهم بود. اگر جام در دستان الکس باشد، کمتر غمگین. همین.

202

خدابیامرز اصن یه سیستمی داشت برا خودش که شا نداشت. از خوشگلی تا نداشت. به کس کسونش نمی‌داد، به همه کسونش نمی‌داد. حتی به افرادی که کس بودن و جامهء تنشون اطلس بودن. با خودش برد به گور سیستمشو. به زعم ما البته کار درستی کرد.

۳۰.۲.۹۱

201


خدابیامرز این اواخر به فاصله علاقمند شده بود. هرجا میدید به هر قیمتی که میشد، میگرفت؛

200


خدابیامرز، همهء عمر، نطلبیده بود؛ خدابیامرز آب بود؛ مراد بود؛ تا بود،‌ نبود؛

199


خدابیامرز یه روز بدون اینکه حرفی به کسی بزنه، خودشو کشید کنار؛ و رفت.

198


یه رفیقی داشتیم، علاقهء خاصی داشت که دست به کارای بزرگ بزنه. تقریباً کار بزرگی نمونده بود که این بهش دست نزده باشه. هرجا خبردار میشد کار بزرگی هست، با کله میرفت و بش دست میزد.
خدابیامرز همزمان با دست زدن به بزرگترین کار زندگیش، مرد؛

197


- حالت خوبه؟
+ خوبه اتفاقاً. همینو اوکی کن.
- باشه. پس شوما روز قبلش یه زنگی به ما بزن، که برات بفرستیم فردا اول وقت برسه به دستت.
+ عه... حواسم نبود... شوما که عمراً دستتون به من برسه که...
- عه... آره... منم حواسم نبود. پس هیچی. خدافظ.
+ خدافظ.

196

ما خیلی فک کردیم. به اینکه اسم سلاح کوانگ یو چی بود بالأخره؛ یعنی خب شبیه نیزه بود، ولی سرنیزه‌ش اندازهء یه شمشیر بزرگ و قوی بود... خیلیم فرز بود، علی رغم بزرگیش. از طرفی از شمشیر قویتر بود؛ نیزه هم که نبود به اون معنا... یه سلاح خاص بود. شاید بشه گفت شمخرس. و کوانگ یو، تنها شمخرسزن تاریخ بود.

195


- ای روزگار دغل!
+ جانم؟
- شوما روزگار دغلی؟
+ خیر. بنده روزگار نیستم. فقط دغلم.
- برو بگو روزگارتون بیاد کارش دارم.
+ روزگارمون رفته سربازی.
- چن ماه خدمته؟
+ تازه رفته. آش می‌خوره.
- آششو که خورد بگو بیاد کارش دارم.
+ باشه.
- آفرین. اون چیه تو دهنت؟
+ آدامسه.
- آدامس نخور.
+ چی بخورم؟
- بیا... استغفرالا! پسته بخور.
+ نداریم که!
- چی ندارید؟
+ نداریم. ندار. کلاً هیچی نداریم.
- عجب... به روزگار بگو من اومدم. یادت نره ها...
+ کجا بره؟
- بیاد بره... لا لا هللا! هیچی. شب خودم میام.
+ کجا میای؟
- پیش روزگار...
+ رفته سربازی. نیستش.
- کی میاد؟
+ باس بپرسم.
- بپرس.
+ از کی بپرسم؟
- از خودم بپرس.
...

194


میفرماد: شوما میدونی کار را که کرد؟
عرض میکنیم: آنکه تمام کرد؟
میفرماد:‌ اون که بله. ولی میدونی کی کار را تمام کرد؟
عرض میکنیم: شوما کردی؟
میفرماد: خیر.
عرض میکنیم: ما کردیم؟
میفرماد: خیر.
عرض میکنیم: پس کی کرد؟
میفرماد: اگه میدونستیم که از شوما نمیپرسیدیم که؛
عرض میکنیم: حالا مهمه که کار را کی کرده؟ کی تمام کرده؟
میفرماد: خیر. کاریه که شده به هر شکل. کاریشم نمیشه کرد. عجالتاً یه قند بده ببینیم دنیا دست کیه.
یه قند میدیم تا ایشون ببینه دنیا دست کیه.
عرض میکنیم: خب، حالا دست کیه؟
میفرماد: چی؟ دنیا؟ دست اهالیش.
عرض میکنیم: عجب... عجب...
میفرماد: بعله... بعله... به این شکل؛
و چاییشو هورت میکشه.

193

در یکی از تقسیم بندی‌ها، اعداد را، اعداد صحیح را البته، به زوج و فرد تقسیم می‌کنند. ملاک چیست؟ بخشپذیری بر دو. یعنی دوتا دوتا اعداد را جدا می‌کنند از توی عدد مذکور، اگر چیزی تهش نماند، زوج است. اگر چیزی تهش ماند، ولی حساب فرق می‌کند. فرد است. البته قضیه به این سادگی‌ها نیست. چرا که با این کار، یعنی تجزیهء عدد، به صورت دوتا دوتا، درواقع خود عدد از درجهء اهمیت ساقط می‌شود. آن چیزی که تهش می‌ماند مهم می‌شود. صفر یا یک. یعنی بخشپذیری بر دو هم از درجهء اهمیت ساقط می‌شود در واقع. می‌توانی بروی به عدد مذکور بگویی: داداش! صفری یا یک؟ و او بگوید صفر است یا یک. که او البته ممکن است خودش هم نداند صفر است یا یک است یا چند است و چون است یا چند چند است؛ یا حتی خود بنده. یا حتی خود شوما فی المثل؛ بعله. همه. بنیان خلقت بر صفر است. ولی چیزی که تهش می‌ماند، همان یک است. یعنی شوما اگر فیلم معادلهء پروفسور را دیده باشید، یا اگر به مباحث ریاضی دقت کرده باشید، حتی می‌بینید، که اگر عدد نپر را، حالا هر عددی را، عدد نپر مثال است، بله، عدد نپر را به توان آی پی، که یعنی یکهء موهومی در عدد پی، که هرکدام داستان خودشان را دارند، برسانید، قدر مطلق جوابش یک است. حالا جدول ضرب آمد، حساب دیفرانسیل آمد، هندسه آمد، جبر آمد، اختیار آمد، صاحب اختیار آمد، یا صاحب خبر حتی فی المثل، که آمد و من بی خبر شدم، باز همین داستان است. تهش چی می‌ماند؟ یا صفر، یا یک. بین صفر و یک چند عدد هست؟ صحیح؟ هیچی. ناصحیح؟ یک عالمه. یک عاالم است بین همین صفر و یک. و عالم همین بین صفر و یک بنا شده. عالم ناصحیح بنا شده. جزء صحیحش، می‌شود صفر. اما چرا؟ الله اعلم.

192


میفرماد: خیر. شوما درست بشو نیستی.
عرض میکنم: اختیار دارین! مگه خرابیم؟
میفرماد: خیر. نادرستی. غلطی. خطایی. کارت زردی. اخراجی. اخراج!
سوکوت کنان از کادر خارج میشیم.

191


میفرماد: لیوانی که تا حالا توش چایی ریخته نشده، چه میدونه از حلقهء رد چایی؟
تک مضراب میفرماد و از نظر ناپدید میشه.
ما که نفمیدیم چی گفت.

190


میفرماد: میدونی ندونستن غم انگیزه؟
عرض میکنیم: نه. مگه هست؟
میفرماد: آره خب. خیلی غم انگیزه که بدونی یه چیزایی هست که تو نمیدونی.
عرض میکنیم: باز خوبه که میدونی که نمیدونی.
میفرماد: نه خوب نیست. حالا کاری به اینش ندارم. میدونی از ندونستن غم انگیزتر چیه؟
عرض میکنیم: الآن ینی من قبول کردم ندونستن غم انگیزه؟ خب... حالا... نه. چی؟
میفرماد: اینکه بدونی یه چیزایی هست که تو نمیدونی، و هیچوقتم قرار نیست بدونی.
عرض میکنیم: ها... این غم انگیزه...
میفرماد: اونم غم انگیز بود. تو حالا داغی حالیت نیست. مث این لیوان که تا چایی توشه، داغه حالیش نیست، همچی که خالی شد، سرد شد...
سوکوت میکنه. بغض میکنه. ما قلبمون به جاش تیر میکشه. قلب خودش دیگه نمیکشه...

189

نام سرخپوستی: جاوید گرفتار

188


میفرماد:‌ توجه کردی که چقد آدما ظاهر بینن؟
عرض میکنیم: مگه غیر از ظاهر چیزی رم میتونن ببینن؟
میفرماد: خیر. منظور مام همین بود. هیچ توجه کردی؟
عرض میکنیم: بله. متوجه شده م.
میفرماد: به نظرت چرا؟
عرض میکنیم: اقتضای طبیعتش این است لابد.
میفرماد: به همین سادگی؟
عرض میکنیم: از این هم ساده تر؛ حتی.
میفرماد: خیر، به این سادگی‌ها نباس باشه.
عرض میکنیم: دیدن ظاهر را عرض کردم ساده ست؛ وگرنه بوده ن کسایی که غیر ظاهرم دیده ن.
میفرماد: یه مثال بزن.
عرض میکنیم: مثلاً!
میفرماد: گرفتی ما رو؟
عرض میکنم: بله. شوما رو نگیرم کیو بگیرم؟
میفرماد: این قندو بگیر اگه راس میگی.
قند میندازه برامون و ما سعی میکنیم با دهن بگیریمش که مع الاسف موفق نمیشیم. لاجرم میخندیم.

187


در زمان کودکی بنده، خانهء ما در اواسط یک خیابان بود. خیابان طولانی‌ای هم بود دست بر قضا. بعد آن سرش که به مرکز شهر نزدیکتر بود، میشد سر خیابان، و آن یکی سرش میشد ته خیابان. در هر کدام از دو سر این خیابان، یک سنگکی بود. هنوز هم هست البته آنطور که بنده اطلاع دارم. سنگکی سر خیابانی، و سنگکی ته خیابانی. بر سر در تنور سنگکی سر خیابانی نوشته بود: «در این درگه که گه گه که که و که که شود ناگه، مشو غره به امروزت که از فردا نه ای آگه» در حالی که بر سر در تنور سنگکی ته خیابانی نوشته بود: «زهد با نیت پاک است نه با جامهء پاک، ای بس آلوده که پاکیزه روانی دارد»؛
میخواهم از همین تریبون از مالکان و دست اندرکاران هر دو سنگکی تشکر کنم؛ حقی بزرگ بر گردن من دارند.

186


میفرماد: خسته ای؟
عرض میکنیم: عجیب.
میفرماد: خسته نباشی. خسته نباشی.
عرض میکنیم: شوما خسته نیستی؟
میفرماد: عجیب.
عرض میکنیم: خسته نباشی. خسته نباشی.
میفرماد: خیر. عرض کردم عجیب خسته نیستم.
سوکوت میکنیم.

185


میفرماد: پاشو بیا بندری برقصیم. پاشو د یالّا...
عرض میکنیم: ولمون کن بابا تو رو قرآن.
میفرماد: نه جان من. پاشو آ ماشالّا... آآآآ آآآآ
عرض میکنیم: شوما برقص، ما دس میزنیم. آآآآ آآآآ
میفرماد: خیر. اینجوری شوما در فواصل سوکوت بین دو دست زدن، یاد غم دنیا میافتی و میترسی.
عرض میکنیم:‌ اصن ما بلد نیستیم.
میفرماد: ببین! این که بلد نیستی خودش غم دنیاست و شوما ازش میترسی. پاشو بیا وسط ترست میریزه.
عرض میکنیم: چاییمو بخورم پامیشم.
میفرماد: حاجت استخاره نیست. خودم برات چایی زعفرون دم میکنم. پاشو د یالا.
هیچی دیگه. داریم بندری میرقصیم فارغ از غم دنیا؛

184


یه رفیقی داشتیم، همیشه سرشو میبست. بعد ما تا مدتها فک میکردیم از ایناس که تمام وقت سردرد دارن. یه روز ازش پرسیدیم فلانی، دکتر مکتر نمیری واسه سرت؟ گف نه. چرا برم؟ گفتیم اینکه همیشه درد میکنه... گف کی گفته درد میکنه؟ گفتیم اینکه همیشه میبندیش... گف ها! این؟ تمرین میکنم برا وقتی که خدا نکرده درد گرفت. میخوام آمادگیشو داشته باشم.
خدابیامرز تا واپسین دم حیات، چشم به راه سردرد بود؛

183


میفرماد: به نظر ما شوما آدما در اشتباهید.
عرض میکنیم: در چه موردی؟
میفرماد: در همهء موارد.
عرض میکنیم: یه مثال میشه بزنید؟
میفرماد: خیر. مثال بزنیم از اشتباه درمیاید.
عرض میکنیم: مگه بده که آدم از اشتباه دربیاد؟
میفرماد: ماهی دیدی از آب درمیاد چجوری میشه؟
عرض میکنیم: بله. جون میکنه.
میفرماد: خب دیگه.
عرض میکنیم: قیاس مع الفارق میکنید.
میفرماد: خیر. نمیکنیم. چاییت از دهن نیافته.
عرض میکنیم: حواسمون هست. بیافته م میافته رو فرش. طوریش نمیشه.
میفرماد: چایی بعله. دهن خیر؛
قند میذاریم دهنمون و چاییمونو میخوریم، در حالیکه زل زدیم بش.

182


- در من باغی هست، که نخلش سر به در دارد. مدامش باغبان، خونین جگر دارد.
چه کنم آی دکتر؟
+ بباید کندنش.
- از بیخ و از بن؟
+ بله.
- ولی بارش همه لعل و گوهر دارد. آی دکتر...
+ چاره نیست. بباید کندنش.
- از بیخ و از بن؟
+ بله.

181

گلچهره، ولی کاش می‌پرسیدی؛

180


یه رفیقی داشتیم، خیلی با هم وجوه مشترک داشتیم. خب این خیلی خوب بود، اما سختیای خاص خودشو داشت. یعنی خب، وختی شوما تعداد وجوه مشترکتون زیاد میشه، تفکیک شوما از رفیقتون یه کم سخت میشه. یه جا میرسه که از نظر ناظر بیرونی، شوما با رفیقتون هیچ فرقی ندارین. کم کم این نظر ناظر بیرونی، میخواد خودشو به ناظر درونی تحمیل کنه که چه موفق بشه و چه موفق نشه، نتیجهء خوشی نداره.
بعدم اینکه این رفیق ما، و ما، تعداد وجوهمون یکی نبود. اینم بعداً یه جایی مشکل ساز شد.
خدابیامرز، این اواخر، با تیشه و قلم افتاده بود به جون وجوه مشترک. مام از اینور کمکش میکردیم. منتها رو بلندی نشسته بودیم، آخرین وجه مشترکمون که جدا شد، افتاد ته دره و مرد. مام وجوه باقیمانده شو برداشتیم برا خودمون. یادگاری؛

179


میفرماد:‌ اون چیه تو کمد گاهی میری دزدکی نگاش میکنی فک میکنی ما حالیمون نی؟
عرض میکنیم: ینی خودتون تا حالا نرفتین سروقتش؟
میفرماد: خیر. ما از این اخلاقا نداریم.
عرض میکنیم: هفتیره.
میفرماد: اهل دله؟
عرض میکنیم: به ز شوما نباشه، خیلی با عشقه.
میفرماد: حرفم میزنه؟
عرض میکنیم: به ز شوما نباشه، حرفای خوبیم میزنه. منتها عملیه حرفاش.
میفرماد: رفیقی باش؟
عرض میکنیم: به ز شوما نباشه، بعله. خوب رفیقیه.
میفرماد: گو بگیرن این مرامتو که بدبختو قایم کردی تو کمد. مگه کار بدی کرده؟
عرض میکنیم: یه چیزیه مال سابق. خیلی سابق.
میفرماد: تنهاست. بیارش.
عرض میکنیم: شوما با این قضیه ردیفی؟
میفرماد:‌ ها. اسمش چیه؟
عرض میکنیم: هژیر.
میفرماد:‌ نمیخوای داستانشو بگی برا ما؟
عرض میکنیم: از خودش بپرس.
میفرماد:‌ میپرسم. حتماً میپرسم.
عرض میکنیم: بپرسید.
میفرماد: شوما نمیخوای کم بیاری؟
عرض میکنیم: دستمون به کم نمیره.
میفرماد: ینی من برم چایی بریزم؟ خجالت نمیکشی؟ نارفیق؟
عرض میکنیم: خجالت نمیکشیم. اما چایی میاریم.
لنگ لنگان میریم چایی بریزیم. دستمونو با آب جوش میسوزونیم. یه استکان میشکونیم. یه کم عصبی شدیم از این حرف آخرش. طوری نی.

178

نه تو برو... من کارم ساخته س. ... گولّه بد جا خورده. ... برو تا شب نشده. ... نه بابا. لاشخورام آدمن به هر حال. هه... مام شدیم روزی اونا. ... برو... برو وانسّا.

177

ما، یعنی بندهء حقیر و این رفیقمون، روح درخت، معتقدیم که آدم نباس خون خودشو کثیف کنه. ینی میدونید، فرآیند کثیف شدن خون، به زعم ما، یه فرآیند خود بخودیه. ما، معتقدیم آدم اگه مرده، اعم از جنس، باس بتونه خون خودشو تمیز کنه. این میشه کاهش آنتروپی. میشه: یک قدم به سوی سرچشمه.

176


میفرماد: چرا حرف نمی‌زنی؟
عرض میکنیم: چی بگیم قربون؟
میفرماد: هرچی دوس داری بگو. اما حرف بزن.
عرض میکنیم: آخه حرفی نداریم برای گفتن.
میفرماد: برای نگفتن چی؟ از اونا بگو.
عرض میکنیم:‌ برای نگفتنم حرفی نداریم.
میفرماد: این که ما همیشه سر حرفو باز میکنیم، خوب نیست.
عرض میکنیم: نه. اتفاقاً خوبه. مام به حرف میایم رو حرفای شوما.
میفرماد: نه. خوب نیست. برا ما خوب نیست.
عرض میکنیم: پس حرف نزنیم.
میفرماد: به عنوان حرف آخر: چایی هست؟
عرض میکنیم: بعله. رو گازه.
میفرماد: شومام میخوای؟
عرض میکنیم: خیر.
برامون آرزوی سلامتی میفرمان.

175


یه روز هوا دل بود، خیلی دل، از اون دلای قدیمی، از اون دلا. بابا بزرگمون خوشحال و خندان اومد خونه. همیشه خوشحال و خندان بود. مدتیه ندیدیمش. اومد، گف امروز یه مشتری داشتم، هم سنای خودم. گفتیم خب؟ گف پول نداشت. گفتیم خب؟ گف هیچی. اومد گف من پول ندارم. به جاش این کتابچه مال تو. گفتیم خب؟ گف هیچی. حال کردیم باش. کتابچه رو گرفتیم. به جا پول. گفتیم خب؟ گف خب و مرض! هیچی دیگه. رفت. گفتیم کتابه کو؟ گف اینهاش. داد بمون. انگلیسی بود. دست نویس. گفتیم توشو نگا نکردی؟ گف نه. گفتیم میدیش به ما؟ گف اصن برا تو آوردم. رفتیم تو بغلش. بوسش کردیم. خیلی بچه بودیم. 
رفتیم یه گوشه نشستیم بازش کردیم. شرو کردیم خوندن. تازه انگلیسی یاد گرفته بودیم. صفه اولش نوشته بود: سانتینو یعنی خورشید کوچک. گفتیم خب... به به؛ ورق زدیم. نوشته بود:
"امروز یه نفرو کشتم. سر چی؟ هیچی. ینی برا اون هیچی. برا من خیلی بود. داشتم از خیابون رد میشدم، صدام کرد: هی! سان! سانی! خب اینا کی میخوان بفهمن که من اسمم سانتینوئه؟ سان خورشیده. من خورشید کوچکم. وقتی اینجوری صدام میکنن، خونم به جوش میاد. برگشتم دیدمش، داشت میخندید، هفتیرو کشیدم، و همونجور خندان مرد. نباس منو سان صدا میکرد. یا حتی سانی. باس اینو میدونست. هیز بد. هفتیرو غلاف کردم. رفتم بالا سرش، همینا رو بش گفتم. هنوز داشت میخندید. یه گوله م خرج خنده ش کردم. حالام هیچ دلخور نیستم. من سان نیستم. من سانی نیستم. من سانتینوئم."
آقا ما تو عالم بچگی، خوف کردیم. کتابو بستیم. و تا مدتها بازش نکردیم. اون روز بارون میومد. ما نشستیم مشقامونو نوشتیم. کارتون سه برادر دیدیم. کتابه رم گذاشتیم یه جا تا سر فرصت بخونیم. ولی همیشه تو فکرمون بود. گاهی برش میداشتیم، ورق میزدیم همین جوری. اون آخراش، یه چیزی نوشته بود، خطش با همه ش فرق داشت:
"رفت، گذشته است. ماضی است. رود، حال است، مضارع است. بیدار باش و رود باش. باد نه، رود؛"
زیرشم نوشته بود: "تقدیم به عقاب بیدار" 
کتابه یه مدت گم و گور بود، تا چندین سال. تا وقتی دوباره پیداش کردیم...

174


راستشو بخواین بدونین، ما یه مدتیه با یه درختی رفیق شدیم. درخت مذکور در پارک لاله واقع شده. یکی از این نیمکت دوطرفه هام جلوشه. پشتشم یه چراغه. به طوری که وختی میشینی رو این نیمکته، رو به درخت، یه ابهت خاصی میبینی. خیلی رفیق خوبیه. منتها، ریشه در خاکه. بر عکس ما که پا بر هواییم؛ ما، یه کابوی خسته، تنها، که نمیتونه بمونه، که نباید بمونه، و اون، یه درخت خسته، تنها، که هرچند، نمیتونه بمونه، اما باید بمونه... و می‌مونه. روحشو داده به ما. همیشه با ما هست. در همه حال. همین الان کنارمون نشسته.
میفرماد: ما رو میگی؟
عرض میکنیم: آره.
میفرماد: بوگو... بوگو...
عرض میکنیم: گفتیم دیگه. تموم شد؛

173


میفرماد: ما دیگه داریم تکراری میشیم. بریم.
عرض میکنیم: قند که مکررش بهتره.
میفرماد: ینی شوما میگی باشیم؟
عرض میکنیم: ما هیچی نمیگیم.
میفرماد: یه کلوم بگی نرو نمیرم.
عرض میکنیم: شما، آلردی، تصمیم خودتو گرفتی. چرا میندازیش گردن ما؟
میفرماد: ها! می‌مونیم. به شومام هیچ ربطی نداره.
عرض میکنیم: بوس بر شوما؛
میفرماد: یه استکان چایی ضمیمه ش کن تا قبول کنیم.
عرض میکنیم: به انضمام یک استکان چایی.
میفرماد: بوس بر شوما؛
عرض میکنیم: یه دوتا قند ضمیمه ش کن تا قبول کنیم.
خوشالیم با هم؛

172


میفرماد: شوما قدر ما رو نمیدونی.
عرض میکنیم: کیه که بدونه؟
میفرماد: خودم. خودم قدر خودمو میدونم.
عرض میکنیم: مام در حد وسعمون میدونیم.
میفرماد: قدر ما رو؟
عرض میکنیم: قدر خودمونو. قدر شوما رو. قدر همه رو.
میفرماد: شوما قدر میدونی؟ قدر دونی هم میکنی؟
عرض میکنیم: خیر. فقط میدونیم. مورچه وار.
سوکوت.

171


میفرماد: ساعتت چنده؟
عرض میکنیم: یه رب به گنج.
میفرماد:‌ پنج دیگه؟
عرض میکنیم: خیر. همون گنج.
میفرماد: لج بازی نکن. قبول کن اشتبا تایپ کردی؛ پاش وایسا.
عرض میکنیم:‌ بعله. قبول. اما اگه شوما نمیگفتی، پاکش میکردیم دوباره مینوشتیم. درستشو.
میفرماد: ما اگه نمیگفتیم، بدعادت میشدی. حالا پاشو یه چایی بیار بخوریم.
عرض میکنیم:‌ الان ما مهمونیم. صاب خونه م خوابه. فلذا چایی مالیده.
میفرماد: حالا ساعتت پنده؟
عرض میکنیم:‌ چند دیگه؟
و از کادر خارج میشیم. ایشون می مونه و شوماها.

170


خدابیامرز معتقد بود آدمای دنیا سه دسته ن:
نفر اول
نفر دوم
باقی نفرات
و میگفت: نفر دوم بودن، هنر مردان خداست؛

169


میفرماد: میبینی؟
عرض میکنیم: بله. کور که نیستیم.
میفرماد: نه. میخوام ببینم شومام دیدی یا نه؟
عرض میکنیم: چیو؟
میفرماد:‌ پس ندیدی.
عرض میکنیم: لابد ندیدیم دیگه.
میفرماد: دیدنیم نیست البت.
عرض میکنیم: چی؟
میفرماد: همون که شوما ندیدی.
عرض میکنیم: شوما خودت دیدی؟
میفرماد: خیر. منم ندیدم.
عرض میکنیم: گرفتی ما رو؟
میفرماد: بعله.
عرض میکنیم: شوما نمیتونی به زبون آدمیزاد درخواست چایی کنی؟
میفرماد: خیر. شرم حضور دارم.
عرض میکنیم: چه عرض کنیم؟
میفرماد: عرض نکن. بخند بابا. دنیا دو روزه.
خنده کنان و لا لا هللّا گویان میریم چایی بریزیم.

168


میفرماد: :\
عرض میکنیم: :|
میفرماد: :\
عرض میکنیم: :|
میفرماد: :|
عرض میکنیم: :\
میفرماد: :)
عرض میکنیم: D:
میریم چایی بذاریم.

167


میفرماد: شوما از دیدن فیلم "روزی روزگاری در آمریکا" چی عایدت شد؟
عرض میکنیم: لذت بردیم.
میفرماد: اون که بعله. به جای خود. مقصودمون این بود که چی یاد گرفتی؟
عرض میکنیم: یاد گرفتیم که رفاقت هرگز نمیمیرد.
میفرماد: احسنت. دیگه چی یاد گرفتی؟
عرض میکنیم: یاد گرفتیم که عشق هرگز نمیمیرد.
میفرماد: احسنت. دیگه چی یاد گرفتی؟
عرض میکنیم:‌ یاد گرفتیم که پهلوانان هرگز نمیمیرند.
میفرماد: احسنت. دیگه چی یاد گرفتی؟
عرض میکنیم:‌ یاد گرفتیم که همیشه قبل از اینکه شروع کنیم به تماشای یه فیلم حدوداً چار ساعته، همهء لوازمو مهیا کنیم که هی مجبور نشیم وسطاش پاشیم.
میفرماد: احسنت. مثلاً چه لوازمی؟
عرض میکنیم: مثلاً چایی. ... به خصوص چایی.
میفرماد: هست؟
عرض میکنیم: خیر. آخرین جرعه شو پای تیتراژ با هم نوشیدیم که! الان دم میکنم.
میفرماد:‌ دمت گرم.
عرض میکنیم: دم خودتون گرم.
میریم چایی دم کنیم.

166

یه روز باز هوا دل شده بود؛ ما کشکول و تبرزینو برداشتیم، زدیم بیرون. موریکونه در گوش. همیشه با یک مشت دلار شروع می‌شه. اومدیم گفتیم بریم به غرب وحشی. دو سه قدم رفتیم، گفتیم جهت تنوع این بار بریم به شرق. و رفتیم. گفتیم تا منتها الیه شرق بریم و سر راه یه سری به غرب وحشی بزنیم. چون ما میدونستیم که زمین گرده. خلاصه رفتیم، رسیدیم به ولیعصر. به خیابون ولیعصر. پهلوی سابق. آسمان مکثی کرد، رهگذر شاخهء نوری که به لب داشت، به تاریکی شنها بخشید و به انگشت شمالو نشون داد. ما، میدونید، به نشونه معتقدیم. و معتقد بودیم اون یه نشونه بود که ما نباس دیگه به شرق بریم. ما باس بریم شمال. رفتیم شمال. به سمت بالا. ما ز پایین بودیم و بالا میرفتیم. جل الخالق. رفتیم و رفتیم رسیدیم ونک. ونک یه نقطه عطفه. اونجا میتونی تصمیم بگیری که باز بری، یا برگردی. ما دو دل بودیم. یهو یکی صدا کرد: هی درویش! دسمون رفت به هفتیر... که ای دل غافل! داده بودیم پا کشکول؛ خودمونو جم و جور کردیم، برگشتیم سمت صدا. موتوری بود. گفت: درویش! موتور؟ گفتیم ما بر ویشم نیستیم. چه برسه به درش. تو دلمون گفتیم البت. گفتیم چه باک؟ گفت 125. خندیدیم. گفتیم کجا میری؟ گفت شوما کجا میری؟ گفتیم پایین. گفت چقد پایین؟ گفتیم هرقد موتورت میکشه. گف بیا بالا. گفتیم چی؟ اول طی کنیم! گف بیا حالا یه کاریش میکنیم. باکت نباشه. گفتیم بریم. رفتیم بالا. رفتیم پایین. گف میریم پایین، هرجا بس بود بگو بسه. گفتیم چشم. از پشت نیگا کردیم، دیدیم هفتیر بسته. ینی کمر فشنگیشو دیدیم. گفتیم: هفتیر کشی؟ گف نه. واسه خنده میبندم. ما غیرتی شدیم. یاد هژیر افتادیم. گفتیم هفتیر شوخی بردار نیس جناب! گف میدونم. گفتیم پ چرا برا خنده میبندیش؟ نبند. گف تو دنیایی که یکی رفیقشو، مونسشو، همون هفتیرشو که شوما میفرماین شوخی بردار نیس، میده پا کشکول، میشه هفتیرو برا خنده بست. وسط خیابونای تهرون. خون تو رگامون واساد. خشک شدیم. همینجور داشتیم میرفتیم پایین و پایینتر. این یارو کیه؟ از کجا میدونه؟ گف چت شد؟ جوابشو ندادیم. دهنمون باز نمیشد. واساد. از ترک موتور کجکی داشتیم میافتادیم، دستشو آورد پشت، نیگهمون داشت. رف برامون یه آب معدنی آورد، باز کرد دستمونو آورد بالا که بگیریمش. دسمون افتاد. خشک بود. بطری رو گرفت بالا سرمونو و همه شو خالی کرد. بیدار شدیم. گف چت شد؟ گفتیم اونی که گفتی. هفتیر و کشکول؛ از کجا میدونی؟ گف اینو فامیلمون از خارج آورده برام. تو لوله ش یه کاغذی بود. نوشته بود: به جای کشکول. گفتیم فارسی نوشته بود؟ گف نه انگلیسی بود. خیلیم بد خط بود. فشارمون افتاد. پاشو گرفت زیر فشارمون که نخوره به آسفالت بشکنه. فشارو گذاش سر جاش، گف چته تو درویش؟ گفتم این هفتیرتو میدی ببینیم؟ داد. دیدیم. هژیر بود؛ هفتیر عقاب بیدار، که افتاده بود دست ما، و ما دادیمش کشکول گرفتیم. گفتم: میفروشیش؟ گف نه. گفتم خیلی چشمو گرفته. گف مال خودت. گفتم چرا؟ گف: یه هفتیرکش، وقتی هفتیر خودشو دس میگیره، چشاش یه برقی میزنه. ما اون برقو دیدیم. تو چش جفتتون. تو اینو دادی کشکول گرفتی؟ احمقی! احمق. گفتم آره. شوما راس میگی. ما احمقیم. چی کنیم حالا؟ گف هیچی. هفتیرتو بردار. بیا! اینم قطار فشنگت. گفتم اما آخه... گف آخه نداره. دیگه حرفشو نزن. گفتیم چشم. یه نگاهی به پشت سرش کرد، گف خیلی اومدیم پایین ها! بت نمیخوره مال اینورا باشی. گفتم نیستم. گف په بسته هرچی اومدی. جم کن برو خونه. گفتم خودت برسونم. گف بیا بالا. رفتیم بالا. رفتیم بالا. جلو خونه پیاده شدیم. گفتیم چقد بدیم؟ گف دوازه تومن. گفتم حقشه. سه تا پنجی دادم. باقیشو داد. گف به امون خدا... را افتاد. یهو دوییدم وسط کوچه. گفتم اسمت چی بود؟ با مرام! بامرامشو آروم گفتم. گفتم نمیشنوه. همونجوری که داش میرفت، دستشو آورد بالا و داد زد: کمااااااال... ما مونده بودیم. قفل قفل. گفتیم دمت گرم. بلن گفتیم. اما نشنید. از کوچه رفته بود بیرون. ما موندیم و کشکول و هفتیر و مای نیم ایز نوبادی به صورت خوشحالی داشت پخش میشد تو گوشمون. خنده نشست رو لبامون. پول تو دستمونو نیگا کردیم، هزار تومن اضافه بود.

165


میفرماد: گاوها از هم جدا شوید. زندگی کوتاه است؛
عرض میکنیم: اون از سر شب، که گفتین کیدو، این از حالا که میفرمایین گاو. داستان چیه؟
میفرماد: به شوما ارتباطی نداره.
عرض میکنیم: اگه ارتباطی نداره پس چرا رو به ما میگی؟
میفرماد: رو به شوما نیست.
عرض میکنیم: پس پشت به ماست؟ زل میزنی میگی هی کیدو! گاوها فلان!
میفرماد: روی خودم با شوماست. روی سخنم با شما نیست؛
عرض میکنیم: حالا احساس میکنم هیچوقت روی سخنت با ما نبوده؛ مگه اینکه سخن چایی بوده باشه.
میفرماد: چایی کم حرفی نیست. چایی خیلی مهمه! ما در مورد چایی با هرکسی حرف نمیزنیم. چایی هرکسی رم نمیخوریم. هست؟
عرض میکنیم: خیر. تمام شده. مام میریم بخوابیم.
میفرماد: یعنی من دم کنم نمیخوری دیگه؟
عرض میکنیم: نه.
نیم ساعت بعد: مجبورمون میکنه پاشیم برا خودمون چایی دم کنیم.

164


میفرماد: هی کیدو!
سابقه نداشته اینطور خطابمون کنه.
هنوز ما چیزی عرض نکردیم در برابر این فرمایش.

163


میفرماد: من با شوما شوخی دارم؟
عرض میکنیم: خیر.
میفرماد: شوما با من شوخی داری پس.
عرض میکنیم: خیر.
میفرماد:‌ پس سر شوخی رو کی باز گذاشته؟
عرض میکنیم: این که بسته ست.
میفرماد: بعله این سرش بسته ست. اون سرش باز مونده. سر بزرگش.
عرض میکنیم: سر بزرگش کجاست؟
میفرماد:‌ زیر لحافه.
میخندد؛ به ما. "ما هیچ، ما نگاه؛"

162


میفرماد: فرم یا محتوا؟
عرض میکنیم: بازی زیبا یا نتیجه؟
میفرماد: یکی نیستن.
عرض میکنیم: مام نگفتیم یکی هستن.
میفرماد: پس چرا گفتی؟ چرا سؤالو با سؤال جواب دادی؟
عرض میکنیم: چایی یا قهوه؟
میفرماد: البته چایی چایی؛
مث شهر قصه میفرماد.

161


میفرماد: دوایر متحد المرکز؛
عرض میکنیم: جان؟
میفرماد: دوایر غیر متحد المرکز حتی؛ که درون یکدیگر هستند و همه درون یک دایرهء دیگر و و و...
عرض می‌کنیم: خب، این دوایر عزیز، داستانشون چیه؟
میفرماد: شوما کارتون چوبین یادته؟ اونجا که دوربین میخواست بره به قلمرو برونکا، یه دایره مانندی بود هی میچرخید؟ رنگارنگ بود؟ یادته؟
عرض میکنیم: خب؟
میفرماد: حتی تا مدتها که فک میکردن دنیا دور زمین میچرخه، مدارها رو دایروی در نظر میگرفتن.
عرض میکنیم: خب؟ غرضتون چیه؟
میفرماد: هنوز نمیدونم.
عرض میکنیم: اون مقطع لیوانتونم دایره ست.
بد نیگامون میکنه؛ سوکوت میکنیم.

160


میفرماد: میدونی چیه؟
عرض میکنیم: خیر. چیه؟
میفرماد: اصن شوما میدونی ما چیو میگیم میدونی چیه که میگی خیر؟
عرض میکنیم: خیر.
میفرماد: پس چرا در مورد چیزی که نمیدونی سؤال میپرسی؟
عرض میکنیم: آیا ماهیت سؤال این نیست که دربارهء چیزایی باشه که نمیدونیم؟
میفرماد: خیر. مثلاً شوما الآن این سؤالی که پرسیدی، ینی جوابشو خودت نمیدونی؟
عرض میکنیم: خیر.
میفرماد: اصن میدونی چیه؟
عرض میکنیم: چی؟
میفرماد: هیچی...
عرض میکنیم: فرکانس چ زیاد شد، هوس چایی کردیم؛ بیارم؟
میفرماد: دمت گرم؛
لبخند [بی معنا] میزنیم.

159


میفرماد: این آقا دیگه داره شورشو درمیاره.
عرض می‌کنیم: کدوم آقا تصدقت؟
می‌فرماد: این آقا روباهه‌ی مکار!
عرض می‌کنیم: چطور؟ چی شده باز؟
می‌فرماد: تمام خرگوشای باهوش و کلاغای همه چیز دان و مرغای ساده دلو گول زده، حالا میخواد بره سراغ سنجاب ناقلا.
عرض می‌کنیم: اصن شوما کدوم روباهو میفرماین؟
می‌فرماد: روباه دم کلفت.
عرض می‌کنیم: دمش کلفته دیگه. اینم ذاتشه. اگه گول نزنه و نخوره، هم خودش می‌میره، هم بقیه زیاد می‌شن و غذا کم میاد؛
می‌فرماد: خو مث پلنگ، مث مرد بره شکار؛ چرا گول می‌زنه؟
عرض می‌کنیم: دمش کلفته، اما گردنش از مو نازکتره. زورش نمی‌رسه.
می‌فرماد: ولی من می‌دونم. همین سنجاب ناقلا دخلشو میاره.
عرض می‌کنیم: ایشالا هرچی خیره؛
مشغول نوشتن ادامه‌ی داستانش می‌شه و ما می‌ریم چایی دم کنیم.

158


میفرماد: دیدی می‌گن جات خالیه؟
[با خنده] عرض می‌کنیم: آره. خب؟
میفرماد: جاش درد می‌کنه.
عرض می‌کنیم [بدون خنده]: جای چی؟
میفرماد: پس ندیدی که می‌گن جات خالیه.
عرض می‌کنیم: نه. راستش ندیدیم. فقط شنیدیم.
میفرماد: دیدنیم نیس البت. [می‌ره تو فکر]
[می‌ریم و میام] عرض می‌کنیم: چاییش تازه دمه.
سوکوت می‌کنیم.

157


میفرماد: میدونستی تمام این سنگا یه روزی معقول آدمی بودن واسه خودشون؟
عرض می‌کنیم: خیر. نمی‌دونستیم. داستان داره؟
میفرماد: تا حالا از درد بی‌حس شدی؟ بی‌هوش نه ها! بی‌حس.
عرض می‌کنیم: بله. تا دلت بخواد. خب؟
میفرماد: حجم درد که از یه حدی میره بالاتر، فشار میاد به اعصاب، دیگه نمی‌کشن. خسته می‌شن، خشک می‌شن، سفت می‌شن. دستورا دیگه رد و بدل نمی‌شه. از یه حدی که بیشتر بشه، از اعصاب می‌زنه به همه جا. همه جات خشک می‌شه. چوب می‌شه. سنگ می‌شه.
عرض می‌کنیم: و می‌میری؛
می‌فرماد: خیر. بی‌حس می‌شی. سنگ می‌شی.
عرض می‌کنیم: به حق چیزای نشنیده؛ ینی الان این سنگا همه آدم زنده ن؟
میفرماد: خیر. بی‌حس شدن. نه زنده ن، نه مرده.
عرض می‌کنیم: چیکار باس کرد؟ اصن کاری می‌شه کرد؟
میفرماد: شوما اینجاها باس حرف چایی رو پیش می‌کشیدی ها!
عرض می‌کنیم: خب چایی می‌خوای بگو بیارم! چرا زَهره می‌ترکونی؟
می‌خندیم.

156


میفرماد: شوما دلت به چی خوشه؟
عرض میکنیم: سر به سرمون نذار قربون. خلقمون تنگه.
میفرماد: با اوناش کار نداریم. سرت و خلقت واسه خودت. دلت به چی خوشه؟
عرض میکنیم: به حرفای شوما.
میفرماد: حرف ما باد هواس. دلتو به این چیزا خوش نکن.
عرض میکنیم: چشم. نمیکنیم.
میفرماد: پس تو دلت به چی خوشه؟
عرض میکنیم: به هیچی. چاییمونم تموم شده در ضمن.
سوکوت میکنیم.

155


میفرماد: می دونی تو چه دسگاهیه؟
عرض می‌کنیم: خوبه.
میفرماد: جدیده؟
عرض می‌کنیم: خیر. از قدیم بوده. این روزا زیاد گوش می‌دیم.
میفرماد: دسگاش چیه؟
عرض می‌کنیم: خارجیه. دسگا نداره.
میفرماد: بدون دسگا که نمیشه!
عرض میکنیم: اونا طور دیگه دسگا بندی کردن. مث مال ما نیست.
میفرماد: آره خب. اونا زبونشون با ما فرق داره. حالا این به فارسی دسگاش چی میشه؟
عرض میکنیم: چایی لازم؟
میخنده. میخندیم.

154


می‌فرماد: بینم! الانا دنیا دس کیه؟ شوما می‌دونی؟
عرض می‌کنیم: دنیا دس کسی نیست.
می‌فرماد: ینی چی؟ چرا چرت می‌گی نصف شبی؟
عرض می‌کنیم: دنیا صاحاب داشت یه زمونی. حالا هرکی بود. اما الان دس کسی نیست.
می‌فرماد: بالاخره دس یکی باس باشه. ها؟
عرض می‌کنیم: دنیا سنگین شد، دسته‌ ش کنده شد، از دست صاحابش افتاد. حالام در حال سقوطه.
می‌فرماد: دسته ش دس کیه؟
عرض می‌کنیم: چایی می‌خوری؟
می‌فرماد: ها! قربون دستت. اون دسته‌های کتری رم دودستی بگیر باز چپه نشه حوصله نداریم.
عرض می‌کنیم: چشم.

153


غم انگیزترین قسمتش اینجاست که یه پیاده، حتی اگرم وزیر بشه، یه روزی، بازی که تموم بشه و مهره‌ها که دوباره چیده بشن، باز پیاده س.
مثلاً وسط بازی به رفیقش می‌گه: هی! من یه روزی وزیر بودم.
رفیقش می‌گه: منم یه روزی وزیر بودم.
میگه: از کجا معلوم؟
میگه: خودت از کجا معلوم؟
و جفتشون برمی‌گردن به بازی.
روزی، وزیر... خیلی نامردیه که یکی اسم سرخپوستیش، روزی وزیر باشه. همه پیاده صداش می‌کنن.

152

نام سرخپوستی: ماهی زلال پرست

151


داستان از این قرار بود: حاجی آقا چرخچی، دوچرخه ساز محل، که ما معمولاً توپ‌هایمان را هم می‌دادیم باد می‌کرد، و یک بار دوچرخهء بیست ما را نوار پیچی کرد، و چند بار پنچریش را گرفت، و ما در تابستان‌ها برایش یخ می‌بردیم، و او سیبیل داشت، و ما نمی‌دانستیم تا همین اواخر که درویش است، و چند سال پیش مغازه‌اش را فروخت، و افسردگی گرفت، و از بیکاری بیمار شد، و در عید رفته بود در کما، سه روز پیش روی در نقاب خاک فرو کشید. داستان همینقدر تلخ بود. روحش شاد. دوست داشت ما را ببیند که آدم حسابی شده‌ایم و پشت میز نشین شده‌ایم و او می‌آید تا کارش را راه بیاندازیم. همیشه به جان ما دعا می‌کرد. و ما همیشه دوستش داشتیم؛ حتی آنوقت‌هایی که خلقش تنگ می‌شد؛ مرد خوبی بود. بوس بر روحش و یادش که همیشه با ما خواهد ماند. هروقت توپی ببینیم، یا دوچرخه‌ای، یا درویشی، یا گلدان شمعدانی‌ای.

150


تو یه بازی... داور مصدوم شد. داور چارم اومد تو زمین... اونم مصدوم شد. داشتن بازی رو تعطیل میکردن، کاپیتان نذاشت. ما دو هیچ عقب بودیم. کاپیتان خودش واساد داور. هم بازی میکرد، هم داور بود. هیشکیم هیچی نگفت. سه یک باختیم. حذف شدیم. بعداً گفت این بازی نباس تعطیل میشد. شاید آخرین بازی عمرمون میبود. هیشکی هیچی نگفت.

149

نامبرده سپس تمام گزینه‌ها را، به آرامی، از روی میز برداشت و با یک جست، چارزانو روی میز نشست.

148

جاتون خالی؛ امروز هوا دل شد، ما رفتیم به دل غرب وحشی. با یک مشت دلار آقا موریکونه از خونه خارج شدیم. ما رو برد به جوونیامون. به اون زمونی که هفتیرکشی می‌کردیم... کابوی بودیم. جایزه بگیر نبودیم؛ می‌گشتیم واسه خودمون تو غرب وحشی. رفتیم پارک لاله. وسط اون درختا رو یکی از این نیمکت دوطرفه‌ها نشستیم، شروع کردیم جدول حل کردن. رسیده بود به حرفه ای. اون حرفه ای قدیمیه ها! لئون نه. اون که آهنگشو آقا موریکونه ساخته. جدوله کرمو بود. ینی طراحش کرم داشت. دوتا خونه ش خالی موند. چارتا سؤال ینی. اینا مهم نی. اما جدولو که گذاشتیم زمین... آقا یاد هفتیرمون افتادیم. همون که دادیم جاش تبرزین گرفتیم. از یه آپاچی گرفته بودیم در ازای توتون. ینی اول ما بش توتون دادیم، وسط بر و بیابون؛ خیلی با ما حال کرد. ما رو برد تو قبیله. عضو رسمی شدیم... اما خب؛ کابوی باس بره. یه جا بند بشو نیست. روزی که می‌خواستیم بریم، خرس غمگین، همون رفیقمون که بش توتون داده بودیم، بامون تاخت تا یه جایی. تا بالای یه تپه ای... هش داد. جفت اسبا وایسادن. گف بیا... گفتیم کوجا؟ اسبا رو بستیم به سنگ رفتیم دیدیم ای دل غافل! حاجیمون یه غار تنهایی داره واسه خودش. دس ما رو گرفت برد تو... هارمونیکا شرو شد... تو تاریکی ما نمیدیدیم، خودش رفت اون ته مها، با یه هفتیر برگشت. هفتیر خودمونو موقع ورود به قبیله ازمون گرفته بودن و خورد خاکشیر کرده بودن. هفتیرو داد به ما. گفت به جا اون توتونه. مام خوشحال، و غمگین، ماچ و بوسه کردیم و خدافظی و رفتیم. شب شد. بیابون بود. یه گوشه واسه خودمون یه آتیش روشن کردیم و یه تیکه گوشت شکار که بهمون داده بودن، گرفتیم رو آتیش که کباب شه بخوریم. دیدیم یه صدایی میاد... هفتیرمونم همونجا کنار آتیش بغل دستمون... رفت تو برا چن دلار بیشتر... رفتیم تو بحر هفتیره... برش داشتیم؛ برق میزد جلو آتیش. گوشتو گذاشتیم زمین، هفتیرو بردیم دم گوشمون؛ چرخوندیم، یک صدایی میداد که تا اون موقع نشنیده بودیم.... خالی بود؛ پرش کردیم. فشنگامونو داشتیم. باز چرخوندیم... صداش قاطی جرق جرق آتیش یه تق تق خاصی داشت. ضامنشو کشیدیم... مردیم از ترس! یک صدایی همچین: ژییییر... ته دسته شو نگا کردیم. یه چیزی نوشته بود. بردیم نزدیک آتیش... دیدیم نوشته عقاب بیدار؛ برق سه فاز از کله مون پرید. عقاب بیدار اسطورهء ما بود. از بچگی. اصن به عشق اون هفتیرکش شده بودیم. کابوی شده بودیم. و راهی غرب وحشی... خوب بد زشت شرو شد... سرتونو درد نیارم. هفتیر عقاب بیدار افتاده بود دست ما... هژیر... اسم هفتیره هژیر بود. تو افسانه ها بود. ...روزی روزگاری در آمریکا... نم نم بارون شرو شد. اما ما رفته بودیم به غرب وحشی. ما تو پارک نبودیم انی مور. ما تو یه شب سرد بیابونی کنار آتیشمون و هژیر تو دستمون نشسته بودیم. شایدم ما تو دست اون. تو افسانه بود که هژیر ساخته‌ء دست خود عقاب بیداره. اون وختی که تیر خورده بود و یه قبیله پناهش داده بودن و دوا درمونش کرده بودن؛ همون وخ ساخته بود. از لاشه تفنگای سرخپوستا... عقاب بیدار، تنها کابویی بود که سرخپوستا قبولش کردن و گذاشتن هفتیر داشته باشه. ابهت هژیر... خوابمون برد همون کنار آتیش؛ هژیر دم گوشمون تو دستمون یا شایدم ما تو دست اون... بارون شدید شد و بیدار شدیم. کشکول و تبرزینمونو برداشتیم و برگشتیم خونه. ...سینما پارادیزو... بی که هیچ سخنی.

147

آدم به خودش می‌گه برم بیرون که چی بشه؟ آخه واسه کّی؟ واسه چّی؟ هوا خوبه که خوبه... مبارک صاحاباش... می‌گه آخه الآن باز می‌ریم بیرون، آهنگای موریکونه تو گوشمون؛ دسّمون هی میره به هفتیر... که نیست... که رفت پای تبرزین؛ یه کابوی تنهای خسته چی داره بگه؟ چی می‌خواد از این دنیا به جز جای خواب و غذای گرم و علوفه برا اسبش؟ هفتیرم نداره... بعد سر آخر می‌گه اما نه! چه کابوی، چه درویش؛ باهاس رفت... زیر شمشیر غمش، رقص کنان... بعد اس ام اس سعدی میاد: که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری... و یه بوته خار که باد اینور اونور می‌برتش... آدم میگه هه! زکی! اینو! کشکول و تبرزینشو برمیداره و تازه یادش میاد اسبم نداره... دل میده به موریکونه و میره به دل غرب وحشی؛

146

بارالها، وسایل مورد نیاز ما را ساخته و پرداخته بفرما؛

145

حماسه سازی از آن کارهاییست که هیچ نیاز به تجربه و سابقه ندارد. اصلاً تجربه و سابقه در حماسه سازی، امتیاز منفی دارد. می‌خواهم بزرگ که شدم، حماسه ساز بشوم. یک حماسه بسازم و خداحافظ. یک حماسه‌ی بزرگ و خداحافظ.

144


در آخر هر قسمت کارتون "افسانهء سه برادر"، آن که مثلاً خواهرشان بود، می‌گفت:
«برادرانم لیوبی، شانگ‌ فی، کوانگ‌ یو، دست در دست یکدیگر داده‌اید تا کشور را دوباره سامان ببخشید. می‌دانم چه رنج‌هایی در این راه کشیده‌اید، می‌دانم. من هر روز غروب بر فراز تپه‌ی همیشه سبز کنار دهکده به امید بازگشتتان به دوردست‌ها خیره می‌شوم، نمی‌دانید چقدر دلتنگتان هستم. اکنون مدتی است که گل‌های سپید باز شده‌اند اما شما هنوز بازنگشته‌اید. به نسیم گفته‌ام تا بوی گل‌های سپید را برایتان بیاورد. به نسیم گفته‌ام که غبار سختی‌ها را از چهره‌هاتان بزداید. مرا بیش از این منتظر نگذارید، برگردید. با پیروزی برگردید...»

حالا آقا ما، شخصیت محبوبمان کوانگ یو بود. یعنی برآیند آن دو برادرش بود. در مهارت جنگاوری چیزی کم نداشت و در حیطه‌ی مرام و اخلاق هم مرد بود. شانگ فی، جنگجویی بی اعصاب بود و لیوبی، رهبری آرام، که به ندرت در نبردهای تن به تن حاضر می‌شد، اما کسی از تیغش در امان نمی‌بود اگر می‌شد. کوانگ یو، مردی عاقل و بالغ، با آن نیزه‌اش که مجهز به سرنیزه‌ای به اندازه‌ی یک شمشیر بود و متانتش و مهربانیش که پرندگان را هم به رفاقت درآورده بود. ما عاشق کوانگ یو بودیم و در آن قسمت‌هایی که سائو سائو او را اسیر کرد و گروگان گرفت تا لیوبی را پیدا کند، و کوانگ یو مقاومت کرد. در برابر تهدید و تطمیع. کوانگ یو خودش را قربانی کرد تا برادرش اسیر نشود و در سخت‌ترین شرایط هم به برادرش خیانت نکرد... در تمام این مدت، شانگ فی گم و گور شده بود ... رفته بود قاطی دزدان دریایی. اما نبود. یکیشان که نبود کاری نمی‌توانستند بکنند. تا وقتی زخم لیوبی خوب شد و از پناهگاهش درآمد، شانگ فی برگشت و کوانگ یو گریخت و باز با هم شدند: "سه برادر" و دست در دست هم کشور را دوباره سامان بخشیدند و برگشتند.
اصلاً بنده خوب که فکر می‌کنم، می‌بینم هر آدمی توی خودش، یک "سه برادر" دارد. یک لیوبی که فکر می‌کند و فرمان می‌دهد اما گاهی زخم برمی‌دارد و مخفی می‌شود. یک شانگ فی که گستاخ است و بی‌پروا و هر آن می‌تواند همه چیز را ول کند و برود؛ با یک زخم زشت بر صورتی خشن. و یک کوانگ یو که شکست ناپذیر است. که هه چیز را می‌بیند و می‌داند. و نیزه‌ای دارد با سرنیزه‌ای به اندازه‌ی یک شمشیر. مهربان است. تصمیم نمی‌گیرد؛ مطیع فرمانده است؛ علی رغم اینکه فرمانده به او بیشتر از خودش ایمان دارد.
کوانگ یو اسبی داشت؛ رخشی بود در مقیاس خودش. و فقط به کوانگ یو سواری می‌داد. و با همو بود که کوانگ یو توانست بگریزد. 
و نسیم... که بر هر سه برادر یکسان می‌وزید و بوی گل سپید می‌برد و غبار از چهره می‌سترد. 
هیچی. دلمان برای کوانگ یو تنگ شده. فقط همین.


143

در من موج مکزیکی ئی هست، که قلبم را در جهت چرخش عقربه‌های ساعت دور می‌زند... به عشق یوونتوس؛

142


دوستی داشتم که خطی خوش داشت، رفیق گرمابه و گلستان من بود. از راهنمایی همکلاس بودیم... یک بار این غزل سعدی را برایم نوشته بود: «جزای آنکه نگفتیم شکر روز وصال...» با همان خط خوشش. زیرش هم قید کرده بود تحریر شد به تاریخ فلان برای فلانی.
نیستش. خیلی وقت است نمی‌بینمش. نه خودش را و خطش را... رفت و خطش هم انگار آب شد رفت در زمین...
شاید به جزای همان که نگفتیم، شکر روز وصال...

141


یک برنامه‌ای بود در رادیو، در بهار و تابستان هشتاد و سه که پخش می‌شد، حالا را نمی‌دانم، شبکه فرهنگ، اسمش بود: «از ستاره تا خورشید». از ساعت دوازده شب شروع می‌شد تا شش صبح. یک ساعت اولش، آهنگ درخواستی بود. در آن دوره‌ای که من شنونده‌اش بودم، این سه تا آهنگ خیلی مشتری داشتند: «هوای گریه»ی همایون شجریان، «آتش در نیستان» شهرام ناظری، و «گلپونه‌ها»ی مرحوم بسطامی. به طوری که هرشب لااقل یک یا دوتا از این‌ها پخش می‌شد. 
می‌خواهم از همین تریبون از دست اندر کاران آن برنامه کمال تشکر و قدردانی را به عمل بیاورم. خاطرات پرخطری ساختند برای ما. دمشان گرم؛
اجر هنرمندان خالق آن آثار هم که با خداست. شکی نیست.

140

طرف داشت دمبال یک چیزی می گشت، نمی دانست چیست... یک چیزی دید، داشت برق می زد... برش داشت، نگهش داشت جلو روش، نگاهش کرد، یک چیزی توش دید، گفت: "ها! اینه!" بعد بردش پیش رفقاش. گفت ببینید! اینه. رفیقش گرفت جلو روش، گفت :«ها... این که چیزی توش پیدا نیست...» طرف گرفت، دستی کشید بهش، گفت:«هاااا... اینه! ببین!» رفیقش گرفت و دید. و گفت: «هااااا...اینه!» اسمش را گذاشتند "هاا اینه" بعد دیگه گذشت و گذشت تا شد اینی که شوما خودتو توش هرروز می بینی، می گی: «این خودمم؟ یا آینه؟». هااا؟ اینه؟

139

نامبرده سپس در حالیکه دست را ستون کرده بود که برخیزد، افزود: «آدم به افتادن در دامگه حادثه زنده ست.»

138


آبگرمکنمان خراب بود؛ شمعکش روشن نمی‌ماند. یحتمل یا گاز نمی‌رساند، یا ترموکوپل خراب شده بود... یعنی این به عقل ما رسید... گفتیم دست نزنیم، رفتیم پیش آقای تعمیرکار و وصف کردیم، گفت یا بوبین است یا ترموکوپل. گفتم این را که خودم می‌دانم! اصلاً خودم بهش گفته بودم! بعد گفت اگر بیایم ده تومان حق پا می‌گیرم... نگفت اجرت یا چیز دیگری... گفت:‌«حق پا». آمد. نه بوبین بود و نه ترموکوپل. دیودی سوخته بود. یکسره‌اش کرد و رفت. و ده تومان حق پا گرفت. 
و یادمان باشد که پا، قلب دوم آدم است. این را یادمان باشد.

137

سوگند را می خورند، که یعنی آن چیزی که بهش سوگند خورده می شود، می شود اعتبار این حرفی که داری می زنی... حالا وقتی خانم هایده می فرماد: «به چشمای تو سوگند»، بعد وقتی تو نیستی، چجوری می شود؟

136


نامبرده سپس ضمن تأکید بر لزوم بازسازی پل‌های پشت سر، افزود: «پل باشد و برنگردی، مردی.»

135


بعضی نکات هستن، خیلی ظریفن. یعنی خیلی خیلی ظریف. اونقد ظریف که حتی نباید بهشون اشاره بشه.
هیچی. فقط مواظب این نکات باشید. با احتیاط حمل شود. ترجیحاً حتی حمل نشود.
بعضی نکات، باید سر جاشون بمونن و حتی بهشون اشاره نشه. خیلی چیزا ها! فقط این نکات نیستن که اینجورین. خیلی چیزا. 
به این علاماتی که روی جعبه های لوازم می زنن مث "بالاش به این طرف است" یا "شکستنی" یا "در جای خشک و خنک نگهداری شود" باید یه سری علاماتی اضافه بشه با این مضمون که : "به آن اشاره نشود" یا "ترجیحاً حمل نشود".

134


روی در اصلاً نمی‌شود ایستاد. در عمودی است بای دیفالت، قانون گرانش هم که همه متفق القول قبول داریم. مگر در یک صورت، که آن هم در از جا درآمده باشد و افتاده باشد تخت زمین. یا اینکه دیوید کاپرفیلدی چیزی باشی.
یا روی در زیر زمین. روی آن هم می‌شود ایستاد. اما خوبیت ندارد.

133


ابروی دوست کی شود دست‌کش خیال من؟/ کس نزده ست از این کمان، تیر مراد بر هدف...
×××
- سوغات چه می‌خواهی؟
+ یک جفت «دستکش خیال».
- خب، اگر نبود؟ اگر نیامد؟ اگر نشد؟
+ هیچ، لابد قسمت نبوده؛ اما اگر بود و نیامد، سیر نگاه کن. با چشم پر برگرد.

132

از این ستون به آن ستون شاید فرج باشد؛ اما از این ستون تا آن ستون هیچی نیست.

131


از "گدا گشنه" و "پاپتی" به عنوان فحش استفاده می‌کنیم تو مکالمکات روزمره،
اونوخ مگسک ادعامون، صاف، وسط خال سیاه ماتحت خرو نشونه رفته...

130


کسی که از قافله جا می مونه، دو راه داره، یا به قصد رسیدن به قافله رد قافله رو بگیره و بره، یا بره همین جور برا خودش. شاید به قافله هم رسید، یا شاید قافله بهش رسید.
اینکه سر جاش وایسه راه حساب نمیشه. مصداق بارز بیراهه ست.
به زعم این حقیر البته.

129


- گل از مو دیگری گیره گلابش؟ نه آقا... هرگز!
+ ...
- در این گلشن خدایا کی روا بی آخه؟
+ ...
- نه عزیزُم! به اشک دیدگانُم دادُم آبِش. مو می‌دونُم چی بی.
+...
- هی هی هی! گلی که خود بدادُم پیچ و تابش... از سر دخانم می‌رود.
+ ...

128


یک اعدادی هستند به نام اعداد اول. حتماً آشنایی دارید با آن‌ها. این اعداد اول به جز خودشان و یک، بر هیچ عدد دیگری بخشپذیر نیستند. یعنی هیچ دو عدد طبیعی‌ای وجود ندارد که در هم ضرب بشوند و حاصل ضربشان بشود یک عدد اول. به جز خود آن عدد اول و عدد یک که عضو خنثای عمل ضرب است. یعنی از یک که صرف نظر کنیم، یک عدد اول در واقع خودش است و خودش. در فرنگ، به آن‌ها می‌گویند پرایم نامبر. اعداد برتر. اما این برتری از کجاست؟ از شدت غم انگیزی اینکه یک عدد، خودش باشد و خودش وسط این همه عدد طبیعی تا بی‌نهایت؟ نخیر. این‌ها اعداد برترند چون با استفاده از آنهاست که می‌توان مقسوم علیه‌های اعداد طبیعی غیر اول، یا من می‌گویم اعداد معمولی را مشخص کرد. یعنی اعداد معمولی، هویتشان را، عوامل تشکیل دهنده‌شان را و به زعم من همه چیزشان را از اعداد برتر دارند. از این فداکاری اعداد اول. از اینکه این اعداد هیچ چیز ندارند و هیچ چیز برایشان مهم نیست، ولی در عین حال به دیگران هویت می‌دهند. دو ضرب در سه می‌شود شش. شش یک عدد معمولی. وقتی می‌شکافیش و به دو و سه می‌رسی می‌فهمی که اگر دو و سه نبودند، برای رسیدن به شش حتماً باید از چهار و پنج عبور می‌کردی. اعداد اول، دسترسی به اعداد معمولی بزرگتر را مقدور می‌کنند و مسیر رسیدن به آن‌ها را کوتاهتر. اعدادی که هیچ ربطی به هیچ جا ندارند و خودشان هستند و خودشان.

نام سرخپوستی: عدد اول

127


دهانت را می بویند
مبادا قسم حضرت عباس خورده باشی...
دم[ب] خروس را در پستوی خانه نهان باید کرد؛
دنیای غریبی ست، نازنین!

126


خدابیامرز روی کاغذ حرفای زیادی برای گفتن داشت.

125


«کوه از نخستین سنگ‌ها آغاز می‌شود» و روز از نخستین چای؛ 

124

دوستی داشتم به نام «ناکام بزرگ این دوره از رقابت‌ها». یعنی قهرمانم که می‌شد، اسمش همون بود. مصداق بارز صد بدون نود بود. خدایش بیامرزاد.

123

نام سرخپوستی: غبار پیراهن

122

نام سرخپوستی: هرگز نمی‌خوابد

121

در علم ریاضیات، به ما آموخته‌اند که منفی در منفی، می‌شود مثبت. خب؟ بعله. یعنی مجذور یک عدد منفی مثبت است. مجذور یک عدد مثبت هم مثبت است. مجذور صفر هم که صفر است. بنابراین، مجذور همه‌ی اعداد حقیقی، یا مثبت یا صفر است. خب، گاهی می‌رسیم به عباراتی که می‌بینیم مجذوری منفی شده. چطوری؟ نمی‌دانم، اما شده. زیر رادیکال منفی می‌شود، راه هم ندارد. این کدام عدد است در خودش ضرب شده و حاصل شده منفی؟ مگر نه اینکه تمام اعداد حقیقی مجذور مثبت دارند؟ پس این عدد حقیقی نمی‌تواند بود. چیست؟ مجازی. به طور دقیق‌تر، موهومی. این مسئله باعث شد تا عددی اختراع شود، به نام یکّه‌ی موهومی. یکّه‌ی موهومی، عددی است که اگر در خودش ضرب شود، حاصل می‌شود منفی یک. و با این کار انسان مشکل مجذورات منفی را با گسترش دامنه‌ی اعداد از حقیقی به حقیقی و موهومی، ریل و ایمجینری، ظاهراً حل کرد. اما عزیزان! موهومی! به نامش فکر کنیم. به خطش، به ربطش، به اینکه مجذور منفی برای یک عدد حقیقی هنوز که هنوز است وجود ندارد، و نخواهد داشت. یکّه‌ی موهومی، یک کلک است. یک فریب است. وهم است. حقیقت چیز دیگری‌ است.

120


یکی از خوبیای حرکت در جمیع جهات اینه که در جمیع جهات حرکت می‌کنی،
اما یه بدی داره اونم اینکه از هیچ جهتی به انتها نمی‌رسی. که البته هیچ مهم نیست.

119


آیا می‌دانستید هر گلی یک بویی دارد؟
آیا می‌دانستید با یک گل بهار نمی‌شود؟
آیا می‌دانستید «گل پشت و رو ندارد» به این معنی نیست که پشت و روی گل مثل هم است و به این معنی است که گل، گل است چه از پشت و چه از رو؟
آیا می‌دانستید «کجاست گل بی‌خار؟»؟
...
آیا تا به حال گل همیشه بهار را از نزدیک دیده‌اید؟

118


- ای یار آشنا!
+ بلی؟
- ای یار آشنا!
+ بلی؟ چی؟
- علم کاروان کجاست؟
+ می‌خوای چه کار؟
- دوست... ساربان دوست...
+ دوست چی؟ ساربان دوست چی؟
- تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست...
+ دردا و حسرتا!
- ها؟ چی؟ عنانم ز دست رفت؟
+ دردا و حسرتا!
- دستم نمی‌رسد؟ که بگیرم عنان دوست؟
+ دردا و حسرتا...

117


- پس كدامين شهر زان ها خوشتر است؟
+ آن شهري كه در وي دلبر است.
- آفرین. بفرما آبگوشت!
+ پر چربی لطفاً.
- چشم. چشم. بفرما. ترشی؟
+ نیکی و پرسش؟
- یاه یاه یاه.

116


در دوران کودکی بنده، ما کتاب‌های زیادی که مناسب کودکان باشند در خانه نداشتیم. ما کتاب‌های کمی که مناسب کودکان باشند در خانه داشتیم. حتی خیلی کم. یک بار ما یک سفر به تهران و مشهد رفتیم، مثل خانواده‌ی آقای هاشمی. من خیلی کوچک بودم. بعد چارتا کتاب قصه شد ماحصل این سفر، برای بنده. کدو قلقله زن، ای کیو سان، حسنی ما یه بره داشت،‌ و آن یکی یادم نیست. خلاصه، زود تمام شدند، من هم داشتم زود بزرگ می‌شدم. دیگر ما به مسافرت نرفتیم، من مجبور بودم به سروش کودکان یا کیهان بچه‌های گاه به گاه، بسته به مود پدر بزرگوارم، اکتفا کنم. تا اینکه یک روز یک جایی در خانه‌ی مادر بزرگم پیدا کردم، که پر از کتاب‌هایی بود که پدرم و عموهایم در جوانی می‌خواندند. بعد از آن یک روز دیگر در خانه‌ی پدربزرگم، یک کمد پر از کتاب‌های زمان جوانی مادرم را پیدا کردم. از بین تمام آن کتاب‌ها، سه تا شان را خیلی دوست داشتم و هی می‌خواندم. یکی درباره‌ی آفرینش بود، اسمش یادم نیست، ولی بی آزار شیرازی نوشته بودش. یکی تاریخ بلعمی، یکی هم مخزن الاسرار نظامی. این شد که بنده خیلی از مراحل کودکی را طی نکردم. مستقیماً از حسنی و بره‌اش رفتم به اینکه در ابتدا خدا بود، و خدا تنها بود. حول و حوش ده، یازده سالگی.

115


الآن فکرش را که می‌کنم می‌بینم از سال دو هزار به اینطرف، حتی نه، از سال نود و چار پنج به اینطرف، فراز و نشیب‌های زندگی من مثل فراز و نشیب‌های یوونتوس بوده. با یوونتوس به اوج رفتم همیشه. این شباهت هر لحظه دارد نمونه‌های بیشتری از خودش را نشانم می‌دهد. مثلاً آن سالی که یووه رفت فینال لیگ قهرمانان، من کنکور لیسانس قبول شدم، آن سالی که بعد از کالچوپولی برگشت به سری آ و سوم شد و همان فصل رئال را در رفت و برگشت با گل‌های دل پیرو برد، رئال برند شوستر را فکر کنم، من کنکور ارشد قبول شدم، دو فصل گذشته که هفتم شد،‌ من خیلی بیخود بودم. و امسال که اینطور تازانده تا ایجا، پا به پاش تازانده‌ام. یوونتوس زندگی من است.

114


حریم‌ها و حدود. بدون آن‌ها، انسان خر است. به لحاظ اجتماعی البته. وگرنه به لحاظ فردی و شخصی، حریم و حد همان‌جایی ست که شما می‌خواهید. در تعامل اما، توافق برای حریم‌ها و حدود الزامی‌ست. متأسفانه و خوشبختانه.

113


من وقتی کودک بودم، یک پوستینی داشتم که از پشم گوسفند درست شده بود. مال بچگی‌های داییم بود و رسیده بود به ما و بعد از من هم رسید به دیگران. بوش یکهو آمد توی دماغم. بوی ناب گوسفند می‌داد. در حال حاضر دلم برای هیچ چیز و هیچ کس بیشتر از بوی آن پوستین تنگ نیست.

112


- نه آقا. ما از این کارا بلد نیستیم.
+ کدوم کارا؟
- بلد نیستیم دیگه. ما هیچی بلد نیستیم. برو این دام بر مرغ دگر نه.
+ برم ینی؟ می‌رمآآآآ...
- برو قربونت. برو وانسّا. جلو سوزو گرفتی.

111


یادتونه لیلیان تورام سیبیل میذاشت؟ البته هیچکس هیچوقت نتونست در یک نگاه سیبیلاشو تشخیص بده. درباره ش می‌گفتن از فضا اومده. تو تیم ملی فرانسه کلاً دوتا گل زد، اونم تو نیمه نهایی جام جهانی 98 به کرواسی. تو یوونتوسم زیاد گل نزد ولی یه بازی با میلان دو تا گل یهو زد. عین همون دوتا گلی که به کرواسی زد. هیشکی باورش نمی‌شد. تورام یه دونه بود. هرچند بعداً سر اون کالچوپولی و لاشخوربازی باشگاهایی از قبیل اینتر و رئال و حتی بارسلونا، رفت بارسلونا. اما تو ذهن من برچسب یوونتوسی روش مونده تا ابد.

110


یه بارم کنار خیابون وایساده بودم، برف می‌بارید. منتظر تاکسی اینا نبودم، منتظر هیچی نبودم. مث همیشه فقط وایساده بودم به برف و خیابون نگا می‌کردم. ساعت حدودای سه چار صب بود. یهو دیدم یه موج سینوسی داره از دور دست میاد. خیلی وقت بود موج سینوسی ندیده بودم. نزدیکتر که شد، صدای نفسای خسته‌شو می‌شنیدم. نزدیکتر که شد، صدای نفسای خسته‌مو شنید. سرعتشو کم کرد، جلو پای من وایساد. گفت بیا بالا. رفتم بالا. گفت چن وقته وایسادی؟ گفتم نمی‌دونم. گفتم از کجا میای؟ گفت مهم نیست. گفت کجا میری برسونمت؟ گفتم هیچ جا. هروقت خسته شدی بذارم پایین. بعدش دیگه با هم حرف نزدیم. فقط می‌رفتیم. یه کم دقت کردم، دیدم خیلیم سینوسی نیست، راستش بیشتر کسینوسی بود. بش گفتم تو کسینوسی‌ئی؟ گفت مگه فرقیم می‌کنه؟ گفتم نه. برف انقد شدید شده بود که دیگه تمام تقعرای رو به بالاش پر شده بود. با پس زمینه همرنگ شده بود. انگار که فقط تو نیم دامنه‌ی مثبت تعریف شده باشه. کم کم داشت صب می‌شد. از رو ساعت می‌گم، وگرنه از رو آسمون نمی‌شد فمید. آخرشم یادم نیست چی شد.

109


بوفون نماینده‌ی تمام و کمال مکتب یوونتوسه. ایشون و چن نفر دیگه البته. شما ببینید از این مکتب کیا بیرون اومدن. از مارچلو لیپی و دینو زوف بگیر تا زیدان و ندود و دل پیرو و همین آقای بوفون. ادوین ون درسار هم بوده در این مکتب. دیوید تره زگه فی المثل. این عزیزان وزنه‌های اخلاق در فوتبال هستن به زعم بنده. به لحاظ اخلاقی، اخلاق فوتبالی یعنی، بنده فقط دو مورد نخاله در تاریخ یوونتوس به یاد دارم، یکیش پائولو مونته رو خدابیامرز، که خب از بد حادثه با اون جثه شده بود دفا آخر، یکیم تاکیناردی. خوبا رم میگیم، بدا رم میگیم. همه رو میگیم. یه یاد مخصوصم بکنم از ایگور تودور که با اون هیکل دو در یکش هیچ وقت به ضعیفتر از خودش به سختی سخن نگفت. دوتا گلم یه بار به اینتر زد تو روز تولد بچه ش. همون بازی که سیدورف دوتا شوت زد جفتش رفت تو گل یوونتوس. حالا خاطره زیاده. ایشالا سر فرصت.

108


- آسوده کسی که خر ندارد، از کاه و جوَش خبر ندارد.
+ آسوده منم که خر ندارم، از کاه و جوَش خبر ندارم.
- آسوده تویی که خر نداری، از کاه و جوَش خبر نداری.
+ آسوده منم که خر ندارم، از کاه و جوَش خبر ندارم.
- خب بابا! حالا هی بگو. انگار چیز خوبیه...
+ آسودگی‌ام ز بی‌خری نیست، کاسب چه کند چو مشتری نیست؟
جز آنکه ببندد در دکّان؟ آسوده ز کسب و کار و از نان؟
چون پوید و هیچ ره نجوید، ناچار به تسلیت بگوید:
آسوده منم که خر ندارم، از کاه و جوَش خبر ندارم.
- آقا شرمنده...
+ دشمنت شرمنده.

107


‎- فلک کی بشنوه آه و فغونُم؟
+ فردا. حالا نیست. امرتون چیه؟
- به هر گردش زند آتش به جونُم.
+ عجب... ولی همه همینن ها! گردشو نمی‌شه کاریش کرد.
- یک عمری بگذرونُم با غم و درد یعنی؟
+ والّا چه عرض کنم
- به کام دل نگردد آسمونُم؟ یعنی؟
+ حالا شما فردا تشیف بیارین که خودشون باشن. ایشالّا حل می‌شه.
- [اسمایلی ارباب رجوع بی‌اعصاب] نمیدونُم که فردای تو کی بی...[اسمایلی خروج بی‌ادبانه]

106


- خود حاصلم از دور جوانی این است.
+ چی؟
- این!
+ این چیه؟
- هیچ.
+ به به! چه هیچ خوب و نازی.
- قابل شما رو نداره.
+ نخیر. هیچ شماست. خود حاصل شما از دور جوانی این است.
- چی؟
+ هیچ.
- کو؟
+ اینهاش دیگه. دستتونه.
- ها! این؟ این هیچه.
+ بعله. گفتم که. هیچ شماست.
- میخوایش؟
+ نه خودم دارم.
- چی؟
+ هیچ.
- عه! شما هم بعله؟
+ هه هه هه! بعله دیگه.
- بله و بلا.
+ :|

105


بنده همیشه از استراتژیهای متفاوتی استفاده میکنم. متفاوت کشوری است در قارهء معظم له. متفاوت یک کشور پیشرفته است و متفاوتیها آدمهای خونگرمی هستند. خونداغ فی الواقع. دمای خون آنان چیزی حدود هشتاد درجهء سلسیوس است. آنها در تلاشند تا دمای خون خود را به صد و بیست درجه برسانند. خون آنها در این دما به جوش میآید و باعث میشود بهتر بتوانند استراتژی تولید کنند. این را یک تحقیق علمی در سال گذشته به ما نشان داد. ما به خانهء او رفته بودیم. یک خانه در دورافتاده ترین منطقهء متفاوت. این تحقیق علمی به تنهایی در آن مکان زندگی میکرد و معتقد بود همه چیز امکان پذیر است. ولی همه چیز ممکن نبود. او برای مدتی به ناممکن رفته بود تا صلهء ارحام کند. ...

104


یاد یک خاطره‌ای افتادم از اوان کودکی. ما آن موقع در کوچه که بازی می‌کردیم، یک بازی‌ای داشتیم به نام گنج. یعنی راستش سه نفر بودیم، پول‌هایمان را روی هم می‌گذاشتیم، یک نفرمان می‌رفت پول‌ها را یک جایی چال می‌کرد، نقشه‌ای تدارک می‌دید، بعد آن دو نفر از روی نقشه‌ی او می‌رفتند گنج را پیدا می‌کردند. بعد سه تایی با هم می‌رفتیم آن دست خیابان دوغ و کیک می‌خوردیم. البته این داستان دروغ بود. ما سه نفر نبودیم. من تنها بودم. پولم را یک جایی چال می‌کردم، بعد نقشه‌اش را می‌کشیدم، بعد فرداش خودم می‌رفتم پیدایش می‌کردم و خوشحال می‌شدم و بعدش هم خودم تنها می‌رفتم آن دست خیابان دوغ و کیک می‌خوردم. آن موقع، آن دست خیابان برای ما خیلی جای غریبی بود. هنوز هم هست البته. همان آن طرف جاده‌ای که در فیلم رنگو به آن اشاره می‌شود به نوعی.

103


تلگرافی به دست بنده رسید از اطریش. از آقایی به نام نیچه، مشتمل بر این پیام: «انسان بیشتر دلباخته‌ی اشتیاق خویش است تا آن‌چه اشتیاقش را برانگیخته است.»

مشتاق شدم ایشان را از نزدیک ببینم که متوجه شدم سال‌ها پیش به دیار باقی شتافته‌اند. روحش شاد و یادش گرامی.

102


- دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت؟

+ آره. ولی چرا؟

- نمی‌دونم. یه دفه نفمیدم چی شد که گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

101

یک منظومه‌ی عاشقانه هست، به نام «یکّه و تنها»؛ درباره‌ی دو آدم به نام‌های یکّه و تنهاست که هیچ ربطی به هم پیدا نمی‌کنند و داستان شرح تلاش‌های مذبوحانه‌ی این دو است برای پیدا کردن ربط با هم، و در نهایت فهمیدن اینکه هیچ ربطی به هم ندارند و باقی ماجرا. یکّه و تنها هر دو نام‌های سرخپوستی هستند که در طول داستان صاحب‌شان عوض می‌شود. همین تغییر جایگاه در واقع نیروی پیش برنده‌ی داستان است. مثل تغییر قطبیت میدان مغناطیسی سیم لوله که باعث القای جریان در هسته‌ی آن می‌شود.

100

بنده یک بار در کودکی دعوا درست کردم. خیلی دعوای خوبی از آب درآمده بود. اما هیچکس از آن استقبال نکرد و استعداد دعوا درست کنی بنده در نطفه خفه شد.
ما یک فرمول خانوادگی محرمانه برای دعوا درست کردن داریم. من ولی به صورت غریزی از آن استفاده کردم. یعنی به این صورت که هیچکس فکرش را هم نمی‌کرد بنده با آن سن قلیلم توانسته باشم دعوای به آن خوبی درست کنم. این که دعوا چی و چطور بود حالا زیاد مهم نیست. ولی کیفیت خوبی داشت و همه را به حسادت واداشت. این بود که موفقیت من را برنتافتند و استعدادم را کشتند.

99

نام سرخپوستی: سرآغاز یک باغ

98


 منزل آن مهر گسل؟
+ دل من است او را منزل.
- دلت کجاست؟
+برِ او.
- او کجاست؟
+ در دل.
- ممنون.
+ بفرما آبگوشت!
- نه دیگه. باس برم. نوش جان!

97

نام سرخپوستی: سلسله مو

96

هروقت به آخر خط رسیدید، بدانید که هرگز روی خط نبوده‌اید. در بهترین حالت روی نیم خط بوده‌اید.

95

نام سرخپوستی: مهربان با قیود

94

بنده یادم هست که یک بار کم آورده بودم. عمداً هم کم آورده بودم. بعد همه گفتند اندازه است. و نگفتند چرا کم آورده‌ای، پس بقیه ش کو،‌ و قس علی هذا. آنجا بود که فهمیدم کم و زیاد در عدد نیست. یا به عبارتی، کمیت مهم نیست. کیفیت مهم است. به همین دلیل است که مرا کیفیت چشم تو کافی ست. کیف دارد چشمت. خیلی. آنقدر که تمام دنیا در آن جا می‌شود. به طوری که توپ و مسلسل نتواند که تکانش دهد. دمت گرم.

93


آقا این ژانر فیلمای وسترن، نه هفتیر کشیا، نه، این وسترن ایتالیاییا، سبک آقای لئونه اینا، خیلی دیالوگاشون سنگینه. میگه: تو این دنیا دو دسته آدم هست: اونایی که تفنگ پر دستشونه، و اونایی که زمینو می‌کنن. تو زمینو می‌کنی.
آقای بلوندی به توکو می گه آخرای فیلم خوب، بد، زشت. بعد این تقسیم بندی آدما به این دودسته، انگار که دنیا رو خلاصه کرده باشن به خودشون دوتا. یعنی به جز ما آدم نیست تو این دنیا. یعنی خودمونو عشقه فقط. ما دو نفریم، دوتا آدمیم، دنیام همین جاس. پس دو دسته آدم تو دنیا هست و لاغیر. بعد اگرم دقت کرده باشید، زیاد به بد اهمیت داده نمی‌شه تو فیلم. به جز اون سکانسای اول. بقیه ش هر جا هست، به واسطه‌ی حضور خوب و زشته که هست. به عبارتی تو دنیا دو دسته آدم هست. تو دنیای فیلم خوب، بد، زشت. خوب، و زشت. بدا آدم نیستن. حتی از خوبم سکانسی که فقط مال خودش باشه نمی‌بینیم زیاد. این وسط فقط زشته که یه جاهایی به تنهایی بار فیلمو می‌کشه. نتیجه می‌گیریم سیاه و سفید غلط است، خاکستری درست است. با تشکر.

92

من آدم ظاهر بینی هستم. یعنی باطن بینی زیاد برایم مهم نیست. یعنی خب، ظاهرش هم خیلی مهم نیست؛ ولی اگر بخواهم بین ظاهر و باطن بینی یکی را انتخاب کنم، انتخابم مسلماً باطن نخواهد بود.

91

کوآلا یعنی کو آلا؟ آلا کجاست؟ کجاست آلا تا بگویم از روزهایی که من خواب بودم و شب شد؟ فقط آلا می‌فهمد. آلا! کجایی؟ کویی؟ کو آلا؟ کوآلا؟
بنده احساس می‌کنم خلقت تمام موجودات با محوریت کوآلا انجام گرفته. چرا که از هر نظر بنگری، تنها کوآلاست که دارد عشق دنیا را می کند. ابر و باد و مه و خورشید و فلک مال کوآلا هستند. پنجره، فکر، هوا، حشره، اوکالیپتوس؛ تازه در کارتون مگ مگ هدفون هم داشتند.

90

پیرِ خرابا

89

مغزم خوابیده. یک طوری خوابیده که حتی نمی تواند به من فرمان بدهد بخوابم. یکهو تلپی افتاد و مثل سنگ شد. بدون فرمانده چطور به جنگ خواب بروم؟ فرمانده... ای فرمانده ی خوب! فرمان بده. فرمان دادن تو خوب است. بلکم با فرمان تو از این بن بست بیرون توانیم رفت. بیدار شو فرمانده... نع! ...باید بدوم... باید بدوم و نعره برآورم که من... باید بدوم... مث آقای نامجو. که اون همه دوید و آخرش موز هستی را گاز زد آلت گونه و من... من باید بدوم و فریاد...

88


دلم را خوش کن.
هرچند دل خوش کردن تو خوب نیست
اما باز
هرچی که باشد
کاچی
 به
 ز
 هیچی است.

87

حکایت حکایت گاو و طلق سبزرنگ و کاه خشک است. مهم شیر است و گوشت. یکجایی گاو خودش شعورش نمی‌رسد برایش عینک می‌زنند، یک وقتی آدم خودش شعورش می‌رسد برای خودش عینک می‌زند. چرا که بسوزند چوب درختان بی‌بر، سزا خود همین است، مر بی‌بری را. به قول آقا ناصر خسرو. ما که گوشتمان کلاً حرام است البته.

86


- قربان! قادر به برقراری ارتباط نیستیم.
+ کی بودیم؟
- هیچوقت قربان!
+ خب. خدا رو شکر.

85


- میدونی...
+ آره. می‌دونم.
- خب. خدا رو شکر. یه باری از دوش ما برداشتی. خدا عمر باعزت بت بده.

84


- آقا میشه اون حکم ازلی رو یه بار دیگه ببینیم؟
+ نه آقا. ممکن نیست.
- چرا؟
+ چرا که بایگانی شده و دسترسی به آن مقدور نیست، مگر با حکم حاکم.
- خب. شما متن دقیقش یادتون هست چی بود؟
+ در مورد چی؟
- در مورد گلاب و گل.
+ بعله. اتفاقاً سر این مورد خیلی بحث شد، دقیق یادمه.
- خب؟
+ کاین شاهد بازاری، وآن گوشه نشین باشد.
- کی شاهد بازاری؟ کی گوشه نشین باشد؟
+ :|
- نه خب، به صراحت که ذکر نشده که. حکم باید صریح باشه.
+ برو بیرون آقا. برو وقت تمومه.
- من؟ من که بیرونم. از اول بیرون بودم. از ازل.
+ به سلامت.
- قربون آقااا...

83


+ ته که نوشُم نه‌ای؟
- نخیر.
+ نیشُم چرایی؟
- نیش کدومه باباجان؟
+ تـه کـه یـارُم نـه‌ای؟
- نخیر.
+ پیشُم چرایی؟
- گفتم حالت خرابه. تنها نمونی تو این وضعیت.
+ تـه کـه مرهم نه‌ای بر داغ ریشم؟
- نخیر.
+ نــمـک پـاش دل ریـشـُم چـرایـی؟
- نمک پاش دل ریش؟ بابا من رفیقتم. چرا حالیت نیست؟ می‌خوای برم؟ چشم. خدافظ شوما.
+ داشتُم امتحانت می‌کِردُم بابا. چایی بریزُم؟
- دیوانه...
+ خب. حالا دستت را به مُو بده، قلبت را به مُو...

82


از صوفیان عزیز خواهشمندیم هرچه سریعتر نسبت به واستدن رخت‌هایشان از گرو می اقدام کنند.
بدیهی‌ست بنده مسئولیتی در قبال دلق‌های به جامانده نخواهم داشت.
با تشکر.

امضاء: خمّار.

81


یک کلیپی دارم از گلهای بازی یوونتوس رئال تو نیمه نهایی لیگ قهرمانان سال 2003. یوونتوس بازی رفتو تو مادرید باخته بود دو یک. تو بازی برگشت سه یک برد. سه تا گلشو تره زگه و الکس و ندود زدن. بوفونم یه پنالتی از فیگو گرفت. گل رئالم به زور اون آخرا زیدان زد. زیدانی که از یوونتوس اوج گرفته بود. کلیپه هر وقت میرسه به گل ندود، من بغض می‌کنم. ندودی که آخرای بازی وسط زمین خطا کرد تا از یه تک به تک جلوگیری کنه، اخطار گرفت و فینال محروم شد و یوونتوس به میلان تو پنالتی باخت. ای روزگار... همین کونته که حالا مربیه، اون موقع آخرای فوتبالش بود. تو فینال از زور بی بازیکنی رفت تو زمین. خلاصه اینکه اون بازی خیلی بازی مهمی بود. تیفوسیا بش میگن یه چیزی که فارسیش میشه بعد از ظهر جادویی. صدای ترکیدن تماشاچیا بعد هر گل تو دل آلپی. من عاشق یوونتوسم. از وقتی یادم میاد. ای بابا... نمی‌دونم میخواستم با گفتن اینا به کجا برسم. یادمه می‌خواستم به یه جایی برسم، ولی یادم نیست کجا. نکته ش این بود که اون فصل، یوونتوس دپورتیوو و بارسلونا و رئالو حذف کرد تا رسید به فینال. اسپانیا ورسز یوونتوس. که البته فورزا یووه.

80


- تو که با مو سر یاری نداری؟
+ نع.
- چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم؟
+شخصاً به این کار علاقمندم.
- چه می‌خواهی ازین حال خرابُم؟
+بنده هیچی. شما از جون بنده چی می‌خواین؟
- دو زلفونت را.
+چرا؟
- بُوَد تار ربابُم.
+بفرمایید.
- خیلی ممنونُم.
+خواهش می‌کنم.
- چایی بریزُم؟
+ تازه دمه؟
- بعله.
+ پس اگه لطف کنین یه چایی شیرین به بنده بدین ممنون میشم. بعدشم حتماً باید برام رباب بزنید ها!
- به روی این دو چشمُم.
...

79


- آیـــنــه ت دانــی چــرا غــمــاز نــیــســت؟
+ بعله.
- زانـکه زنـگـار از رخـش مـمـتـاز نـیـسـت.
+ بعله دیگه. گفتم که دانم.
- به من نگا کن وختی بات حرف می‌زنم.
+ بعله.
- بعله و بلا!
+ باشه.
- خاک بر دهانت!
+ اینم باشه.
...

78

در ایام نونهالی بنده، در مدرسه ما یک همکلاسی داشتیم که پدرش مغازه‌ی تکثیر نوار داشت. اولین حرکات مستقل بنده برای تهیه‌ی موسیقی، در همان دوران انجام شد. یک روز این دوست ما آمد و با شوق و ذوق گفت که نوار کنسرت جدید جواد یساری آمده. من جواد یساری را نمی‌شناختم. اما این دوستم یک عالمه از او تعریف کرد و مرا مجاب کرد چارصد تومان به او بدهم تا برایم تکثیر کند و بیاورد. اما من این کار را نکردم. من خودم رفتم یک نوار مکسول یو آر با کیفیت خریدم سیصد و پنجاه تومان و به او دادم تا برایم تکثیر کند و بیاورد. من به جبران برایش از بوفه‌ی مدرسه یک ساندویچ خریدم. بعله. جواد یساری اولین حرکت مستقل من در عرصه‌ی موسیقی بود و حالا هم هیچ از آن پشیمان نیستم.

77

نامبرده سپس نغمه‌ی خود را خواند و از یاد مردم رفت.

76

دیگه لزومی نمی‌بینم. لزوما کجا رفتن؟ خبر ندارید ازشون؟

75

ولی اون خدابیامرز در مورد پیاز داغ راس می‌گفت. تأثیرش بر طعم غذا انکار ناشدنیه. برای ایشان طول عمر باعزت آرزو می‌کنم.

74


- اون چیه رو لبهات؟
+ نغمه.
- از شعف؟
+ نه.
- اوکی.

73


من از شما دیرم.
خیلی دیر.
خیلی دیرتر از اون چیزی که فکرشو بکنید.
...

72

به نکتهء جالبی پی بردم. خودش پی داشت. پیَم را وا نکرده پس فرستاد دیدیدین پس فرستاد... پس فرستاد...

71

کپی ایده دیگه شده یه کار طبیعی. مرحوم گوبلز معتقد بود «دروغ بگو. دروغ بزرگ بگو. و الخ» یا یه چیزی تو همین مایه ها. شایدم گوبلز نبود. مقصود اینکه کپی ایده هم هرچی از طرف آدم گردن کلفت تری انجام بشه، کمتر میشه بش گیر داد. دنیاس دیگه. ما کوچیکیم، شما بزرگ. خوش بحالتون. انقد کپی کنید تا هاردتون پر بشه بترکه از غصه ایشالا به حق پنشتن. ما که راضی نیستیم.

70

تنگ بستن؛ در لغت‌نامهء دهخدا نوشته: «[ ت َ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) تنگ کشیدن . تنگ برکشیدن . استوار ساختن زین اسب با بستن نواری مخصوص . بستن و محکم ساختن تنگ اسب و آماده ساختن اسب را جهت سواری و کارزار». تنگ می‌بستند تا زین سر نخورد هنگام حرکت. گشاد می‌بستند، نمی‌توانستند تند بتازند. به زعم بنده این تنگی و گشادی که امروز برای عزم و تنبلی استفاده می‌شود‌، برگرفته از این ماجراست. به جاهای دیگر ربطی ندارد. این با عقل بیشتر جور درمی‌آید. هرچند، چه فرقی می‌کند؟

69


- مـویـه کـنـانـم شـب تـاریـک ز هـجـرت.
+ مـی‌بـیـنـمـت، انـصـاف، کـه بـاریـک چو مویی.
- ای ســنــگــدل، از نــالــهٔ زارم حــذری کـن.
+ از سـنـگ دل مـن تـو حـذر کـن کـه سـبـویی.
- :|
+...

* اوحدی.

68


سعدی: اسمایلی تلاش برای ورود به خانهء دوست (یا به عبارتی همان دشمن).
دوست (یا به عبارتی همان دشمن): :/
سعدی: گفتند میهمانی عشاق می کنی...
دوست (یا به عبارتی همان دشمن): :|

67

هیزم تری به فروش رسید. شب به فروش رسید. خیابان‌های فروش خلوت بود. سگ پرسه نمی‌زد. تابستان بود.

66


- بـرخـیـز تـا یـک سـو نـهـیـم ایـن دلـق ازرق فـام را.
+ بــر بـاد قـلـاشـی دهـیـم ایـن شـرک تـقـوا نـام را؟
- بله.
+ باشه آقا. برخیزیم.

65

یه بارم خیلی وخ پیشا، خیلی خیلی پیشتر از اینا، فک کنم هنوز وارد عالم خاکی نشده بودم، ولی قشنگ یادمه، آره، اون وختا یه بار خودمو زدم به اون راه، بعد خوشم اومد. از اون به به بعد هی خودمو میزدم به اون راه. انقد خودمو زدم به اون راه که جدی جدی راهم عوض شد و شدم اینی که الآن در خدمت شماست. نه که ناراضی باشم یا چیزی، فقط افسوس اینو میخورم که او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

64

تنبل همیشه خواب است و جایش در رختخواب است. ولی زرنگ همیشه بیدار است و جایش در رختخواب نیست.

63

در زمان کودکی بنده، یک نواری در منزل ما موجود بود از این سونی قرمزهای قدیمی، که نصفش نصف «خروس زری پیرهن پری» ضبط شده بود، و نصفش «یکی را دوست دارم» معین. بعداً که اجرای هایده را شنیدم، سؤال شد برایم که معین از روی دست هایده خوانده یا هایده از روی دست معین. ولی حدس می‌زنم کار کار معین بوده باشد. یعنی اول هایده خوانده به گمانم. حالا این‌ها که گفتم مسائل مهمی نیستند، مهم این است که او گل را به زلف کودکی آویخت، تا او را بخنداند.

62

نیش عقرب نه از ره کین است، اقتضای طبیعتش این است. خب؟ این کرم آدم‌ها هم برای نزدیکی به عقرب‌ها، اقتضای طبیعتشان است. کلاً همه چیز دارد روند اقتضای طبیعی خودش را طی می‌کند. ولی افسوس، که او گل را به زلف کودکی آویخت، تا او را بخنداند.

61

نامبرده سپس زان سفر دراز خود عزم وطن کرد؛ اما در کمینگه عمر اسیر قاطعان طریق شد و جاوید گرفتار بماند.

60

سابق یکی از منابع درآمد بنده، فروش مستقیم نان خشک‌های جمع شده در خانه به نان خشک خری های معتبر بود. از قرار کیلویی هفتاد تومان می‌فروختم و با احتساب اینکه گونی‌ها معمولاً تا چارده پانزده کیلو جا داشتند، هزار تومان کسب می‌کردم و با آن به تفریح سالم می‌پرداختم. اگر پلاستیک هم می‌بود که دیگر نانم در روغن می‌افتاد. ولی افسوس، که او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند.

59


فرستنده: حافظ
گیرنده: فلانی
برنده: نسیم صبح سعادت
زمان: در آن زمان که برنده می‌داند.
توصیهء اضافی فرستنده به برنده: راندن به مردمی، نه به فرمان.
پیغام: بــگــو کــه جـان عـزیـزم ز دسـت رفـت خـدا را/ ز لـعـل روح فـزایـش بـبـخـش آن کـه تـو دانـی
مـن ایـن حـروف نوشتم چنان که غیر ندانست/ تـو هـم ز روی کـرامت چنان بخوان که تو دانی
خـیـال تـیـغ تـو بـا مـا حدیث تشنه و آب است/ اسـیـر خـویـش گرفتی بکش چنان که تو دانی
امــیــد در کــمــر زرکــشــت چــگــونــه بـبـنـدم/ دقـیـقـه‌ایـسـت نـگـارا در آن مـیـان که تو دانی

پاسخ فلانی: یـکـیـسـت تـرکـی و تازی در این معامله حافظ/ حـدیـث عـشق بیان کن بدان زبان که تو دانی.

58


سعدی: غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟
جوابهای حضار:
- غم زمانه...
+ فراق یار...
) هردو....
= غم یار....
...
سعدی: خفه شید بابا. (البته با این ادبیات: به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟)

57

عد این خاله زنک میدونین ریشه ش از کجاست؟ خاله+زن(بن مضارع زدن)+ک(کاف تمسخر) یعنی مردی که حرکات و سکناتش به خاله ها می‌زند. به زعم بنده البته. خاله هم نماد آنهایی است (اعم از زن و مرد) که فکر می‌کنند اگر حرف نزنند دیگران حکم به لال بودنشان خواهند داد.

56


من بی قوری و قند زیستن نتوانم
بی چایی کشید بار تن نتوانم
من بندهء آن دمم که قوری گوید
یک چای دگر بگیر و من نتوانم.

55

بنده [کماکان] درک نمی‌کنم. بنده وقتی درک نمی‌کنم، می‌نشینم یک گوشه‌ای و به جای درک، دقت می‌کنم، تا ببینم چی را درک نمی‌کنم؛ یا درک می‌کنم که چی را درک نمی‌کنم، یا درک نمی‌کنم که چی را درک نمی‌کنم. در حالت اول، یعنی درواقع درک می‌کنم ولی ترجیح می‌دهم درک نکنم. در حالت دوم یعنی واقعاً درک نمی‌کنم و به جایش به دقت کردن ادامه می‌دهم. خسته که شدم، دقت هم نمی‌کنم. بعد می‌روم یک دوری می‌زنم، بر که گشتم، اگر باز دیدم درک نمی‌کنم، دقت می‌کنم ببینم این همان است که قبلاً هم درک نکرده‌ام یا همان نیست، اگر درک کردم که همان است یا همان نیست، که یعنی همان حالت اول قبلی. اگر درک نکردم که همان است یا همان نیست، یعنی که نه، واقعاً درک نمی‌کنم. و به همین شکل هی ادامه می‌دهم.

54

گلچهره!... بپرس. ببین! بپرس. درسته که نپرسیدن هنره، ولی پرسیدن عیب نیست. حالا اینا یه چیزی میگن، ولی تو بپرس. قبلاً هم عرض کرده م. بپرس. از من بپرس.

53

آهای دنیا! (اسمایلی زنجیر چرخوندن)... نیگام کن! (اسمایلی فخر فروشی)... ببین عاشقترینم!(اسمایلی کسی که اشتباهی کرده و تازه ملتفت شده) ...تو عاشقای دنیا کلام آخرینم (اسمایلی ماستمالی) ... نگاش قلبمو دزدید، منو صید خودش کرد (اسمایلی هم زدن) ... با حرفای قشنگش منو خام خودش کرد (اسمایلی هم زدن) ... میخوام دنیا نباشه، اگه از من جدا شه، یه دل تو سینه دارم، میخوام اونم فدا شه (اسمایلی پافشاری بر هم زدن جهت ارعاب)... بیا آهنگ من باش، صدای ساز من باش، (اسمایلی تغییر جریان بازی) ... ببین عاشقترینم، تو هم عاشق من باش. (اسمایلی انداختن توپ به زمین حریف.) ... بیا با من یکی شو، صدای قلب من شو، واسه نفس کشیدن، هوای تازه ام شو. (اسمایلی گل به خودی عمدی)

52

اصولاً باید ته همه چی دربیاد. شما وارد هرچی که میشین انقد باید برید تا تهش دربیاد، بعد میری مرحله بعد. انقد باید بری تا ته خودت دربیاد.

51

نامبرده سپس ضمن اعلام اینکه خود نمی‌رود دوان در قفای کس، «آن که ما به کمند وی اندریم» را مسئول دانست.

50

دوست مسکینم «حریص کوته دست» را خدمتتان معرفی می کنم.

49


بی سو شدم... چرا؟... چون او شدم... چرا؟... در عشق او... چرا؟... بی او شدم... چرا؟... با او بُدم... چرا؟... من او شدم.... چرا؟... من او بُدم.

* با تشکر از مولوی، شهرام ناظری و حافظ ناظری.

48

دل باید همیشه روشن باشد. برای نیل به این مقصود، باید لامپش را به موقع عوض کنی که نسوزد.

47

آقا. چنان نماند؟ چنین نیز هم نخواهد ماند. دوتا حرف اضافهء هم معنا پشت سر هم، اونم از کسی مث حافظ، میدونی ینی چی؟ ینی نخواهد ماند. نخواهد ماند. این نیز بگذرد. بعله.

46

نامبرده سپس در میان بهت حضار، به جمع آوری معانی پرداخت و از صحنه خارج شد. بدون آنکه گوی بیانی زده باشد.

45

نامبرده سپس با ابراز تمایل به گنجاندن گفت و گو در آیین درویشی، [تلویحاً] اشتیاق خود به ماجراجویی را به رخ حضار کشید.

44

گلچهره، ببین!... ببین...

43

گلچهره،‌ ... ببین گلچهره،‌ بپرس. گوش نده به حرف این و اون. بپرس.

42

بادمجانهایی را که دور قاب هم چیده بودند، با نانهایی که به هم قرض داده بودند خوردند. بعد نوشابه برای هم باز کردند تا بشورد ببرد پایین.

41

دنیا دیگه کوچیک نیست. بزرگ شده ماشالّا. ولی واسه ننه باباش هنو بچه س.

40


به این برکت اگه دروغ بگم
 به اون برکت اگه دروغ بگم
 به هر برکت اگه دروغ بگم
 به چن برکت آخه دروغ بگم؟

39

نامبرده سپس با برخاستن از جای خود، اقدام به نشاندن نهال شوق در خاطر حضار کرد و بی هیچ سخنی به آرامی از کادر خارج شد.

38

رمزنگاری خوب است، به شرطی که کلید رمز جایی موجود باشد. وگرنه به لعنت هم نمی ارزد.
هنر رمزنگار، بیشتر از آنکه در رمز گذاری باشد، در کلیدگذاری است.

37

تختیم. خارج ختمت تختیم مختوم بر مختوم الیه، میشود هیچ. باقیمانده هم هیچ. هیچ هیچ؛

36

میشه یه کم چشماتونو مست کنین؟... یه کم بیشتر لطفاً... یه کم دیگه...یه خرده...آآ... عه عه.... چه ظرفیتش کمه چشاتون. انتهای راهرو سمت راست.

35


+ کجایی؟
- در محاق هستم.
+ اوکی. راه افتادی زنگ بزن.
- باشه.

34

نامبرده سپس با دیدنِ در قصدِ دلِ دانا بودنِ فلک، اقدام به شستن دفتر دانش خود به مِی کرد و به هیچکس نگفت که چرا.

33


مکروم: کسی که بهش کرم ریخته می شود.
کارم: کسی که کرم میریزد.
تکریم: کرم ریختن.

32

نامبرده سپس اصل قضیه را به روی خودش و حضار [بالا] آورد.

31

نامبرده سپس سکوتش را شکست و محتوایش را بین حضار پخش کرد.

30


گربه-سگ بودن خیلی خوبه. ینی خب آره، حس اینکه یکی دیگه همیشه همرات هست و چسبیده بهت و هیچ وقت نمیتونی واسه خودت باشی، اذیت میکنه. ولی به جاش همیشه یکی همرات هست و چسبیده بهت و نمیذاره واسه خودت باشی؛ اینش خوبه.

29


از نامه هایی که هرگز به مقصد نمیرسند غم انگیزتر، نامه هایی هستند که به مقصد کمانه میکنند.

28


نام سرخپوستی: احساساً خودکفا.

27


اختلاف فاحش یعنی اختلافی که مث فحش میمونه.

26


بارالها، از احتمال شکست ما هر آنچه هست بر جای، بستان و به عمر لیلی افزای.

25


صوفیان واستدند از گرو می همه رخت، دلق ما بود که در خانه خمار بماند. کسی گذارش افتاد برداره بیاره قربون دستش.