۷.۵.۹۱

224


چیزی که هست، یک عمل داریم، و یک عکس العمل؛ حالا ما به لحاظ فلسفی کاری به قضیه نداریم. همین فیزیکی. یک عملی را نقطهء شروع در نظر می‌گیریم و عکس العملی را که به آن نشان داده می‌شود بررسی می‌کنیم. مثلاً آدم می‌رود به یکی سلام می‌گوید. حالا آن یکی ممکن است از بین چند عکس العمل ممکن، یکی را برگزیند و از خود نشان بدهد. مثلاً اگر سلام را بشنود، و معنای آن را هم بداند، با توجه به رابطه‌ای که با آدم دارد، ممکن است جواب سلام بدهد، حالا به هر طریقی، یا ممکن است جواب سلام ندهد. هردوی اینها عکسل العمل هستند. اگر آن یکی سلام را نشنود چی؟ آنوقت عکس العملش چه خواهد بود؟ خب بیشترین احتمال این است که چیزی از خود نشان ندهد. آیا این با جواب سلام ندادن احتمال قبلی یکی است؟ خب ظاهر فرآیند از نظر ناظر بیرونی یکی است. آدم سلام کرده، جوابی نگرفته. اما اصل داستان چیز دیگری است. یا حالا فرض کنیم، سلام را هم شنید، اما معنای آن را ندانست. به عبارتی عمل را احساس کرد، ولی آن را درک نکرد. آنوقت باز یکی از احتمالات برای عکس العمل ممکن است همان جواب ندادن باشد. یا ممکن است بپرسد که معنای سلام چیست تا ببیند در برابر آن چه باید بکند، یا هم اینکه یک برداشتی، درست یا غلط، از سلام برای خودش ایجاد کند و با توجه به آن عکس العمل نشان بدهد. که باز یا ممکن است جواب سلام بدهد، یا ممکن است جوابی به نظر آدم بیربط بدهد، مثلاً بگوید خوب بود، ممنون؛ یا ممکن است جواب ندهد. باز ما همهء احتمالات را کار نداریم. همین جواب ندادن منظورم است بیشتر. یعنی تا اینجا، در چند حالت ممکن است آدم به یکی سلام کند، و جوابی نگیرد. و تمام این چند حالت برای ناظر بیرونی یکسان است. اما در یکی می‌بیند که آدم بعد از جواب نگرفتن، با طرف دست به یقه می‌شود، در یکی می‌بیند که آدم هیچ کاری نمی‌کند، در دوتا می‌بیند که آدم متعجب می‌شود، که باز در هر کدام از این دوتای آخر، ممکن است عکس العمل متفاوتی را از آدم شاهد باشد. حالا این سلام خودش یک مثال ساده است. در دنیای عمل و عکس العمل، ممکن است با مثال‌هایی به مراتب پیچیده تر از این مواجه شویم. یا حتی همین را اگر بشکافیم خیلی پیشتر می‌شود رفت. اما ما کاری نداریم. ما حتی به مجموعهء عواملی هم که دست به دست هم داده تا آدم سلام کند، کاری نداریم. ما حتی کاری نداریم که بعدش چه می‌شود. ما فقط همین عمل و همین عکس العمل را کار داریم. یک عمل ثابت، و یک عکس العمل ثابت، ولی در چند حالت مختلف و به دلایل مختلف. یعنی خب، حالا باز کاری هم ندارم که از این بررسی چه چیز قرار است عاید چه کسی شود؛ اما خب جالب است برایم. یعنی خب فکر می‌کنم ما وقتی داریم دیاگرام آزاد یک جسم را رسم می‌کنیم، نیروهای وارد بر آن را با توجه به مقدار و جهتشان رسم می‌کنیم. بعد سعی می‌کنیم مرکز جرم جسم را پیدا کنیم، و تمام این نیروها را به آن‌جا منتقل کنیم. حالا گشتاور هم داریم که می‌شود نیرو ضربدر جابجایی. (این کلمهء گشتاور را من خودم خیلی دوست دارم و همواره بر روح سازنده یا سازندگانش درود می‌فرستم.) هدفمان از این کار، معمولاً یا پیدا کردن نیروهای مجهول وارد بر جسم است، یا توصیف حرکت آن تحت اثر این نیروهای معلوم. یا اصلاً اینکه ببینیم حرکت می‌کند یا نه. در نگاه اول ممکن است اینطور به نظر برسد که اگر برآیند نیروهای وارد بر یک جسمی صفر بشود، آن جسم ساکن خواهد ماند. در حالی که اینطور نیست. ممکن است جسم حرکت یکنواخت داشته باشد. حرکت یکنواخت یعنی حرکتی که شتاب ندارد و سرعت در آن همواره یک مقدار و جهت ثابت دارد. که خب البته فرض وجود چنین حرکتی، خیلی ایده آل است. چون همیشه حرکت، با مقاومت مواجه می‌شود. یا با مقاومت هوا، یا با مقاومت سطح، یا حالا هرچی. حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم خیلی پرت رفتم. همانجا در دیاگرام آزاد باید متوقف می‌شدم، اما رفتم به هر شکل؛ باید دید کدام نیرو باعث این رفتن شده. بله. ما هنگام رسم دیاگرام آزاد، نیروها را فقط با توجه به مقدار و جهت آن‌ها بررسی می‌کنیم. اما آیا این نیروها، ماهیت متفاوت هم دارند؟ البته که دارند. ممکن است تماسی باشند، مثلاً ناشی از هل دادن یا کشیدن، ممکن است غیر تماسی باشند، مثلاً مغناطیسی؛ اما، اثرشان و اینکه بر کجا وارد می‌شوند و اینکه به چه مقدار وارد می‌شوند، مشخص است و قابل اندازه گیری و محاسبه است. اما آیا ما با داشتن دیاگرام آزاد جسم می‌توانیم بگوییم کدام نیرو چه ماهیتی دارد؟ خیر. یعنی خب اگر ندانیم اصل جسم کجا بوده و تحت چه شرایطی، و فقط دیاگرام آزادش را داشته باشیم، نمی‌توانیم در بارهء اصل نیروها حرف مطمئنی بزنیم.
حالا تازه این مال جسم است. یک چیزی که فقط جرم مادی آن در معادلات نیرویی و حرکتیش وارد می‌شود. با واحد کیلوگرم یا پوند؛ حالا فرض کنید آدم باشد، شعور هم داشته باشد دست بر قضا؛ واویلا. یعنی اگر بخواهیم مجموعه‌‌ی عواملی را که دست به دست هم داده تا آدم در یک شرایطی قرار بگیرد و یک عکس العملی از خودش نشان بدهد، همه را با هم در نظر بگیریم و تأثیر بدهیم، پدرمان در می‌آید. حالا ممکن است یکی فکر کند منظورم قضاوت است. اما نه. هیچ ربطی به آن ندارد. همین که چی شد که همچی شد، مد نظرم است. در این مورد خاص، چی شد که همچی نشد. یعنی آدم دیده که آدم‌هایی کارهایی کرده‌اند و می‌کنند و اتفاقاتی برایشان افتاده یا نیافتاده و می‌افتد یا نمی‌افتد، بعد خودش برای آنکه آن اتفاقات برایش بیافتد یا نیافتد، همان کارها را می‌کند، لکن نمی‌شود. و نمی‌فهمد چرا. هیچی دیگر. غرض همین بود.
ما نیست که هیچ تمرکز نداریم، هی از این شاخه به آن شاخه می‌پریم. لقمه ناخواسته گرد دهان‌مان میچرخد. خودش برای خودش. دست ما هم نیست. حالا باز خدا خودش بزرگ است.

223

من از لب تو منتظر یه حرف تازه م ها... بدو کارداریم... مشتریای قشنگترین قصهء عالم منتظرن... بگو ماشالا... گلچهره های گلچهره! ... خوابی؟... زکی...

۴.۵.۹۱

222


میفرماد: تا حالا هیچ فک کردی؟
عرض میکنیم: بعله خب؛ زیاد.
میفرماد: خب؟
عرض میکنیم: خب به جمالتون؛
بعدش جفتمون هیچ میشیم. بعدش جفتمون نگاه میشیم. در سوکوت؛

221

اینم شد آخر عاقبت ما... از کرخه تا راین بشه ربنا مون و جا آش و حلیم، هی سیگار... هی سیگار... آره مهندس.. میگذره... خدا؟ خدا فقط بزرگه. همین؛

۳۱.۴.۹۱

220



- محض رضای خدا به من بگو بیوفا...
+ بیوفا! بیوفا! ...
- خب حالا سو استفاده نکن دیگه...
+ بیوفا بیوفا! ...
- گیری کردیما...
+ بی و فا! بی و فا!...
- عجبا... لالاهللا...

219



- به چیت مینازی؟
+ به هیچیم...
- پ چی میگی؟
+ هیچی... چیزی نمی‌گم که...
×××

- چی از جون دنیا میخوای؟
+ هیچی
- پ چی میگی؟
+ هیچی... چیزی نمیگم که...
×××

- چی داری تو بساطت؟
+ آه...
- پ چی میگی؟
+ التفات نکردی؛ گفتم آه دارم در بساط؛
- خو داری که داری؛ اصن چی میگی تو؟
+ هیچی بابا... چی بگم؟
- هیچی نگو! هیچّی نگو!
+ چیزی نمیگم که...
×××

- چی...
+ اََ! د بسه دیگه! هی هرچی هیچی نمیگیم ...
- ایزی بابا! ایزی! چی شده مگه حالا؟
+ هیچی...
- پ چی میگی؟
+ هیچی، چیزی نمیگم که...
- نه. یه چیزایی داشتی میگفتی مثکه.. چی بود؟
+ هیچی... هیچی نبود. هیچ هیچ البت که نع...
- آ! آ!؟
+ هیچی ... همون هیچی...
×××

- دیگه چی؟
+ دیگه سلامتی
- سلامتی کی؟
+ سلامتی شوما.




218



همایون مثنوی

گفته بودی که بیایی چو به جان آیم من؟ ... نگفته بودی؟... پ چرا من فک میکردم گفتی.... شاید اشتبا ملتفت شدم؛ ببخشید. مصدع اوقات شدم؛
...
آخه میدونی؟ من به جان آمدم اینک؛ هی به خودم میگفتم پس تو چرا می نآیی؟ ... توهم زدم... بازم معذرت؛
...
سودای سر زلفتونو که میتونیم به خیال بپزیم که... نه موردی نیس... فوقش چون سر زلف تو سودایی میشیم دیگه؛ شیک و مجلسی؛
...
همه عالمو میشه به شوما ببینیم؟ ... جسارته، ولی به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی... ببینم؟ امرش با شوماس ها...
...
اون وعده و وفام لابد غلطیم باز؛ ها؟... عب نداره... هیچ عب نداره؛

217



میفرماد: بت نمیومد اصن اونجوری...
عرض میکنیم: کودوم جوری؟
میفرماد: که اون شبی، نصف شب اومدی پیش ما، خسته و زار و نزار...
عرض میکنیم: آدمیم دیگه. خسته میشیم. درخت که نیستیم.
میفرماد: دس شوما درد نکنه؛ ینی درختا آدم نیستن؟ توله سگن؟
عرض میکنیم: خیر. ما منظورمون این نبود اصن به مولا...
میفرماد: حرفتو زدی دیگه... آخه لامصب! تو چی میدونی از خستگی؟ چی میدونی هزار سال یه جا موندن ینی چی... اصن تو چی میدونی؟ یه چیزی که میدونی بگو....
عرض میکنیم: آقا ما از دهنمون پرید... غلط کردیم... ما هیچی نمیدونیم... ما نادون دو عالمیم... شوما دیگه از ما به دل نگیر...
میفرماد: شوما اومدی، ما بودیم. شومام بری، باز ما هستیم؛ نه. نقل دلگیری و ایناش نیس... از این دردم میگیره که یهو همه چی از یاد شوما میره؛ شوما نه شوما ها، شومای نوعی؛ وگرنه که الآن این مکالمه بین ما برقرار نبود که؛
عرض میکنیم: حقم داری... نمیفمم چی میگی ها؛ ولی حق داری. اما شومام قبول کن که از رفتن چیزی نمیدونی؛
میفرماد: د حالیت نیس. مگه مسابقه س؟ نقل موندن و رفتنش نیس که... صوبت خستگیه...
عرض میکنیم: خسته ای؟
میفرماد: عجیب؛
عرض میکنیم: آلبالو زعفرونیای ما رو شوما آشنایی داری باشون؟ دشمن خستگی!
میفرماد: آلبالو زعفرونی چه صیغه ایه؟
عرض میکنیم: از صیغه های چاییه؛ به رنگ آلبالو، لکن با طعم زعفرون؛ بریزم؟
میفرماد: الصوفی ابن الوقت! بریز آقا... خرمام هست؟
عرض میکنیم: خرما هم هست. خرما هم برات میاریم تصدقت. خرما هم...[ینی پاشدیم که بریم پای سماور و صدامون داره محو میشه]

صدای "هعییی" گفتنش تا پای سماور رسید؛ خسته س. عجیب خسته س. از ما خسته تر اینه به مولا؛

216



باس بوس کنیم خودمونو بذاریم کنار...
بوس باس کنیم خودمونو بذاریم کنار...
سوب ساب کنیم خودمونو بذاریم کنار...
سوباسوب کنیم خودمونو بذاریم کنار...
به جاش بریم به ویکی بویوشوب گل بزنیم...
با همکاری روتا سیماکی...
نینو روتا که آهنگ پدرخوانده رو ساخت....
مام یه کاری کنیم انصافاً در این عالم
کاره دیگه به هر شکل؛
و در آخر، بوسه بر جام بزنیم بریم خونه هامون؛ حمید هامون نه ها؛ خود هامون. دشت. بدویم تا ته دشت... از سر کوه که برگشتیم خسته و کوفته... قل بخوریم بیایم پایین حال کنیم... مث کدو قلقله زن از جلو گرگ و شیر و پلنگ و هر چه جز اینهاست به سلامت رد بشیم و خدافظ.

215

ما یه مدت تو برج مراقبت کار میکردیم. خیلی سخت بود، استعفا دادیم، رفتیم پرنده شدیم. از گوشهء هر بام که دیدیم، پریدیم؛

214


ما یه رفیقی داشتیم، دوست دارم نشنیده بود اصن اسمش. از بچه‌های نیک قبیله بود؛ نکته جالبش این بود که از اون موقع که ما یادمون میومد این اسمش همین بود؛ انگار جادوگر قبیله از باباش طلبکار بوده، بعد این اسمو انداخته بود رو این رفیق ما تا طلبش وصول شه، که اینم باباش بنده خدا اجل مهلتش نداد. اسمه موند روش. مام حالا مونده بودیم اینو چی صدا کنیم که خدا رو خوش بیاد. بش میگفتیم نشنیده؛ از دونیا که رفت، رو آگهی ترحیمش نوشتیم دوست دارم نشنیده از دونیا رفت. خدا رحمتش کنه. نور به قبرش بباره به حق این شب عزیز. جوونمرگ شد فی الواقع؛ بعداً که خوب به داستانش فکر کردیم، دیدیم این اصن از اولش مرده بود. نه که بگیم زندگی نکرد و این زندگی نبود که این کرد و اینا و فولان؛ نه. اصن همچی آدمی به دونیا نیومده بود. اما تو خاطرات ما بود. و هست. هنوزم ینی مطمئن نیستم که آیا ما داشتیم همچین رفیقی، یا نداشتیم... چرا آخه؟ کهولت سن بیداد میکنه. شایدم قاطی کرده م با یه نفر دیگه... حالا شوما اسمشو چی کار دارین؟ ثبت احوالی شوما؟ ... لالا هللا...
آقا اصن ما دوروغ گفتیم. نبوده همچین آدمی. نیس اصن. شوما راحت شدی؟... یه خاطره اومدیم بسازیم خیر سرمون... اگه گذاش!... برو دیگه.. نیگا میکنه... د برو وانسّا! عه!

213


- تا حالا به کسی دل بستی؟
+ آره. به تو...
- به من؟ به من دل بستی؟ من که خودم دلبستهء دو عالمم که... هه! زکی! اینو!
+ وا کنم ینی؟
- آره بابا. بدو آ ماشالا. دلتو وا کن عمو ببینه... آ باریکلا!
+ غصه میخورم که اونوخ هی...
- غصه میخوری؟ غصه نخور؛ پسته بخور؛ بیا!
+ پسته کالریش بالاس ها! شومام زیاد نخور... چاق میشی چله میشی، میمیری بعدش.
- والا ما الآن صدها ساله داریم استفاده میکنیم هیشکودوممون طوریمون نشده؛ نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی؛ نه حتی خود بنده فی المثل؛
+ شوما خب کارت درسته؛
- ما مخلص شوماییم. کوچیکیم. چایی بریزم؟
+ نه دیگه دیروخته مرخص شیم کم کم از حضورتون...
- بودی حالا...
+ قربون شوما. تا همین جاشم خیلی اسباب زحمت شدیم.
- پس ایشالا یه روز تشیف بیارین حجره جهت ناهار در خدمت باشیم. آبگوشت بزنیم دور همی؛ ها؟ یا کباب...
+ چشم چشم. حتماً. فعلاً با اجازه...
- دست حق به همرات؛

212


- می‌بینم که مقدار زیادی از چشم‌های "تو" با خود دارید. جاییزه دارد؟
+ نمی‌دانم. لکن کیفیت دارد. و کافی هم هست شکر خدا؛

211


ما پول نداریم. ما حتی زبونم نداریم.
مغز، چشم، گوش، دماغ و دهن، یه گردو هم نداریم حتی؛
ما هیچی نداریم.
ما هیچی‌نداریم؛
واسه همین همیشه پیاده ایم.
پیاده میریم
بی که پیاده روی کرده باشیم که برا قلبمون خوب باشه اقل کم.
پیاده روی ما دلیل اصلی سکته‌های ملیح و قبیح ماس...
ولی آخرش که چی؟ هیچی.
همه خسته، همه داغون
همه پیاده...
فوقش برسی اون سر میدون و بشی وزیر؛
بازی که تموم شه، باز پیاده ای بیشعور.
حالیته چی میگم؟
از هفت جد و آبادت حرف میزنم. بلکمم هشت.
میدونی یک بیستم مردم آسیا، بلکمم دنیا تخم و ترکهء چنگیزن؟
ای خون پاک آریایی! ای خلیج فارس! ای اهل فن! ای فرورهر! ای فولان! ای بهمان!
بابا جان حالت چطوره؟
حال و احوالت چطوره؟
دیگه حالی به آدم می مونه؟ نه والا
احوال چی؟ احوالی به آدم می مونه؟ نه بلا
مهوش و پریوش هم که رفتن لا دست کوروش کبیر؛
غلط کردن البته؛ چه بد کردن البته؛
کاریه که شده به هر شکل؛

210



- ای که با سلسلهء‌زلف دراز آمده ای!
+ بلی؟
- فرصتت باد.
+ چرا؟
- که دیوانه نواز آمده‌ای.
+ لکن اومدنی رفتنیه.
- ساعتی ناز نفرما و بگردان عادت؛
+ شوما نیاز کنید خب. ما می‌پرسیم.
- از کی می‌پرسی؟
+ از خودم می‌پرسم.
- گلچهره؟ تویی؟
+...
- ...
...

209


سمن بویان، غبار غم چو بنشینید، بنشانید؛
پری‌رویان، قرار از دل چو بستیزید، بستانید؛
ما کاری با شوما نداریم.
ما روی سخنمون با گلچهره ست.
گلچهره! شوما بپرس.

208

در مبارزه، دو روش وجود دارد؛ روش منطقی، و روش غیر منطقی؛ در روش منطقی، تا وقتی که یکی از میان شوما یا حریف شوما شکست را قبول کند، مبارزه ادامه می‌یابد. در روش غیر منطقی، تا مرگ شوما یا حریف شوما. از دیرباز، چیزی که رواج داشته مبارزهء غیرمنطقی بوده. از زمان دایناسورها و حتی قبلتر، آمیبهای تک سلولی بگیر و بیا تا همین حالا. مبارزهء منطقی از اختراعات بشر جدید است و صرفاً جنبهء سرگرمی دارد. در واقع باید آنقدر جنگید تا مرد یا میراند که باز این هم آخرش میرسد به مرگ. همه باید بمیریم. این آن چیزیست که در این هزارها میلیان سال و هزاران جایزهء نقدی و غیر نقدی دیگر باعث بقا و قدرتمندتر شدن گونه‌های باقی شده است. مرگ گونه‌های ضعیفتر. باز تا خواست خدا چی باشد.

207

همین چن شب پیشا بود؛ خدابیامرز اومده بود پیش ما. صحی سالمم بود؛ چیزی نشون نمیداد. رفتم چایی بریزم براش که دیدیم در می‌زنن. زنگ زدن خب البت. در زدن مجازه. ملتفتین که؟ ینی دیدی اینا که منتظرن تو این موقعیتا مچ آدمو بگیرن؟ خیلی حرکت... واقعاً صفتی نیست براش. ولی درست نیست در کل. خلاصه که کاپیتان بود. بعد عمری اومده بود یه سر به ما بزنه. دمش گرم. همیشه می‌گه: این دور هم جم شدنا، سر زدنا، مث جلسه تمرینه. ولی ما هیچ وخ نفمیدیم تمرین برا چی. چیزیم ازش نپرسیدیم هیچ وخ. ینی خب کسی از کاپیتان چیزی نمیپرسه... فقط میگی چشم. اطاعت! اومد و نشستیم و خدابیامرز به عادت همیشه ش، دوتا بالش گذاشته بود زیر دستش. کاپیتان پرسید: دیگه کی قراره بیاد؟ گفتیم قراری نیست. نامبرده سپس گفت: دیگه کیا هستن؟ عرض کردیم همون همیشگیا. کیا بودن؟ کاپیتان و خدابیامرز که نشسته بود اون بغل و حرف نمیزد، این رفیقمون روح درخت که علی رغم اینکه مدتیه با ما قهره و رفته تو سوکوت و هژیرم که اصن برا خودش بود. همه ساکت بودن که نامبرده ناگهان یه کش و قوسی اومد و یه اصواتی از خودش بروز داد که ما راستش تا اون موقع نشنیده بودیم. ولی برامون عادی بود. فرمود: کاپیتان دریا چطور بود؟ کاپیتان عرض کرد: مث همیشه. خدابیامرز پرسید مگه همیشه چجوریه؟ فرمود: خیر. همیشه چجوری نیست. کاپیتان گفت: من همیشه گفته م و بازم میگم آدم همیشه باید جوری بازی کنه که انگار بازی آخرشه. فرمود:‌ با شوماس ها! خطاب به خدابیامرز فرمود. خدابیامرز سوکوت کرد. نامبرده سپس چاییشو از تو سینی برداشت و گفت: اون قندو میدی؟ که ما البته ملتفت شدیم منظورش قندون بود، هرچند درواقع هدفش رسیدن به قند بود، اما منظورش این بود که ما قندونو بدیم تا بتونه هرچی دوس داره قند برداره؛ اینم مجاز بود. دادیم. کاپیتان هژیرو برداشت، خدابیامرزو هدف گرفت و پق! ماشه رو چکوند. خدابیامرز از ترس قالب تهی کرد. سری ریختیم جمش کردیم بعد خودمون جم شدیم، بعد قالبلشو پر کردیم و گفتیم بابا خالی بود. ایزی! ایزی! و قاه قاه خندیدیم. خیلی شوخی بدی بود ولی. اما کاپیتان بود دیگه... خواستیم از دلش دربیاریم، رفتیم براش پسته بیاریم. دیدیم نیست. پسته ها ینی نبود. پنجره باز بود رفتیم دیدیم طراری میگریخت و پسته بود که میریخت. گفتیم کاپیتان بدو! استارت زد. رسید به طرار، توپشو گرفت، یه پاس بلند داد به ما، ما روح درختو صاحب توپ کردیم، خدابیامرز دروازه بان بود. خدا رحمتش کنه. توپ بدجا خورد...

206



نمی‌دانم اولین بار کی در تاریخ ادبیات از تعبیر «آه جگر سوز» استفاده کرده. ولی هرکی بوده به نظر من کار خوبی نکرده. یعنی اسراف است خب، جگر را بسوزانی که چه بشود؟ آن هم با آه؟! جگر باید به دقت خرد شده و به سیخ کشیده شده و روی آتش نهایتاً یک الی دو دقیقه بماند، طوری که فقط یک کمی رنگش عوض شود و بعد همانطور آبدار به نیش کشیده شود. البته منظورم از آب همان خون است! به به! جگر باید خون چکان باشد. البته نه خام، پخته ولی خون چکان. زیاد که روی آتش بماند، سفت می‌شود و مزه اش از دست می‌رود. جگر گوسفند بهترین نوع جگر است. گران هم هست. جگر گوساله هم البته بد نیست ولی جگر گوسفند یک چیز دیگر است. من هروقت جگر می‌خورم همانجا در جا احساس می‌کنم دارم چاق می‌شوم. من جگر خیلی دوست دارم. یک دوستی دارم که متخصص انواع کباب است. با این دوستم چند وقت یکبار می‌رویم کوه و یک کباب مشتی میزنیم به بدن. من کباب خیلی دوست دارم. می‌میرم برای کباب. از نظر ما، یعنی من و این دوستم، جوجه سوسول بازی است. ما فقط گوشت قرمز دوست داریم بخوریم. کباب...آه ای کباب! پایه ثابت برنامه هایمان هم راسته دنبه است. راسته‌ی گوساله و دنبه‌ی گوسفند. بعضی وقتها جگر هم می‌بریم برای صبحانه. یک دودی در کوه راه می‌اندازیم که دهان خود خدا هم آب می‌افتد. حالا کار روزگار را ببین. یک روز به خودمان گفتیم دیگر داریم زیاده روی می‌کنیم، بیا از هفته‌ی بعد فقط غذای گیاهی و سبک بیاوریم و کوه را از زاویه‌ای غیر از محلی برای خوردن کباب نگاه کنیم. بعله. پنش تا تخم مرغ برداشتیم و چن تا سیب زمینی و چن تا بلال و زدیم به کوه. دست بر قضا آن روز چن تا از دوستان دیگر به طمع کباب با ما آمده بودند کوه که بدبختها رکب خوردند. خودمان هم رکب خوردیم. رفتیم نشستیم و بساط را پهن کردیم. عدل زیر پای ما یک عده دختر و پسر از این سوسولها آمده بودند بساط کباب راه انداخته بودند. آنهم چی؟ راسته دنبه. بلد هم نبودند. کباب بلدی می‌خواهد. ما را می‌گویی؟ کارد می‌زدی خونمان درنمی‌آمد. این دوستم می‌گفت خدا دارد من را عذاب می‌دهد به جبران همه آن کباب‌هایی که در کوه خوردم. اصلاً حالمان گرفته شده بود و مثل سگ از کرده خودمان پشیمان شده بودیم. همان روز من آمدم در فیسبوک نوشتم گیاهخواری خر است و مرگ بر گیاهخواری. حالا نه محض اینکه بگویم گوشت لذیذ تر است یا ویتامین دارد یا چی، نع. اصلاً کباب باعث مهربانی آدمها می‌شود. در خانواده هم همینطور است. وقتی کباب در خانه اکران می‌شود همه با هم مهربان می‌شوند و لبخند بر لب دارند. محبت موج می‌زند در فضا. بخصوص وقتی که کباب خانگی باشد. گیاه چی؟ هیچی. آدمها را تنهاتر می‌کند و از هم دورشان نگه می‌دارد. بعله. حالا این کباب به این خوبی، این جگر به این خوبی، یعنی چی با آه سوزانده بشود؟ با جگر چکار دارند؟ این همه جا برای سوزاندن. جگر کیلویی بیست هزار تومان! دنبه ارزان است. آه دنبه سوز بکشند که به هیچ جایی هم بر نمیخورد. جگر حرمت دارد. حتی شاعر می‌فرماید جگر شیر نداری سفر عشق مکن! آفرین به شاعر که اینقدر خوب قدر جگر را می‌داند. حالا بگذریم از اینکه برای سفر عشق جگر شیر به تنهایی کافی نیست و ... بعله. خلاصه اینکه من هروقت آه می‌کشم نگران می‌شوم مبادا جگر سوز باشد و موجب خسران! و زود فوت می‌کنم تو آهم که سرد بشود. آه سرد می‌کشم معمولاً. فوقش جگر یخ می‌زند. جگر یخ زده هم خوب نیست ولی دستکم باز قابل استفاده است. البته ترجیح اولم آه نکشیدن است. به جاش به صورت عمیق خیره می‌شوم به دوردستها و مغزم را از هر فکری خالی می‌کنم. بعله. آدم باید حواسش به همه چی باشد.

205

نام سرخپوستی: نمک گندیده؛

204

نام سرخپوستی: حدیث هول قیامت؛
تو خونه بش میگن: حکایت روزگار هجران؛