۸.۷.۹۱

308

عزیزان بارها در مسجد و میخانه از بنده پرسیدن که عشق زمینی، مثل بادام زمینیه؟ یا سیب زمینی فی المثل؟ و چرا؟ و بنده گفتم که بلی. و بدیهیه؛ یعنی همانطور که سیب زمینی هیچ شباهتی به سیب نداره، مگر در قابلیت پوست گرفته شدن، عشق زمینی هم هیچ شباهتی به عشق نداره مگر در قابلیت شورافکنی.

بنده در جواب این عزیزان، از آنالوژی گوز و شقیقه استفاده کردم که بسیار پرکاربرده و برای تمام مسائل جواب میده. 

307

احمق‌ترین انسان‌ها کسی است که باور دارد احمق نیست؛ کسی هم که باور دارد احمق است، خب مسلم است که احمق است. بنابراین انسان احمق است.

306

کی بشه اسامی ما رو اعلام کنن
به قید قرعه برنده بشیم
مدال طلا بدن بمون
با عزت و احترام
بریم مرحله بعد..

305

فاقدین شرایط کسانی هستند که شرایط را گم می‌کنند تا واجدین شرایط آن‌ها را پیدا کنند؛

304

شایان ذکر است که حضور شوما، بأی نحو الزامیست؛

303

بارالها، مطمئنی درست اومدیم؟

302


اصلاً آقا! خانوم! هرکی، از کوجا معلوم، آنجا که میفرموده: چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را و الخ، منظورش چیز نبوده؟ ینی تشبیه؟ یعنی فی المثل، آن آقا، آن خانم، آن پیر، آن جوان، آن هرکس، مثل پرده‌دار، همه را به شمشیر می‌زند. یعنی خب شاید پرده‌دار شغلش باشد به شمشیر زدن. آن موقع بوده مثلاً. حالا زمانه عوض شده، رسم نیست به شمشیر بزند و این امری عجیب می‌نماید. کم نداشتیم از این موارد...

301

بیاین با هم بریم 
دیر بشیم از این مرحله
دیر
خیلی دیر
خیلی خیلی دیر
بعد که خیلی دیر شدیم
خیلی خیلی دیر شدیم
خب از اونجایی که زمین گرده
زمانم گرده دیگه
زود میشیم
جولو میافتیم
و قهرمان زمین و زمان میشیم در عین حال
و مدال طلا را بر گردن ما می‌آویزند
رؤسای فدراسیون‌های جهانی
و دلبرکان سانسور شونده
و از دست سانسورچی دررونده
و درنرونده
...
بیاین
خوبه. حال میده

300

- گرفتی ما رو؟
+ نه
- بگیر بابا دیر میشه

299

- کوجایی؟
+ تو خوفم
- خوف؟
+ نه... رجا
- رجا؟
+ نه... خوف... نه... رجا... نمیدونم. خوف و رجا
- خوف و رجا؟
+ خوف و رجا
- حالا کوجایی؟
+ حالا؟
- حالا
+ حالا؟
- حالا
...

298

این جملهء "هیچ گربه‌ای برای رضای خدا موش نمی‌گیره" در ظاهر اِخباریست؛ لکن باطنی التزامی دارد. حالا درست و غلطش با خدا.

297


نقل است پیر ما دریا ندیده بود. روزی اتفاق را مردی از قسطنطنیه در محضر بود. از دریا می‌گفت و می‌گفت و پیر ما در وی می‌نگریست تا تمام آنچه بود گفت. و گفت من جنگل ندیده‌ام. پیر ما ادب را سخن از جنگل گفت. میان سخن پیر ما می‌دوید که این که گفتی نیست و به من دیگر رسیده و پیر ما می‌گفت خاموش تا بگویم که هست. و می‌گفت. تا سه بار تکرار شد. پیر ما چوبدست بر سر وی زد که ای قلتبان! جنگل من دانم چیست که در وی زیسته ام یا تو که ندیده‌ای؟ مغموم گفت که ای پیر ما جنگل تو دانی چیست. پیر ما پرسید دریا که داند چیست؟ گفت دریا هم تو دانی چیست. پیر ما چوبدست بر وی بنواخت و گفت  دریا من از کجا دانم چیست که ندیده‌ام؟ گفت گفتم که. پیر ما گفت  گفته باشی. اگر این بودی که هرچیز را با گفت و شنفت توان دانستن که چیست، حکمت سفر چه بودی؟ 
اصحاب برای پیر ما کف[مرتب] زدند و بپراگندند.
پیر ما را لکن هوس سفر دریا در دل بود از آن روز تا روزی که به خاک بازگشت. خدایش بیامرزاد.

296

دوس دارم هوا سرد بشه بعد دم غروبا برم...
دوس دارم هوا، سرد بشه، بعد، دم غروب...
دوس‌دارم‌هوا‌سرد‌بشه‌بعد، ...
دوس دارم هوا سرد بشه
هواااا سررررد بشه
دوسسسس داا رم
هوااا...
...
ولش کن

295


- بر فرض مثال، همین بر فرض مثال را آدم برفرض متال بخواند. پیش خودش می‌گوید بر فرض متال یعنی چه؟ بر فرض فلز؟ بعد بلافاصله فکرش می‌رود به این که خب فرض فلز داشته باشیم، فرض نافلز هم داریم؟ و می‌رود تا هرجا که برد داشته باشد. در حالی که لازم نبوده این همه راه برود. مثال را درست می‌خواند، هیچ کدام از این مسائل پیش نمی‌آمد. حالا یکی بیاید بگوید خب شاید آن که نوشته اشتباه نوشته باشد. بعله خب. ممکن است. محتمل است. بنا بر این، مثال را اولاً باید درست نوشت، تا باعث خوانش اشتباه نشود، و ثانیاً باید درست خواند، تا باعث دردسر نشود. حالا خب این، خودش مثال است. همه چیز. همه چیز را باید اولاً درست نوشت، و ثانیاً درست خواند. باز همین خواندن و نوشتن هم خودشان مثال هستند. همه چیز یک مثال است. لکن مثال برای چی؟ مثال برای کی؟ نمی‌دانم. چیزی که می‌دانم همان درست‌ها هستند. حتی در مورد آن بایدها هم چیزی نمی‌دانم. خب شاید یکی درست دوست نداشته باشد. ما که دوست داریم. ما درست دوست داریم. ما نادرست دوست نداریم. من یعنی. ولی خب، درست خودش معلوم نیست چیست. و خب، شانس است. احتمال است. 
+ درست میشه ایشالا... 

294


شوما چجوری با تمرین و تکرار میتونین تشخیص بدین پاکت سیگارتون پره یا خالیه بدون باز کردنش؟ هفتیرکشام همینن. وجه اشتراکشونم تو کشیدنه؛
مثلاً میگی دوکیلو از اون خوباش بکش.
نمیگی؟

293

مهندس میگه حالا ینی چی میشه؟ و ما میگیم ینی چی ینی چی میشه؟ تا حالاش مگه چی شده که میگی حالا ینی چی میشه؟ چی بشه خوبه؟ خوب چیه؟ چی چیه؟ مهندس از تو بعیده. "حالا ینی چی میشه؟"؟ دسخوش بابا...
مهندس دیگه هیچی نمیگه نمدونم چرا.

۲.۷.۹۱

۳۱.۶.۹۱

291


اینکه بگی: من کچلم، حسن کچل 
خیلی فرق داره با اینکه بگی: من حسنم، حسن کچل؛
همونقد که حسن با کچل فرق داره، اونام با هم فرق دارن
ما یه رفیقی داشتیم، میخوند:
من کچلم، خفن کچل
در صورتی که او خفن بود
خفن کچل

290


می‌خواستم به یه جایی برسم ها... می‌خواستم به کوجا برسم؟
یا نه؟ 
اصن جا کوجاست؟
چجور جاییست ینی؟
مثلاً میگه میخواستم به یه جایی برسم، 
با اینکه میگه میخواستم به جایی برسم،
چه فرقی داره؟
جا به جا ینی
یا با جا
جاباجا کنیم
جابه‌جا نکنیم
کودوم جا؟
کو جا؟
جا هست؟ [این بنده خدا رم سوار کنین]
جدی ها...
به کوجا می‌خواستم برسم؟

289

مث این احمقا... مث کودوم احمقا؟ خودتی دیگه... احمقا خودمونیم دیگه... تویی دیگه... منم دیگه... به صورت نوعی... مث این احمقا... احمق نوعی

288

در ساعتهای پر رفت و آمد، صدای رفت و آمد ماشینها در خیابان طولانیتر است و در ساعات کم رفت و آمد، کوتاهتر.

287

خدابیامرز آدم تأثیرگذاری بود. لکن تأثیربردار نبود. و خب تأثیرش یک روز ناگهان تموم شد و مرد؛

286


بیا
می‌خواهم مقایسه‌ات کنم
با همه چیز
اعم از روی گل، روی برگ، رو پر پرنده، رو ابرا
و همه کس
اعم از فلفلی و قلقلی و مرغ زرد کاکلی
بیا
مقایسه ناگزیر است

285


شاید اگه افسانه اینطور میگفت که: 
هیچکس باهاش کاری نداشت
نه فلفلی، نه قلقلی، نه مرغ زرد کاکلی

خیلی‌ها نظافت را ترک می‌کردند.
ولی خب اینطور نگفته. 
افسانه.

۲۹.۶.۹۱

284

بارالها، ما را در زمرهء سنگهای کف رودخانه قرار بده. خانه قرار بده. یا حتی این هم نه، فقط قرار بده... بیقراریم روز و شب به مولا...

283


روایت اول:
- الو؟ دنیای معلق زدن و لوس بازیه؟
+ بله بفرمایید
- قربان سؤالی داشتم مبنی بر اینکه پیش قاضی و معلق بازی؟
+ بله؟
- بله و بلا!
[می‌خندد و قطع می‌کند و می‌خندد]

روایت دوم:
- الو؟ دنیای معلق زدن و لوس بازیه؟
+ بله بفرمایید
- قربان سؤالی داشتم مبنی بر اینکه پیش قاضی و معلق بازی؟
+ بله؟
- هیچی.
[قطع می‌کند و با لبی خندان به افق خیره می‌شود]

282


خب دیگر؛ حالا همه میدانند من میخواهم وقتی بزرگ شدم یک کشور بسازم. حالا دارم خرده خرده برنامه‌هام را تشریح میکنم. مثلاً اینکه، خب من مخالف آموزش و پرورش هستم. به طور کلی. آموزش چیست اصلاً؟ پرورش چیست اصلاً؟ یادگیری چیست اصلاً؟ یاد خودش هست. فوقش ما سیستم یادآوری دایر کنیم. ولی، خب بعدش که دایر کردیم، یک رشته‌ای را برای اولین بار در جهان ارائه خواهیم داد، به نام "هدایت پشم‌های کف مستراح با آب" که در دو گرایش شلنگ و آفتابه ارائه خواهد شد. بعدش خب تا دکتراش را می‌رویم و تا فوق دکترا و بالاتر باز هرچی شد. تا هرجا مقدور شد. چرا که این رشته جای کار دارد. بله. دارد. بعد از اقصی پرکنهء عالم انسان‌ها اپلای می‌کنندکه بیایند به کشور ما و در این رشته فعالیت کنند و اینها. و ما همهء درخواست‌ها را رد خواهیم کرد. چرا چون که ما خودمان باهاستی برویم و افراد را پیدا کنیم و انتخاب کنیم و بیاوریم آنجا. هرکس درخواست بدهد، شانس خود را از دست داده است. خلاصه مثلاً یکهو طرف نامه‌ای... نامه؟ نه. حضوراً می‌رویم. طرف ناگهان زنگ خانه‌اش به صدا درمی‌آید و بی‌خبر از همه جا مطلع می‌شود که برای عزیمت به کشور ما و فعالیت در آن رشتهء مذکور انتخاب شده و با هزار ذوق و شوق و با دوهزار امید و آرزو و با سه هزار انگیزه‌های خوب و با چارهزار جوایز نفیس به قید قرعه و پنج هزار ذوق و شوق [فرق دارد با آن اولی] و شش هزار از هرچی خودش خواست و هفت هزار واحد مسکونی و هشت هزار اتوموبیل آخرین سیستم و هزاران هزار میلیان جوایز ارزندهء دیگر راهی آیندهء خویش خواهد شد.
باور بفرمایید...

281

بعضیا خب ما رو مسخره میکنن. یعنی نه که خب بیان بگن فلانی! هه هه! مسخره! مسخره! ولی خب هیچی نمیدونن.. از ما. از روز ما. از روز ما. از روزگار ما. از روزگار ما. بذا مسخره کنن. به تخممون.

280

بگو چشمات بگن آره... سؤالی بگن آره... گلچهره... بگو؛ بپرس گلچهره... نمی‌پرسی که...  نمی‌گی که... چشماتم که هیچی.

279

نیگام میکنه... نیگام میکنه لاکردار... این لیوانه.. نیگام که میکنه انگار داره فحش میده.... خو فحش بده؛ فحش باد هواست. من که خودم میدونم چشه؛ اونم که میدونه خودش چشه؛ ولی خب، ما، من و این لیوانه، رو همدیگه نمیدونیم چمونه. نمیدونیم چن چندیم راسیتش. نیگا میکنه باز... مگه چیه؟ مام نیگاش میکنیم. لیوانه دیگه. میخواد چیکار کنه؟ چیکار میتونه بکنه؟ لیوانه. بزنیم به سنگ میشکنه. چرا؟ چون شیشه ست. ولی نه... شاید بتونه اونم ما رو بزنه به سنگ... به سنگ که نه که بگیم زد ما رو به سنگ شکستیم؛ به زمین مثلاً. ما رو بزنه زمین. شایدم نه... ولی خب هرچی هست، بد نیگا میکنه؛ هی نیگا میکنه... مام نیگا میکنیم. ... وضع ما رو نیگا تو رو قرآن...

278

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟ 
و فرداشب؟
و شب‌های دگر؟
بهتر! 
شب که بهتر از روز است که. خیلی بهتر از روز است. 
والّا؛
میگی نه؟
نگا کن...

277

نظر درسته که خیلی مقام بالاییه و اینا؛ ولی سیب درخت قامت شوما شأنش اجل از این صوبتاس سرکار... کماکان هم که بنا داری بر نپرسیدن؛ ای، گلچهره؛

۲۵.۶.۹۱

276

شوما مثلاً یک تکه آهن را در نظر بگیرید؛ آهن که می‌گویم البته که منظورم فولاد است. شوما آن را در نظر بگیرید. حالا به هر شکلی، به هر طریقی، از معدن درآمده، کار شده روش، کربندار شده، فولاد شده، که خب به یک دردی بخورد. این همه چیز آهنی ساخته میشود هر روز در جهان. و آهن هم که می‌گویم خب البته منظورم فولاد است. یکی از مراحل مهم ساخت هر چیز آهنی، هرچیز فلزی، هرچیزی به طور کلی، شکل دهی آن است. خب یعنی برای اینکه این چیزی که دارد ساخته می‌شود به دردی بخورد، باید شکل مناسب آن درد را داشته باشد. شمشیر می‌خواهد بشود، سپر می‌خواهد بشود، نعل اسب می‌خواهد بشود، شفت انتقال می‌خواهد بشود، در یخچال می‌خواهد بشود، ورق می‌خواهد بشود، مفتول می‌خواهد بشود، شمش می‌خواهد بشود، تیرآهن می‌خواهد بشود، هرچیزی؛ هرچیزی می‌خواهد بشود، خب قبلش باید شکل داده شود. و این خودش یک علم است. علم شکل دهی فلزات؛ کتابها در این باب نوشته‌اند. کم و بیش با آن‌ها آشناییم. مثلاً آهن را از قدیم، برای آنکه شکل بگیرد و خوب هم شکل بگیرد و از شکل نیافتد، در آتش می‌بردند، تا نرم بشود، بعد چکش می‌زدند تا به شکل مورد نظر دربیاید. بعد باز در آتش می‌بردند، باز چکش می‌زدند. هنوز هم همین است. در آتش می‌برند و چکش می‌زنند برای تولید بعضی چیزها؛ سرد و گرم می‌کنند؛ هم استحکامش بالا می‌رود، هم بهتر شکل می‌گیرد و الخ؛ حالا کاری نداریم؛ یک چیزی هست در عالم، به آن می‌گویند آهن قراضه؛ گفتم که برسم به این. آهن قراضه چیست؟ ممکن است یک چیزی باشد که یک روزی به خوبی ساخته و پرداخته شده، به یک دردی خورده، سال‌ها کار کرده و دیگر عمرش به سر آمده؛ زنگ زده، دفرمه شده، پوسیده، شکسته، هرچی. این یک مدل آهن قراضه است. یک مدل دیگر، آهنی است که در حال شکل گیری است. حالا مثلاً یا آهنگر چکشش را کج زده، یا آتشش تند نبوده، یا سندانش خراب بوده، یا اصلاً جنس خودش خراب بوده، یا هم اینکه هیچکدام، مثلاً وسط شکل گیری، تلفن آهنگری زنگ زده، شاگرد آهنگر جواب داده، با آهنگر کار داشته، آهنگر را صدا کرده، رفته، و این تکه آهن میان راه شکل گیری، نیمه کاره رها شده. خب این را نمی‌توان دوباره شکل داد. همانطور که تا تنور گرم است باید نان را چسباند، چکش را هم باید تا آهن سرخ است زد. خب، نزده، نشده، نخورده؛ این هم می‌شود آهن قراضه. اما، این کوجا و آن کوجا؟

۲۳.۶.۹۱

275


مثلاً یکی بیاید از آدم بپرسد مگر روح هم خسته می‌شود؟ بعد آدم به او بگوید اصلاً روح چیست؟ و او بگوید که مثلاً روح این است و آن است و چنین است و چنان است و این‌ها؛ بعد آدم بگوید خب این که تو گفتی، حالا برفرض هم که باشد و این باشد که تو گفتی و این‌ها، خب خستگی ندارد که؛ بعد آن یکی که بگوید خب، پس من که اینجام خسته ست، و بهش می‌گویم روح، چی باید بکنم؟ بعد آدم بگوید خب من چه می‌دانم؟ یک کاری بکن دیگر؛ بعد او بگوید که خب، اگر می‌دانستم چه کاری باید بکنم، اگر می‌توانستم یک کاری بکنم، خب خودم می‌کردم. مریض نبودم که بیایم پیش تو که. آمدم ببینم تو چه می‌گویی در این باره. آدم بگوید خب من درباره‌ی چیزی که نمی‌دانم چیست، چی باید بگویم؟ چی می‌توانم بگویم؟ هرکاری که خودت بلدی و هر  کاری که خودت می‌کنی لابد خوب است دیگر. بعد، آن یکی به آدم بگوید ریده‌ای بابا! و آدم هم بگوید که خب ریده‌ام دیگر. شوما خودت تا حالا نریده‌ای؟ و او بگوید که چرا. من هم ریده‌ام. اما نه چون این بار که اینجا ریدم؛ بعد آدم بگوید که خب، حالا عیبی ندارد، کاریست که شده. کاریش هم نمی‌شود کرد. و آدم راست می‌گوید به مولا؛ کاریش نمی‌توان کرد. یعنی خب آدم نمی‌داند درباره‌ی چی دارد حرف می‌زند و آیا آن چیزی که او دارد درباره‌اش حرف می‌زند، آیا هست، آیا نیست، آیا چی است، آیا چی نیست، اما می‌داند که باید بارش را بگذارد زمین و بنشیند و از جایش تکان نخورد. یعنی، راستش، نمی‌تواند بارش را نگذارد زمین و ننشیند و از جایش تکان بخورد. از دایره‌ی توانش خارج است. یعنی خب شوما یک دایره‌ای را در نظر بگیر، یک قطری دارد و یک مرکزی؛ یا یک شعاعی و یک مرکزی؛ خارج از این دایره هرچی هست، مال آن دایره نیست و هیچ ربطی به آن دایره ندارد. آن دایره، شاید دوست داشته باشد که بزرگ‌تر باشد و همه چیز را در خودش داشته باشد، اما هرچقدر هم که بزرگ شدنش دست خودش باشد، نمی‌تواند همه چیز را در خودش داشته باشد. و این توان هم یک دایره دارد. یا یک مربع. یا یک ذوزنقه. یا یک هرچی. وقتی یک چیزی در آن محیط، در آن مساحت نیست، خب نیست. چه کارش می‌توان کرد؟ هیچ کارش نمی‌توان کرد. هیچی. هیچی که هیچی. 

۲۱.۶.۹۱

274

تو خودت پوند و دولاری
 گـلِ بـاغ تــوی بـهـاری
 بـا دوتـا چـشـم قشنـگـت
 دخـل دونـیا رو میاری؛

۲۰.۶.۹۱

273

ولی خب شوخی دیگر بس است. نه! جدی. هی هرچی شد و نشد را به شوخی برگزار کردیم، یا نکردیم، یا هیچی نشد و ما باز به شوخی برگزار کردیم، یا همین الآن هم هرچی می‌شود و نمی‌شود یا اینکه هیچی نمی‌شود را به شوخی برگزار می‌کنیم. خب چرا؟ مثلاً یکی بیاید بگوید چرا که نه؟ بعد ما ببینیم او جدی می‌گوید یا شوخی، و اگر شوخی بود بگوییم برو بابا! ما خودمان ختمیم. خز شد رفت. و اگر جدی گفته بود، بگوییم خب برای اینکه آخه ما به شوخی برگزار می‌کنیم، شوما به شوخی برگزار می‌کنی، ایشان و اوشان و هرچند کس دیگر به شوخی برگزار می‌کنند. آخرش که چی؟ تا بی‌نهایت که نمی‌شود به شوخی برگزار کرد. یعنی نه که نشود، می‌شود، ولی ممکن است یکهو یکی بیاید و این شوخی بودن را برنتابد. حتی نفهمد که شوخی است و این از همه بدتر است. کمِ کمِ کمَش این است که خب بهش برمی‌خورد و ناراحت می‌شود. چرا که نه؟ به این علت که گفتیم نه مثلاً. بعد او بگوید مثلاً خب به تخمت. آنوقت ما می‌گوییم نمی‌شود قربان شکلت. نمی‌شود. ما کمِ کمِ کمَش را گفتیم. یک پله از این کمِ کمِ کم بالاتر، یعنی کمِ کمَش ممکن است آن چیزی که به تخم حواله می‌کنیم لگد طرف باشد قربان شکلت. قربان شمایلت. قربان آن قد و بالات. بیا و از ما بپذیر که نمی‌شود تا بی‌نهایت به شوخی برگزار کرد و دست آخر یک جایی باید به شوخی برگزار کردن را متوقف کرد. یعنی این خواست ما هم نیست، بلکه مجبوریم به این. و او بنشیند و به چیزی که ما به عنوان دلیل به او تحویل داده‌ایم فکر کند ببیند ما چی را به عنوان دلیل به او تحویل داده‌ایم و ما برگردیم سر بحث خودمان. و بیایم به شوما بگوییم عزیزان! شوخی دیگر بس است. بعد شوما همه با هم بگویید که نه، بس نیست. ما باز بگوییم بس است و شوما باز بگویید که نه بس نیست. بعد ما بگوییم بس نیست؟ بعد شوما بگویید چرا اینجا دیگر بس است. بعد ما بگوییم مگر ما با شوما شوخی داریم؟ بعد شوما بگویید که بعله داریم. لکن ما جدی بودیم. بعد ما بگوییم جدی بودید دیگر؟ یعنی شوخی بس است؟ بعد شوما بگویید که نه، ما شوخی کردیم، بس نیست. بعد ما سرمان را بکوبیم به دیوار، بعد آن یکی که اول بحث گفت چرا که نه، به این نتیجه برسد که ما او را سر کار گذاشته ایم. در حالی که ما راست و درستش را به او گفته بودیم. و او نمی‌داند در اشتباه است. و بیاید با لگد بکوبد در تخم ما، بعد شوما هر هر هر بخندید و ما بگوییم خنده دار است؟ بعد شوما بگویید بلی، خنده دار است. بعد ما هم بگوییم خب لابد خنده دار است، و درد را فراموش کرده هار هار بخندیم پا به پای همه، و آن یکی فکر کند که این یک توطئهء دسته جمعی بوده برای چیزی فراتر از شوخی که همانا مسخره است و ناراحت بشود و در خوشبینانه‌ترین حالت با لگدی آخته به سوی تک تک ما حمله ور بشود. خب، حالا ما زیادیم و می‌توانیم او را بگیریم و کنترل کنیم و حالیش کنیم که بابا جان! قربان شکلت بشویم، شوخی کردیم. بعد او بگوید که مگر ما با او شوخی داریم؟ و... می‌بینید؟ از یک جایی به بعد باید شوخی را متوقف کرد. به این دلایلی که ما گفتیم. یا هر دلیل دیگری. اما باز که خوب فکرش را می‌کنیم، می‌بینیم شاید هم نه، یعنی شاید بشود همچنان به شوخی برگزار کرد هرچه می‌شود و نمی‌شود را و هیچی که نمی‌شود را و این مسائل؛ نمی‌دانم. 

272


[صدای انفجار و پشتش همهمه]

- کاپیتان!
+ برو هیچ حوصله ندارم الآن
- اما آخه کاپیتان...
+ [نگاهش را بالا می‌آورد و می‌دوزد به سرباز]
- بله قربان! 
+ درم پشت سرت ببند.
- اطاعت قربان! [تق]
+ [بلند می‌شود می‌رود کنار پنجره‌ي کوچک گردالی و به دوردست خیره می‌شود؛ کف یک دست به دیوار و آرنج آن یکی دست روی قاب پنجره]

[صدای همهمه و پشتش انفجار]

۱۹.۶.۹۱

271


- کوجایی بابا؟ پ چرا نمیای؟ چی شد؟
+ داشتم میومدم بابا.. گیر کردم به مولا
- کوجا گیر کردی اگه راس میگی؟
+ تو رودرواسی
- رودرواسی؟ رو در کی واسادی باز؟
+ رو در که واینسادم که... جولو پل بود
- خو؟ چارچرخ؟
+ نه خوشبختانه فقط سه تا
- تا سه هم نشه که بازی نمیشه
+ شرمنده دیگه خولاصه. شوما برین من اینو یه کاریش میکنم خودم میام
- زاپاس داری؟
+ نه ندارم
- آچار داری؟
+ نه ندارم
- سواد داری؟
+ نه... نه...
- بیسوادی؟
+ نه... نه...
- باشه پس بیا دیگه. منتظریم.
+ میام. ردیفه. کاری نداری؟
- نه. قربونت. فعلاً.
+ فعلاً. [دستانش را مشت کرده به کمر می‌زند و به دوردست خیره می‌شود]

270


ما یه رفیقی داشتیم توی قبیله، خیلی بچه با عشق و باصفا و ردیفی بود. هنوزم هست البت. این از اوناست که پا به پای ما تونسته خودشو زنده نگه داره. اسمش "دیده به جای دگر" بود. هنوزم هست البت. یعنی خب، به نظر من، بامسماترین اسمی که ما تو قبیله به کسی دادیم، این بود. حالا چرا؟ چون این همیشه دیده به جای دگرش بود. یعنی مثلاً دلش پیش تو بود، دیده به جای دگر. بعدها، سعدی سعی کرد دلیل این کار این رفیق ما رو اینجوری توضیح بده که تا خصم نداند که او را مینگرسته. که این او خودش داستان داره حالا که ما به او نمیپردازیم. اونم که از سعدی گفتیم صرفاً جهت رفع اتهام سرقت ادبی از ادارهء ثبت احوال قبیله بود. القصه اینکه این "دیده به جای دگر" مثلاً باش حرف که میزنی، مث رونالدینیو، اونطرفو نگا میکنه، به تو پاس میده. که این تو هم خودش داستان داره که در وقت دیگر به او خواهیم پرداخت. بعداً یکی اومد گفت این اسم مناسب این رفیق ما نیست. گفتیم چرا؟ پس چی مناسبه؟ گفت اینو باس بش بگیم "به در می‌گوید تا دیوار بشنود" ولی خب این به اتفاق آرا رد شد. چون اصلاً این نبود که مسئله. این رفیق ما، حرفش را میزد، هنوزم میزنه البت، بخواد به دیوارم بگه، به خود دیوار میگه. از اون اولشم همین بود. منتها چون دیده به جای دگرستش، همه فک میکنن داره مثلاً به در میگه، یا به میز، یا هرچی. اما نه. یعنی با تو که حرف میزنه مثلاً، که تو خودش داستان داره، تو میدونی داره به تو میگه. اگه به در بگه، یه جوری میگه که در میدونه داره به در میگه و قصدش این نیست که به دیوار بگه مثلاً. ولی خب، بنده خدا، هنوزم بعضیا اون اسم در و دیواری رو میگن بش. خب این خوب نیست. بنده خدا اسم داره به این خوبی. شومام اگه دیدینش، همین صداش کنین. "دیده به جای دگر" 
یعنی خب یه تفاوت ظریفی هست بین "دیده به جای دگر" یا اسم کاملش "دل با تو‌اش و دیده به جای دگر" [یادم رفته بود بگم اسم کاملشو] با "به در میگوید که دیوار بشنود". اصلاً فک کنم اونم که اینو گفت و اونا که هنوزم میگن، اسم کامل این رفیق ما رو نشنیدن که اینجوری میگن. آره. باس از این به بعد، به اسم کامل صداش کنیم تا همه بدونن در اشتباهن. "دل با تواش و دیده به جای دگر"

۱۸.۶.۹۱

269

نه، شوما بیا مثلاً همین فضا را بگو. این فضا خیلی مهم است. حالا فضا که می‌گویی نه که فضا که مثلاً زمین در فضاست. یا مشتری در فضاست. یا کیوان یا خورشید یا راه شیری یا چرا راه دور؟ همین ایستگاه فضایی که در فضاست. نه. آن فضا نه. فضا همین فضا که آدم در او است. مثلاً همین فضای اتاق که می‌گویند یا فضای آشپزخانه یا فضای استادیوم یا فضای باز، یا بسته، اصلاً همین پرانتز. همین فضای بین پرانتز باز تا فضای بسته. فضا در واقع بستر است. همان فضایی که زمین هم در او است و خورشید و ماه و مشتری و دیگران، آن هم بستر است، این فضای اتاق، این هم بستر است. همه ش بستر است. حالا نگوییم بستر، چی بگوییم؟ بگوییم زمینه؟ همان که در فرنگ بهش میگویند ماتریکس؟ نه... نه... ماتریکس نیست. بستر هم نیست راستش آنطور که بخواهی بگویی بستر است. بگوییم همان فضا. همه چیز در فضا هست. بنده در فضا هستم، شوما هستی، آن آقا، آن خانم، هرکس را شوما نشان بدهید، در فضا است. اشیا هم همینطور هستند. اشیا هم فضا دارند. حالا این فضاها درست است که تفکیک دارند و با هم فرق دارند،‌و بزرگ و کوچک دارند و همه چیز، اما فضا هستند به هر شکل. حتی، فضا یک جاهایی هست که شوما فکرش را هم نمی‌کنید. من هم فکرش را نمی‌کنم. اصلاً نمی‌شود فکرش را کرد. همین فکر، مثلاً، خودش فضا است. یعنی هم در فضا است و هم فضا در او هست و هم خودش فضا است. اصلاً یک فضایی که نچ نچ نچ... بعد، خب این فضا مهم است. حتی در فوتبال هم هست. در ورزش‌های دیگر هم هست. مثلاً اینکه کاپیتان همیشه می‌گفت: نباس به حریف فضا داد، فکر می‌کنید یعنی چی؟ یعنی خب حریف یک برنامه‌ای دارد تا به شوما گل بزند. از عمق، یا از کناره‌ها، یا از هوا، یا از زمین، یا هرکجا، او باید گل بزند. برنامه‌اش است. بازی همین است. باید گل بزنی، چرا که تیمی که گل نزند گل می‌خورد. حالا نگوییم حتماً گل می‌خورد، شاید گل نخورد، ولی اگر گل بخورد کسی تعجب نمی‌کند. اینجوری شده دیگر. از قدیم آمده و اینطوری شده. بله. آن فضا. حریف برای اینکه به شوما گل بزند، یا اصلاً برای آنکه شوما گل بزنید، یا هرکس، باید یک فضایی باشد، در آن فضا یار شوما باشد، یا شوما باشید، توپ هم باشد، بعد شوما با سر، یا با پا، یا با استپ سینه، یا با دست، البته اگر داور نبیند، با توپ یک کاری کنید که در راستای به گل رسیدن باشد. یا در راستای بازی زیبا باشد که اوج این زیبایی می‌شود همان گل، که خب یعنی هر حرکتی شوما می‌کنید با توپ، در راستای به گل رسیدن است، حتی ممکن است ناخودآگاه ها! یعنی شوما اول که می‌روی توی زمین، وارد فضای بازی که می‌شوی، خب دوست داری ببری. البته بعضی‌ها اینجوری بازی می‌کنند که دوست دارند نبازند. خب این اشتباه است. آدم باید دوست داشته باشد ببرد. یعنی نه که دوست داشته باشد. اصلاً اینطوری هست. و هرکس می‌گوید برد و باخت مهم نیست دارد کشک می‌سابد. بله. شرط برنده شدن، گل زدن است. وقتی توپ دست شوما نیست، خب هیچی؛ باید توپ را گرفت. اما وقتی توپ در اختیار شوماست، یا یار شوما، با آن توپ یک کاری می‌کند که به گل برسد آن توپ. ممکن است برسد، ممکن هم هست نرسد. حالا آن کاری که قرار است با توپ بکنید، آن ضربه، یا با پا، حالا هرجاش، یا با سر، یا با سینه، یا هرجا، یا دست، اگر داور حواسش نباشد البت، بله. برای انجام آن حرکت روی توپ، نیاز به فضا هست. که ضربه به شکل مناسب وارد شود. هرکاری یک فضا می‌خواهد. شوت یک فضا، سانتر یک فضا، دریبل یک فضا، هد یک فضا، استپ سینه یک فضا و همینطور هر چیزی یک فضا. مثلاً می‌بینی توپ در ارتفاع پایین است و با پا می‌شود به آن ضربه زد، ولی با سر می‌زنند. شیرجه ای. خب چرا؟ چون فضای شوت مهیا نبوده. فضای هد مهیا بوده. مثل آن هد علی دایی به کویت در سال نود و شش. که حتی فضای هد هم مهیا نبود با آن سانتری که میناوند کرد. میناوند بود دیگر؟ ولی علی دایی فضا را برای هد مهیا دید و زد و تا مرز گردن شکستگی هم پیش رفت. بعد اگر میشکست، خدا نکرده، میشد مثل مروان گردن شکسته در فیلم امام علی؛ حالا اینکه کاپیتان می‌گفت فضا به حریف ندهید، اینجا خودش را نشان می‌دهد. که نگذارید در موقعیت مناسب صاحب توپ باشند، یا حرکت بدون توپ کنند، یا توپ را بیاندازند پشت دفاع و بدوند و به توپ برسند و اینها. این یک مثال بود. زندگی را اگر بازی بگیریم، خب این فضایی که ما الآن در او هستیم، می‌شود زمین بازی. مثلاً دو نفر می‌نشینند مقابل هم و با هم صحبت می‌کنند در یک فضایی. حالا هر فضایی. و در مورد هر چیزی هم که می‌خواهند صحبت کنند. دقت می‌کنید؟ صحبت. در صحبت، توپ آن پیام است. که حالا یا با صوت، اعم از کلام، یا با نگاه، یا با حرکات بدن، یا با هرچی منتقل می‌شود. بعد آن فضایی که در آن این صحبت انجام می‌شود هم در این پیام تأثیر دارد. در کیفیت انتقال آن یعنی. یعنی خب وقتی دو نفر نشسته‌اند مقابل هم و صحبت می‌کنند، در یک فضای مشترک هستند. ولی مثلاً تلفن، یا نامه، یا چت، یا اس ام اس اینطور نیستند. یعنی مثلاً اگر آن فوتبال است، اینها فوتسال هستند، یا هندبال، یا سپک تاکرا، یا والیبال. اس ام اس مثلاً والیبال است. حالا کاری نداریم. ولی فضا خیلی مهم است. حالا صحبت نه، هرکاری. ولی همین صحبت؛ خب فضا است دیگر! فضای صحبت. که تو چرا صحبت می‌کنی؟ که پیامی برسانی. چرا صحبت؟ چون راه دیگری پیدا نکرده‌ای. مثلاً تله پاتی. خب در تله پاتی، فضا کجاست؟ مثلاً بگوییم فضای ذهن. از یک ذهن به یک ذهن بلکه به هزاران ذهن، یک ارتباطی هست، یک تونل، یک جاده، یک رشته سیم مثلاً حتی، که خب سخت است با تله پاتی. بگذریم. ولی خب، چرا میخواهی پیام را منتقل کنی؟ خب لابد لازم می‌دانی دیگر! حتی ممکن است بگویی خیر، لازم هم نبود، همینطوری خواستم معاشرتی کرده باشم. خب آن معاشرت هم لزوم بوده دیگر! این چیست؟ این همان گل است. یعنی تو برفرض مثال میزنی زیر توپ که توپ را از محوطه‌ی خطر دور کنی، ولی آن اعماق انگیزه‌ات این است که توپ برسد به یارت که در فضا حرکت کند و به توپ برسد و فعل و انفعالاتی که منجر به گل بشود. ولی خب در آن لحظهء زیر توپ زدن اصلاً به آن فکر نمی‌کنی. چون در تو نهادینه شده. در تمرینات گفته‌اند. شاید هم نگفته باشند. ولی تو خودت می‌دانی. ولی خب، اینها مهم نیست. مهم آن فضا است. که آیا مناسب است، آیا مناسب نیست، آیا باید حرف زد، آیا باید سکوت کرد، آیا باید سانتر کرد، آیا باید چی کرد و این مسائل. و اینکه تو تصمیم می‌گیری چی کنی، یعنی انتخاب می‌کنی بین کارهایی که می‌شود کرد، یا یک کاری را خودت همان لحظه از خودت درمی‌آوری  و انجام می‌دهی، مثل آن گل علی دایی، بستگی دارد به فضا. خیلی بستگی دارد به فضا. که خب، خیلی مهم است.

268

آیا شوما آقا یه خطی را میشناسید؟ آقا یه خطی رفیق ماست. یکی از رفقای ماست. اسمش البته آقا یه خطی نیست. ما نمیدونیم اسمش چیه. مهم هم نیست. مهم اینه که هروقت ما میگیم سلام آقا یه خطی، فقط و فقط خود آقا یه خطی برمیگرده میگه سلام آدم. آقا یه خطی، شاید اسمش آقا یه خطی نباشه، ولی رسمش آقا یه خطیه. چه فرقی میکنه؟ خیلیا رو به اسمشون میشناسن و صدا میکنن، خیلیا رم به رسمشون. رسم آقا یه خطی، اینه که حرفاشو یه خطی میزنه. تا حالا نشده بیشتر از یه خط حرف بزنه. ولی تو همون یه خط همه حرفا رو میزنه و آدمو متوجه به معنا میکنه. آقا یه خطی زیاد آدم دور و برش نیست. یکی ماییم که زیاد میریم پیشش یا اون میاد پیش ما، یکیم یکی دیگه که ما نمیدونیم کیه. خلاصه، یه روز ما به آقا یه خطی گفتیم آقا یه خطی! چرا یه خطی؟ گفت پس چن خطی؟ و ما را متوجه به معنا کرد؛

267

سؤال داری؟ خب بپرس! سؤال نداری؟‌ خب ما که جواب داریم که... سؤالم نداری بپرس... بپرس گلچهره؛ گلچهره، ... بپرس...

266

د داری دوروغ میگی قربون شکلت... داری دوروغ میگی پیش خوئتم فک کردی ما خریم. خب. ما خر. ولی تو داری دوروغ میگی. خوئتم نمیدونی داری دوروغ میگی. مام نمیدونیم، ما که خریم. اما داری دوروغ میگی. این خط، این نشون.

265


ما همه مرباییم
ریختنمون تو کوزه
گاشتنمون تو زیرزمین
فک کردن ما ترشی ایم
در حالی که ما مرباییم
نباس زیاد بمونیم
و باید در جای خشک و خنک و دور از نور آفتاب و در دسترس اطفال نگهداری شویم
که خب زیرزمین همه اینا رو داره
لکن از دسترس اطفال دوره
و این انصاف نیست... انصاف نیست... انصاف نیست...
ما مرباها
نمیتونیم مث مربیا داورو سرزنش کنیم
بابت این قضیه
ما
فقط میتونیم
سعی کنیم خوب بمونیم حتی المقدور
شکرک نزنیم
تشکر کنیم از همدیگه
و خدا رو شاکر باشیم که
به ما توفیق داد
یه وری بریم تو کوزه
و اینی بشیم که هستیم
همین.

۱۷.۶.۹۱

264


خدابیامرز خیلی دوس داشت بتونه برای یک بار هم که شده، یه کاری بکنه که بشه "یک بار برای همیشه" لکن تا لحظهء مرگ موفق به این امر نشد. وی در نهایت یک بار برای همیشه مرد؛ 
حالا روحش خِر ما رو گرفته، که آیا این حسابه یا حساب نیست. 
خدا رحمتش کنه به هر شکل...

263

ما، تو بازی زندگی، تا حالا سه بار شناسنامه مونو کوچیک کردیم دعوت بشیم تیم ملی، هنوز که هنوزه به تیم ب هم راه پیدا نکردیم. مردیم از صغر سنی... 

262


ما رو اگه بخوان اعدام کنن، بعدشم اگه بگن یه جمله بگو که ثبت کنیم در تاریخ، بعد ما بگیم ثبت بشه که چی؟ همه چی بیفایده ست و اینا و خلاصه راضی بشیم به گفتن، حرفی نداریم که بزنیم راستش؛
نهایتش اینه که سرمونو بندازیم پایین، همچی متفکرانه لبامونو به هم زور کنیم، از بینی هوا رو بدیم تو، سرمونو ببریم بالا، رو کنیم به آسمون، نفس حبس، باز سرمونو برگردونیم به حالت عادی و همزمان نفسمونو بدیم بیرون و اون آخرای هوا که رسید، قاطی هوا یواش تو گوش خودمون بگیم: نشد؛
بعد کارگردان کات میده و چایی میارن و همه میریم خونه خوشحال و خندان. ولی نمیشه که، نمیشه؛
مع الاسف...

۱۳.۶.۹۱

261

امروز یک دوست بسیار عزیزی، که بوس بر او باد و بوستر بر او باد، ایدون باد ایدونتر باد، به ما یک مجموعه از آثار استاد موریکونه را هدیه داد. آن موقع که هدیه میداد خب ما ذوق کردیم. کاری نداریم. لکن حالا که خوب نگاه میکنیم، گذشته از آن اسباب بازی‌ها که خاطره ش را یک بار براتان گفتیم، و آن دوچرخه و کتابی که سوم راهنمایی بودیم و پدرمان با استفادهء هنرمندانه از اصل غافلگیری در یک مهمانی خانوادگی که قرار نبود هیچ ربطی به ما داشته باشد به ما هدیه داد، [این مورد البته فقط ظاهر هدیه داشت. چرا که ما هرچی داریم به واقع از پدرمان و مادرمان داریم] و بگذریم از جوراب و زیرپوش و البسه و اطعمه ای که به عنوان سوغاتی های اجباری، از فک و فامیل مشهد رفته و کربلا رفته و مکه رفته و سوریه رفته و شمال رفته و اینها گرفتیم، این هدیه‌ای که ما امروز گرفتیم، سومین هدیه‌ای بود که ما در طول عمر بی برکتمان از یک دوست گرفتیم. اولیش، یک تسبیح بود که یک دوست دیگرمان برایمان از مکه آورد. و دومیش یک عکسی بود که یک دوستمان که دست توانا در عکاسی دارد به ما هدیه داد؛ بوس بر هر سه دوست و هدایاشان؛ یعنی خب تنها هدایایی که از ابتدا به قصد و نیت هدیه شدن به این کمترین تهیه شده بودند. به خصوص این آخری که ما را به یاد این واقعیاتی که عرض کردیم انداخت.

۱۲.۶.۹۱

260

کاپیتان میگه همیشه طوری بازی کنین که برنده از زمین بیاین بیرون؛ حتی اگه باخته باشین.

259


258

یه روز یه مگسه میره تو عرصهء سیمرغ جولون بده
و موفق هم میشه
و مؤید هم میشه؛
از اون روز به بعد، عرصه شد عرصهء مگسا؛ 
یعنی ملتفتین؟ یه دونه سیمرغ بود، یه عرصه داشت
بعد که مگس توش جولون داد، نشد عرصهء اون مگس تنها
شد عرصهء مگسا
یعنی مگس که جولون داد، چه یک مگس چه صد مگس
خولاصه
سیمرغم رفت و دیگه نیومد...
یعنی خب سیمرغ، تو دار دنیا
از دار دنیا
بر دار دنیا
به دار دنیا
با دار دنیا
یا دار دنیا
یه عرصه داشت
که مگس اومد و اونم گرفت؛
سیمرغ ولی اینکه میگیم رفت، نه که بگیم قهر کرد یا چی
نه
رف مرحله بعدی؛
باشه که موفق باشه
باشه که مؤید باشه ایشالا؛
عرصهء جدیدشم، موبارکش باشه ایشالا...