۸.۱۲.۹۱

485

هژیر را گرفتم گذاشتم جلوم روی زمین. چشم از مرد برنمی‌داشتم. در همان چند ثانیه هزار فکر از ذهنم گذشت. فکرهایی که همه مانند ذراتی گرد یک نام می‌چرخیدند. عقاب بیدار. نمی‌دانستم می‌داند که من می‌دانم که خودش است یا نه. گفتم: «خوب ساختیش» گفت: «من نساختم...» چشمانش را بست و لپ‌هایش را باد کرد و نفسش را با فشار بیرون داد. گفت: «من نساختم...»
- پس کی ساخته؟
+ عقاب بیدار
- تو نیستی مگه؟
+ نه
- گرفتی ما رو؟
+ نه
- پس این هفتیرو از کجا می‌شناسی؟
+ از کجا رسیده دست تو؟
می‌توانست اینطوری هم باشد. ولی آنقدر مطمئن هژیر را برداشته بود و شلیک کرده بود و آنقدر مطمئن گفته بود «خوب مونده» که اصلاً نمی‌شد تصور کرد خودش نباشد. پرسید: «پس دنبال عقاب بیداری؟ ها؟» سر تکان دادم که خب آره. « می‌خوای بهش چی بگی؟ چی کارش داری؟ یه هفتیر گرفتی دستت معلوم نیست از کجای بیابون یهو سر و کله ت پیدا میشه که چی؟ فک می‌کنی آخرش چی میشه؟ آخرش منم. میشی من. منو می‌بینی؟ میشی من. سرگردون. میشی یکی از همین جک و جونورای بیابون. انقد جون می‌کنی و  دور خودت می‌گردی که یادت می‌ره چی بودی و کجا می‌خواستی بری.. انقد یادت میره کجا می‌خواستی بری که یهو چش وا می‌کنی می‌بینی یه لحظه اینجایی، یه لحظه اونجایی، اینجا اونجایی که هزار فرسخ از هم دورن. اونوخ تو، نمی‌فهمی. چرا؟ چون بیابونه. بیابونا همه مث همن. اما انقد میری و میای که یه روز می‌فهمی تمام این مدت هیچ جا بند نبودی. چرا؟ چون فکرت هزار جا هست. چرا؟ چون اون هزار جا هست. اما همیشه یه قدم عقبتری.. وقتی شدی من، حتی اگرم بخوای نمی‌تونی یه جا بمونی. انقد بهش فکر می‌کنی که نمی‌تونی بهش فکر نکنی.. اونقد می‌ری تو فکرش که فکرش میشه تو. هرجا فکرت بره، توئم میری. میشی یه فکر. میشی هزارتا فکر. چون اون هزار جا هست. جاهایی که هزار فرسخ از هم دورن. وقتی راه میافتی دمبال یه روح، دیر یا زود، توئم روح میشی.. ولش کن. برگرد سراغ زندگیت.. این هفتیر یه تله ست.. وقتی باش تیر مینداختم خودم برق تو چشای خودمو می‌دیدم لعنتی رو.. می‌خوای راستشو بدونی؟ اون مرده. مگه میشه هفتیر یه هفتیرکش زنده ول باشه به امون خدا و این دس اون دس بچرخه و هرکی از را رسید برش داره و را بیافته دمبال صاحبش؟ اون مرده. دمبالش نگرد. هیچوقت دمبال یه مرده نگرد. کسی که دمبال مرده‌ها می‌گرده، باید مث مرده ها باشه. مث مرده‌هام میشه. ... هرچند، تو دمبال اون نیستی.. اونه که دمبال توئه.. دمبالتم نیس راستش.. هفتیرو که برداشتی، شدی اون. می‌دونی چرا؟ چون نمی‌خواست بمیره. هیشکی نمی‌خواد بمیره. . منم نمی‌خواستم...»
هیچ درکی از آنچه می‌گفت نداشتم. گفتم پیرمرد آفتاب بیابان پاک عقلش را زایل کرده. چی داشت می‌گفت؟ مرده؟ کی مرده؟ کِی مرده؟ اگر این مرده که من هم باید مرده باشم.. «خب توئم مردی احمق.. من کشتمت» برده بودم گوشه‌‌ی رینگ و مشت پشت مشت می‌کوبید توی کله م. فکرم را می‌خواند.. ترسیده بودم. هژیر را برداشتم گرفتم سمتش. دستانم می‌لرزید. روی زمین خودم را عقب می‌کشیدم. همانطور عق عقب که می‌رفتم و نشانه‌اش رفته بودم، کیسه‌ام را برداشتم انداختم روی کولم و بلند شدم و عقب عقب راه افتادم.. سرگرم آتشش شد و با لحنی سرد گفت: «در ضمن اون خالیه. هیچوقتم یه مرده رو از مردن نترسون» ضامن را کشیدم.. ژییییر.. ماشه را چکاندم.. خالی بود. با تمام قوا شروع کردم به دویدن.. آنقدر تند می‌دویدم که روز شب شد. سرم را برگرداندم، نور آتشش هنوز از دور در تاریکی پیدا بود.. جلویم ناگهان یک دیوار سبز شده بود انگار. با کله رفتم توی دیوار و بیهوش شدم. چشمانم باز شد. هژیر افتاده بود کنار دستم و سرم داشت از درد می‌ترکید. دست کشیدم روی پیشانی‌ام، خون می‌آمد. صدای دویدن قدم‌هایی توی راه پله باعث شد سرم را به سرعت برگردانم سمت در، و دستم کورکورانه هژیر را بردارد. درازکش نشانه رفتم سمت در و منتظر بودم در باز شود تا هر جنبنده‌ای ازش رد شد بزنم. یادم آمد خالی ست. یادم آمد نباید سرم را آنقدر تند می‌چرخاندم. سرم افتاد روی بازوم و صدای چرخیدن دستگیره‌‌ی در، آخرین چیزی بود که شنیدم. تشنه بودم. خیلی تشنه بودم...

۳ نظر:

  1. آفرین واقعا درود بر شما. این قسمت رو خیلی خوب نوشتین از قسمتای قبلی خیلی بهتر شده آدم میفهمه چی به چیه، به قولی هر روز بهتر از دیروز. قلمتونم که مثل همیشه خوبه، دیگه نزنم حرفای تکراری هی تعریف تعریف خودتون دیگه میدونین. فقط تا آخر همینجوری برین درهم برهمش نکنین دوباره. ما کیفور میشیم وقتی نوشته هاتونو میخونیم علی الخصوص اگه دنباله دار باشه که ما رو جذب کنه دنبال خودش بکشونه ذوق داریم ببینیم کی قسمت جدید میزارین. دم شما گرم

    پ.ن: اگه یه وخ یه روزی نمایشنامه ای فیلمنامه ای قصه ای داستان کوتاهی هر چیزی نوشتین خواستین از آدمای دور و بر استفاده کنین من با کمال میل آمادگیمو اعلام میکنم که قهرمان دخترش باشم. اگه دختر نداشت با پسر بودنم مشکل ندارم از پسش برمیام. اصلا هر نقشی حتی روح درخت. فقط دوست دارم باشم توش چون از شخصیتای قصه هاتون خوشم میاد، هر کی یه قصه داره واسه خودش، واسه خودش قهرمانه، اگه قهرمان نباشه، اگه مهم نباشه، سیاهی لشکر باشه، اصلا نمیارینش. امیدوارم مورد تمسخر واقع نشم. حقیقتا به این مسائل خیلی علاقه مندم. ایده ش همین الان به ذهنم رسید. پیشاپیش سپاسگزارم و تریبون رو میسپرم به خودتون

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. باور بفرمایید از این اقبالی که این روایت پیدا کرده، هم بسیار مشعوفم، و هم متشکرم. دیگه اینکه چشم، تمام تلاش ما اینه که از در هم و برهمی و خامی دربیایم.
      و اینکه اصلاً باعث افتخار بنده خواهد بود که روزی بتونم قصه‌ی شخصیتای واقعی را تعریف کنم. در توانایی نقش آفرینی سرکار که تردیدی نیست.
      در پایان از همین تریبون از طرف خود و تمامی شخصیت‌های تمام ماجراها به شوما درود بی‌کران می‌فرستم.

      حذف
  2. درود بر شما. تشویق حضار. ختم جلسه

    پاسخحذف