۱۸.۹.۹۲

606

یه روز یه مرغابیه داشته برا خودش شنا منا می‌کرده، یهو می‌بینه یه چیزی ته آب داره برق می‌زنه. سرشو می‌کنه تو آب، با نوکش برمی‌داره میاره بالا، می‌بینه بعله، یه آفتابه‌ی مسیه. با پرش می‌کشه روش، یهو دود می‌کنه یه غولی از توش میاد بیرون، میگه یوه یوه یوه من غول آفتابه م، تو منو آزاد کردی، دهنت سرویسه. مرغابیه میگه کار دنیا برعکس شده ها! آزادت کردم باید بهم جاییزه بدی بدبخت. غوله میگه به من میگی بدبخت؟ حالا که کبابت کردم خوردمت یه قلپ آبم روت، می‌فهمی دنیا دست کیه. مرغابیه هوا رو پس می‌بینه، میگه آقا من گوه خوردم. آزاد شدی دیگه. تشکر نمی‌خواد بکنی، ما بریم دنبال کارمون زن و بچه دم برکه منتظرن. غوله میگه فک کردی الکیه؟ به من میگن غول آفتابه. تنها غولی که تونست با سر بره تو آفتابه. غول چراغ جادو نیستم که خایه مالیتو بکنم. مرغابیه میگه ینی غول چراغ جادو که همه کاری از دستش برمیاد، نتونست با سر بره تو آفتابه، تو تونستی؟ برو عمو. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ما خودمون از اون مرغابی کلکای روزگاریم. غوله میگه: چی کارت کنم آخه؟ تا پنج دیقه دیگه تو شکم منی و دستت از دنیا کوتاه میشه. لااقل با یقین بمیر که دیگه هی واسه من غول چراغ مراغ نکنی. اینو میگه و با سر میره تو آفتابه. مرغابیه که منتظر فرصت بوده، تندی آفتابه رو می‌بره زیر آب انقد نگه می‌داره تا آخرین هوای ریه‌ی غوله هم قلوپ قلوپ میکنه و جاشو به آب میده و آفتابه برمی‌گرده همونجایی که بود. مرغابیه م شنا می‌کنه سرعت می‌گیره پر می‌کشه میره تو آسمون که یهو به تیر یه شکارچی گرفتار میشه و می‌میره. اینه که آدم همیشه باید حواسش جمع باشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر