۱۰.۲.۹۲

501

احساس می‌کردم وسط آتش به خواب رفته‌ام. هیچ‌جا هم نه وسط آتش. نخوابی، نخوابی، وسط آتش بخوابی. امواج حرارت مثل سوزن از تمام نقاط وارد بدنم می‌شد. مچاله‌ شدن پوستم در اثر آتش را احساس می‌کردم. پوستم جمع می‌شد و حرارت به گوشت می‌رسید. گوشتی که چیزی ازش نمانده بود. استخوان‌هایم داشت ذوب می‌شد. از شدت درد یک لحظه چشمانم باز شد. یک لحظه. ناخودآگاه باز شد. می‌ترسیدم چشمانم باز شود و آتش واردش بشود. به زور پلک‌هایم را به هم می‌فشردم. ولی آن یک لحظه طور دیگری بود. چشمانم را که باز کردم خنک شدم. برای یک لحظه. باز خواستم بازشان کنم. دیگر نمی‌شد. حتی زور نداشتم چشمانم را باز کنم. خودم را سپرده بودم به دست آتش. تعجب می‌کردم که چرا بوی گند سوختگی‌ام هنوز بلند نشده. گفتم شاید بلند شده، ولی آتش از سوراخ بینی وارد بدنم شده و تمام مسیر را سوزانده است. ولی اگر اینقدر سوخته بودم، چطور هنوز آتش را احساس می‌کردم؟ سایه‌ای روی سرم افتاد. چیزی که نمی‌دیدم، چشمانم بسته بود، ولی خنک شد. نصف صورتم خنک شد. آتش نمی‌گذاشت بفهمم چه بر من می‌گذرد. به محض احساس سایه، چشم راستم را باز کردم. انگار از قبل می‌دانستم قرار است اینطور بشود و ماهیچه‌های پلکم در حالت آماده‌باش بودند. وقتی چشمم باز شد، جز تاریکی چیزی ندیدم. برعکس شده بود. چشم بسته‌ام داشت از نور و گرمای آتش کور می‌شد و چشم بازم رو به تاریکی باز شده بود. توی آب. چشمم که باز شد سیلی از آب جاری شد توی بدنم که به هرجا می‌رسید، آتشی را خاموش می‌کرد. شدت آب آنقدر زیاد بود که نمی‌توانستم چشمم را ببندم. اما حس خوبی داشت. یعنی اگر هم می‌توانستم،‌ دوست نداشتم چشمم را ببندم. همانطور خودم را سپرده بودم به نبرد آب و آتش و حتی منتظر نتیجه هم نبودم. تا وقتی که احساس کردم آتش کاملاً خاموش شده است. آن وقت بود که با خیال راحت چشمم را بستم. صداهایی می‌شنیدم. صدای مکالمه‌ای که هیچ نمی‌فهمیدم طرفینش به هم چی می‌گویند. 
- یبسنبت سیباعهقغسش ذردطس خواب شبیاسیتباش
+ سیشبیس سیبب قفغهف ابنلذد دو روز تاسی
- اسم پکگ چجقفث شیبا ضصث سز
+ مکنخت بیس بیدار نیخحثقث عغثق
...
از هر جمله به زور یک کلمه می‌فهمیدم. صداها را خمیری می‌شنیدم. داشتند در مورد من صحبت می‌کردند. نمی‌دانم از کجا اینقدر مطمئن بودم. یک مرد و یک زن. یک صدای دیگر داشت از دور نزدیک می‌شد. از بیرون. 
تق تق تق تق
آن را واضح‌تر از صداهای نزدیک می‌شنیدم. دیگر به مکالمه کاری نداشتم. فقط آن صدایی را که از بیرون می‌آمد تعقیب می‌کردم. خیلی واضح‌تر از صدای مکالمه بود. یک لحظه متوقف شد و با توقفش، صدای مکالمه‌ی خمیری هم واضح‌تر شد. 
- حالش چطوره؟
+ انگار دوات اثر کرده پیرمرد. تبش یهو خوابید
- حرف نزده؟
+ نه. فقط یه لحظه چشمشو باز کرد
- بهتر. این لبا انگار هزار ساله که از هم باز نشدن. یه پارچه خیس بذار رو دهنش اگه یهو دهنشو وا کرد زخم نشه.
صدای تق تقی نه شبیه آن قبلی شروع به دور شدن کرد.
در تمام آن مدت داشتم زور می‌زدم یک بار دیگر چشمانم را باز کنم. اما نمی‌شد. 
- اونا مال اینه؟
+ آره. 
- کسی نمی‌شناختش؟
+ نه
- این یه هفتیر معمولی نیست. بعید می‌دونم کسی صاحبشو نشناسه. یه جای کار می‌لنگه
+ شاید دزدیده
- شاید. ولی بعید می‌دونم. اگه توئم چیزی رو که من می‌بینم ببینی احتمالاً نظرت عوض بشه
+ بده ببینم
+ هژیر عقاب بیدار؟ دست این چیکار می‌کنه؟
- ممکنه کسی اینو دزدیده باشه؟
+ نه
- خب؟
+ یه جای کار می‌لنگه
صدای تق تق آرام آرام نزدیک می‌شد. صدای مهربان زنی گفت: من فعلاً مواظبشم. بهتره شمام برید پایین اینجا رو خلوت کنید. اگه بیدار بشه و این قیافه‌ها اولین چیزی باشه که می‌بینه ممکنه دوباره یه بلایی سر خودش بیاره.
من چه بلایی سر خودم آورده بودم؟
- بریم. ولی این لااقل تا فردا دیگه بیدار نمیشه. یه ساعت دیگه سر زخمشو باز کن، اینو بذار رو اون قبلیا.
صدای دور شدن تق تقی نامنظم در گوشم پیچید، و یکی دو قطره آب از گوشه‌های دهانم روی زبانم چکید...

۲۹.۱.۹۲

500

یکی از دلایل اصلی اینکه کار بزرگی انجام نمیشه، ترس از شکسته. خب بله. هرچی کار بزرگتر باشه، احتمال شکستش بیشتره، و شکستش هم بزرگتر خواهد بود. در مورد کارهای کوچیک و کارهای متوسط هم همین قضیه هست، ولی چون شکست در این کارها معمولاً عواقب سنگینی نداره، بیشتر انجام میشن. خب این خیلی جالبه که آدم بیشتر از شادی بابت اون چیزی که قراره با انجام موفقیت‌آمیز کاری به دست بیاد، غم داره بابت اون چیزی که ممکنه با شکست در اون کار از دست بده. این خیلی جالبه. نمی‌گیم جالب‌ترین چیزه، ولی آره، خیلی جالبه.

پی‌نوشت: کاپیتان امروز برای هزار و دومین بار وسط زمین داد زد آقا! از باخت نترسید. نامبرده سپس افزود: البته احمقم نشید.

۲۷.۱.۹۲

499

- قول میدید اگه من تسلیم بشم شلیک نکنید؟
+ نه
- پس قول بدید اگه من تسلیم نشم شلیک نکنید
+ باشه. قبوله
- قول دادینا
+ باشه آقا
- آقا.. فکراتون بکنینا.. من رحم ندارما
+ نه دیگه. قول دادیم. بیا بیرون
- باشه. خودتون گفتین پس. بعداً نگید چرا فقط.
+ نمی‌گیم
- اگه گفتین چی؟
+ اگه گفتیم هرچی خواستی بگو
- چی بگم؟
+ بگو دیگه. یه چیزی بگو
- شعر بخونم؟
+ بلدی؟
- اجازه بدید یک بیت روی این کاغذ یادداشت کرده بودم.. اگر پیداش کنم.. اجازه بدید.. این.. بله. بخونم؟
+ بخون
- آقا من روم نمی‌شه. خجالت میکشم جلو جمع
+ بیا برو آقا. بیا برو تو این کاره نیستی
- از کجا فهمیدی؟
+ بگم؟
- بگو
+ نه. بگم؟
- بگو دیگه
+ نذار بگم
- ها.. اونو؟ ..راس میگی. نگو آقا. نگو. من تسلیم میشم.. فقط قول میدین اگه من تسلیم بشم شلیک نکنین؟
...

498

در کودکی، یک پیرمردی در محله‌ی ما بود، که ما به او می‌گفتیم عمو آبنباتی. چون هرگاه به او سلام می‌کردیم، پس از جواب سلام، به ما آبنبات میداد. بعضی‌ها می‌گفتند او می‌خواهد با این کار خویش، کودکان را گول بزند. ولی عمو آبنباتی تا آخرین روز حیاتش تا جایی که به ما خبر رسید، هیچکس را گول نزد. تمام تلاشش بر اشاعه‌ی فرهنگ نیکوی سبقت در سلام بود. ما در پشت آن درخت چنار که سر کوچه‌ی عمو آبنباتی بود کمین می‌کردیم تا در سلام به او گوی سبقت را از سایرین برُباییم. و این علاقه‌ی ما به رُباییدن گوی سبقت در سلام، نتیجه‌ی تشویق‌های بی‌دریغ و لبخندآمیز عمو آبنباتی بود. عمو آبنیاتی روحت شاد، ولی هرگز نفهمیدم چرا همیشه، حتی در تابستان‌ها، پالتو بر تن داشتی و کلاه پشمی بر سر می‌گذاشتی. شاید پیش خودت می‌گفتی اگر پالتو نپوشم، این آبنبات‌هایی را که قرار است به این کودکان بدهم تا یاد بگیرند در رُباییدن گوی سبقت در سلام از یکدیگر بکوشند، کجا بگذارم. یعنی تو به خاطر ما آن گرمای طاقت‌فرسا را تحمل می‌کردی؟ الحق و الإنصاف که روحت شاد.

497

یه سری افراد صرفاً به چیزای شاخ علاقه دارن. ما به این عزیزان صرفاً می‌تونیم هشدار بدیم. چرا که شاخ چیز خطرناکیه. عمو حسین بود، عمو حسن بود کی بود، اونم شاخای گاوشو برید اگه خاطر شریفتون مونده باشه.

۲۵.۱.۹۲

496

نمی‌خوام آقا.. نمی‌‌خوام
نمی‌خوای؟
نمی‌خوام
نمی خوای دیگه؟
نه آقا. میگم نمی خوام نمی‌خوام دیگه
پس نمی خوای دیگه
نه
باشه. پس فقط یادت باشه خودت خواستی

495

اخیراً هیچ درکی از خوب و بد ندارم. کسی می‌پرسه خوبی؟ واقعاً نمی‌دونم جوابشو چی بدم. البته فک کنم از قبل همینطور بودم اخیراً متوجه شدم. از اونجایی که حس بدی ندارم به این موضوع، احتمالاً چیز خوبیه.

494

 حرف زدن یک انتخابه. مث باقی چیزا. و در بحث انتخاب، انتخاب خوب داریم، که حالا نگیم خوب که یه عده بدشون بیاد، بگیم مناسب، با توجه به نیرو و امکانات، و نامناسب. و انتخاب مناسب، هنره. اصلاً هنر یعنی همین. و خب آدم می‌تونه حرف نزنه.

493

درسته که یکی از کوتاهترین ملاقاتهای جهان ملاقات بادمجونه با روغن، ولی از اون کوتاهترم هست. دانشمندا پارسالا نشون دادن.

492

من بازیِ هم‌زمانم
در من نتیجه چیز دیگری ست

کاپیتان

491

طبق قانون سوم نیوتن، وقتی شوما جدی می‌گیرید، جدی هم درواقع شوما را می‌گیرد. بسته به قوت و ضعف جدیت و گرفتن، یا شوما می‌چربید، یا جدی. ولی تجربه نشان داده که آدم جدی نگیرد بهتر است. شوخی هم نگیرد بهتر است با همین استدلال. چون هرچی بگیری او هم تو را می‌گیرد. آيا اینکه آدم خودش را دستی دستی گیر بیاندازد کار خوبی ست؟

490

خوبی خاطرات خیالی این است که هیچیش یادت نمی‌رود. چون هیچی ندارد اصلاً که بخواهد یادت برود. من خاطرات خیالی خویش را خیلی دوست دارم.

489

- د آخه نوکرتم اینه رسمش؟
+ بعله. همینه. البته سایزبندی داره، رنگبندی هم داره، ولی طبق معمول، توی مغازه؛ تشیف بیارین نشون بدم.
- حالا باشه. یه دور می‌زنیم خدمت می‌رسیم
+ نه دیگه. من خودم همه کلکا رو بلدم. پاتو یه قدم بذاری اونورتر شلیک می‌کنم. یا میای داخل، یا هرجا میری این شاگرد من باهات میاد
- :|

488

معمار میگه: هیچوقت تو ساختمونی که معلوم نیست تا فردا سر جاش هست یا نه، زندگی نکن.