۲۱.۳.۹۲

541

نشسته بودم توی خانه و داشتم با گرما مذاکره می‌کردم. به طور دقیق با دمای هوا. حاضر نبود کم بشود. حق هم داشت. چرا باید قبول می‌کرد کم بشود؟ من چی داشتم که در ازای کم شدنش به او بدهم؟ هیچ‌ چیز. هیچ چیزِ هیچ چیز که البته نه، چیزهایی داشتم، ولی به درد دمای هوا نمی‌خورد. به درد گرما نمی‌خورد. اما من داشتم آن چیزهایی را هم که داشتم از دست می‌دادم، در ازای هیچ چیز. مذاکره را بی‌نتیجه رها کردم و چشم‌هایم را بستم. از سر ناچاری. از سر تسلیم. عقلم به هیچ‌جا قد نمی‌داد. انگار مغزم را خالی کرده بودند و جمجمه‌ام پر از کاه شده بود. کاه هم نه، پر از هوا بود. هوای داغ. جایی بین هوشیاری و بیهوشی معلق بودم که اس ام اس سعدی آمد. نمی‌دانم از کجا. نمی‌دانم. گفته بود: «از دل بـرون شـو ای غـم دنـیـا و آخـرت/ یـا خـانـه جـای رخت بود یا مجال دوست» در هر حالتی که باشی، سعدی پیام بدهد، نمی توانی در خانه بند بشوی، در حالتی که من بودم، در تعادل ناپایداری که من داشتم بر یکی از قله‌های سینوس آن روز، حالا این هیچ، با این پیام، به هیچ عنوان نمی‌شد در خانه بند بشوم. تصمیم خودم را گرفتم و چپاندم توی کشکول. کشکولی که با آن تبرزین، به جای هژیر، هفتیرم، یا درست‌تر بگویم هفتیر عقاب بیدار، گرفته بودم. حالا هر سه را داشتم. با هرسه از خانه زدم بیرون. هنگام خروج البته مردد بودم که هژیر را بردارم یا نه. سر آخر برداشتم و رفتم. در حالی که تمام بدنم ارکستری بود که داشت به رهبری موریکونه، "یک مشت دلار" را می‌نواخت. اگر همیشه بود، با خیال راحت پیاده می‌رفتم. ولی همیشه نبود. یعنی مثل همیشه نبود. از وقتی یاد گرفته‌ام سوار ابرها بشوم، هیچ چیز مثل همیشه نیست. هم خوب است خب، هم بد. اما دریغ از یک لکه ابر در آن آسمان داغ. با اکراه پیاده به سوی غرب به راه افتادم، با این امید که در راه، ابری پیدا کنم. صد قدمی که رفتم، چشمم را از آسمان برداشتم و مثل همیشه، پیاده ادامه دادم. پیاده‌ای که به دنبال "چند دلار بیشتر" بود. ولی هوا خیلی گرم بود. و بیابان، طاقت‌فرسا. به جز خودم و چند بزمجه که یک‌لنگه‌پا روی تخته سنگ‌های پراکنده ایستاده بودند، کسی را نمی‌دیدم. محیط اطرافم ناگهان برایم غریبه شده بود. گم شده بودم. بله. هنوز تعداد قدم‌هایم به دویست نرسیده بود که گم شدم. زیر پایم زمین، بالای سرم آسمان، و چهار طرف دیگرم، ختم می‌شد به افق. عجیب این بود که هیچ استرسی نداشتم. این حس، خب هم خوب است، هم بد است، و هم زشت است. و من تمام اینها را با چارستون بدنم می‌نواختم. هنوز خیلی مانده بود تا خسته بشوم. ولی تصمیم گرفتم بنشینم. به اولین سنگی که می‌شد زیر سایه‌اش بنشینی که رسیدم، نشستم. تکیه دادم به سنگ، یک پایم را دراز کردم، و یک پای دیگرم را خم کردم تا بتوانم پیشانیم را روی زانو بگذارم. هم پیشانیم را، هم آرنج دست موافق را. چون زانو سفت است، پیشانی هم سفت است. دستم را از آرنج گذاشتم روی زانو، و پیشانیم را گذاشتم روی هر دو. آن یکی دستم روی هفتیر بود، ولی او هم دوست داشت به این جمع ملحق بشود. این را یواش توی گوشم گفت. هفتیر را از غلاف درآوردم، و آن یکی دستم را هم آوردم توی جمع. بهتر از این نمی‌شد "حرفه‌ای" را نواخت. شاید هم می‌شد، من بلد نبودم. هنوز هم بلد نیستم و به نظرم آن بهترین اجرا بود. از چند ثانیه پس از گردهمایی آرنج‌ها و زانو و پیشانی، صدای مداوم حرکت سنگریزه‌ها توجهم را به خود جلب می‌کرد. بدون کوچکترین تغییری در حالتم، ضامن را کشیدم. این بار نه من، که سنگریزه‌های بیابان داشتند "روزی روزگاری در غرب" را می‌نواختند. ناگهان صدای یک غریبه را چنان نزدیک به گوشم شنیدم، که از بهت اینکه چطور آن همه به من نزدیک شده و من نفهمیده‌ام سنگ شدم. و سنگ‌تر شدم وقتی صدای دومین غریبه را نزدیک گوش دومم شنیدم. داشتند دم گوش من درباره‌ی من حرف می‌زدند.
 
- گم شده؟
+ گم شده؟
- گم شده.
+ گم شده دیگه.
- همه اینجا گم میشن. هه هه...
+ به جز ما. هه هه..
- بهش بگیم؟
+ که گم شده؟
- نه.
+ که همه اینجا گم میشن؟
- نه احمق!
+ به جز ما؟
- آره.
+ به جز ما چی؟
- که به جز ما همه اینجا گم میشن و بدون کمک ما نمی‌تونه پیدا بشه.
+ آره...
- پس بگیم؟
+ خب چرا؟
- شاید کمکش کنیم.
+ نه. چرا به جز ما هیشکی اینجا گم نمیشه؟
- لالا هللا...

سیل سرد عرق از پشت گردنم راه افتاده بود. دیگر نمی‌توانستم در برابر ترس و کنجکاویم مقاومت کنم. با سریع‌ترین حرکتی که در توانم بود پشتم را فشار دادم به سنگ و خودم را پرت کردم جلو، و همزمان توی مسیر، صد و هشتاد درجه چرخیدم. هژیر را نشانه رفته بودم وسط دوتا بزمجه که چسبیده بودند به دیواره‌ی سنگ. جایی که تا چند ثانیه قبل، سر خودم بود. این دوتا داشتند با هم به زبان من حرف می‌زدند؟ یا من داشتم به زبان آنها می‌شنیدم؟ از حالت آماده باش خارج شدم. هژیر را غلاف کردم و رو به سنگ، زانو زدم. در حالی که سرم پایین بود و دو دستم را ستون کرده بودم و زل زده بودم به زمین. زمین که هنوز داشت می‌نواخت. خنده‌ام گرفته بود. و خب در آن موقعیت بهترین کاری که می‌شد کرد، خنده بود. این را بعداً فهمیدم. هه.. هه هه.. هه هه هه.. رو به آن دو بزمجه می‌خندیدم. آنها هم با خنده‌ی من به خنده افتادند. داشتیم می‌خندیدیم. سه تایی داشتیم می‌خندیدیم. آن دوتا آنقدر محکم خندیدند که ناگهان جفتشان از روی سنگ به زمین افتادند. صدای خنده لحظه‌ای قطع شد. آن دو که به کمر افتاده بودند، چشمهاشان را به سوی من و آن دیگری و من چشم‌هام را به سوی آن دو چرخاندم. در یک لحظه سه‌تایی باز به خنده افتادیم. شدیدتر از قبل. سه‌تایی روی زمین افتاده بودیم و شکم‌هامان را گرفته بودیم و می‌خندیدیم. دست روی زمین می‌کوبیدیم و می‌خندیدیم. خیلی خندیدیم. خیلی. نفسمان که تمام شد، خنده‌ها هم کم کم بند آمد. ولی لب‌ها هنوز می‌خندید.

- خیلی خندیدیم
+ خیلی.. هزار سال بود اینجوری نخندیده بودم
- هیچوقت اینجوری نخندیده بودیم.
+ آره. اصلاً هیچوقت نخندیده بودیم.
- شاید تا آخرشم دیگه هیچوقت نخندیم.
+ هوممم.. آره
- بش بگیم؟
+ که تا حالا هیچوقت نخندیده بودیم؟
- که ما می‌تونیم کمکش کنیم.
+ چرا؟
- چون ما رو خندوند...
+ نه. چرا می‌تونیم کمکش کنیم؟
- چون همه اینجا گم میشن..
+ آها. به جز ما...
- پس بگیم؟
+ بگیم؟
- بگیم؟
+ بگیم...
- پس بگیم.
+ چی بگیم؟
- بگیم همه اینجا گم میشن به جز ما،
+ خب؟
- که ما می‌تونیم کمکش کنیم پیدا بشه،
+ خب؟
- که اینجا خورشید همیشه وسط آسمونه،
+ خب؟
- که راه خروجش اینه که بره تو سایه‌ش،
+‌ خب؟
- خب به جمالت. بگیم دیگه!
+ بعدش چی؟
- بعدش بره دیگه.
+ کجا بره؟
- بره برسه به شهر دیگه.
+‌ ها.. شهر..
- بگیم دیگه؟
 + چی...

می‌توانستم تا آخر عمرم بنشینم پای مکالمه‌ی آن دو بزمجه، ولی تشنه بودم. خیلی تشنه بودم. آنقدر تشنه که حاضر بودم هر کاری، هرچند ساده‌لوحانه، بکنم تا به آب و آبادی برسم. آن دو گرم صحبت خودشان بودند و تا حواسشان به من نبود، تصمیمم را از کشکول درآورده بودم، گرفته بودم، و رفته بودم توی سایه‌ام.