۱.۷.۹۳

657

در خواب، دراز کشیده بودیم وسط خیابان و من چشمم به بلندترین درخت منطقه بود که بوقلمونی از روی شاخه‌اش آمد و آمد و رفت نشست در لانه‌ای که همان موقع دیدمش و گرفت خوابید. چشم برگرداندم به طرفی دیگر، که با سر و صدایی از جانب همان لانه برگشتم به سمتش. این‌بار شترمرغی بود بر بالای درخت ایستاده و غر غر می‌کرد: یه دیقه غافل می‌کنی جاتو می‌گیرنا. پاشو برو گمشو بینم. و بوقلمون را پرت کرد پایین. من برگشتم به این رفیقم که کنارم دراز کشیده بود زدم گفتم پاشو بیا بریم این بوقلمونه رو بگیریم کباب کنیم. که البته یادم نیست بعدش رفتیم پیداش کردیم، کباب کردیم، یا نه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر