۱۱.۱۱.۹۳

678

آقا اسمی از خواب که بیدار شد، اولین اسمی که به یادش آمد باران بود. پاک ریخت به هم. باران اصلن در فهرست اسم‌هایش نبود. نباید آن را به یاد می‌آورد. آن هم اولین اسم. اسم بعدی که یادش آمد طوفان بود. آسمان قرمبه (که خودش بهش می‌گفت گرومپه چون به واقعیت نزدیک‌تر می‌آمد به نظرش) که یادش آمد مثل برق از جا پرید. از جا پرید و چسبید به سقف و خیره به جای خودش نگاه کرد. خودش همچنان بر جا خواب بود. خیالش تا حدی راحت شد از اینکه دارد خواب می‌بیند، ولی باز آشفته بود که در کابوس است. کابوس اسم‌های جدید و هماهنگ‌نشده.
آقا اسمی از روزی که به یاد می‌آورد در کار اسم بود. و آقا اسمی تمام روزها را خوب به یاد داشت. هرکاری که به اسم مربوط می‌شد کار آقا اسمی بود. می‌خواهیم برای بچه اسم بگذاریم، برویم پیش آقا اسمی. می‌خواهیم اسم کسی را بدانیم، از آقا اسمی بپرسیم. اسم فیلم؟ آقا اسمی. اسم کتاب؟ آقا اسمی. اسم؟ آقا اسمی. آقا اسمی کارش اسم بود و اسم کار آقا اسمی بود. اسم‌ها زندگی آقا اسمی بودند. مرام و مذهب و مکتب و همه چیزش اسم بود. اسمی بود. اسم‌ها را می‌پرستید. فهرستی داشت که همواره قبل از خواب آماده می‌کرد تا هنگام بیداری به ترتیب یادآوری کند و مناسک مربوطه را به جا بیاورد. این نماز صبحش بود. یا اگر شب بیدار مانده بود و صبح می‌خوابید و غروب بیدار می‌شد، نماز مغربش بود، وقتی تا لنگ ظهر می‌خوابید نماز ظهرش بود وقتی نصف شب از خواب می‌پرید که نافله بود و چی بهتر از آن؟
آقا اسمی آدم معقولی بود. تا مثلن بیست سال پیش، ده سال پیش. تا وقتی اسم‌های توخالی هنوز کم بودند به نظر خودش. ولی می‌توان ناگهان زیاد شدن اسم‌ها را هم به این قضیه مربوط کرد. و بالاتر رفتن سن آقا اسمی. سخت شده بود برایش به خاطر سپردن اسم‌ها و دانستن جای آنها و چیدن آنها در فهرست‌های یادآوری بیدارگاهی. این بود که آقا اسمی را زمین‌گیر کرد. زمین‌گیر زمین‌گیر هم که البته نه، ولی دیگر آن آدم سابق نبود. دیگر وقتی اسمی را فرامی‌خواند و می‌گفت آن برق در چشمانش نبود، خب چشمانش هم کم‌نورتر شده بودند از پیری. ولی خسته شده بود. آقا اسمی خسته شده بود. و از خستگی خوابش برده بود. یادش رفته بود فهرستش را آماده کند. نصف شب از صدای رعد و برق، آسمان قرمبه، گرومپه‌ی آسمان از خواب پریده بود، باران و طوفان را به یاد آورده بود و مرده بود.
 علت مرگ: سکته‌ی قلبی.

۹.۱۱.۹۳

677

بهترین طبیب جهان از خارج با بنده تماس گرفت و گفت تعریف جدید افسردگی رسید. گفتم چی؟ گفت: نمیشه گفت. گفتم پس چی؟ گفت: ولی از چیزی که مطمئنیم، اینه که مهم‌ترین علت اینکه یک نفر انسان احساس افسردگی کنه... بذار یه طور دیگه بگم. گفتیم چطور؟ گفت یه کم پیچیده ست. گفتیم خب؟ گفت ببینید، من مثلاً میخوام از شما به هر طریقی، ریز نشیم، یه منفعتی حاصل کنم. یعنی یه استفاده‌ای از شما ببرم. یعنی یه نیازی دارم، چه اصلی، چه جعلی، هر نیازی، که میخوام از طریق شما تأمین بشه. خب؟ گفتیم خب؟ گفت خب به جمالت. برای این کار باید در ازاش به شما یه چیزی بدم دیگه. طبق قانون دوم نیوتن و قانون دوم ترمودینامیک، تا نیرویی نباشه شتابی نیست و تا کاری نباشه انتقال گرمایی از منبع سرد به گرم نیست، اوکی؟ گفتیم اوکی. گفت خب. من حالا میخوام مثلاً از شما استفاده کنم. باید چیکار کنم؟ باید اول ببینم شما چی میخوای، ببینم میتونم اونو به شما بدم که اون چیزی رو که خودم میخوام از شما به دست بیارم یا نه، می‌بینم شما یه چیزی میخوای که من ندارم، یا دارم و نمی‌خوام بدمش به شما. چیکار می‌کنم؟ یا بی‌خیال میشم میرم یا چی؟ گفتیم چی؟ گفت یا وایمیسم و سعی می‌کنم به مرور در خواسته‌ی شما تغییر ایجاد کنم. گفتیم خب خب؟ گفت مثلاً میخوام به شما ماشین بفروشم، شما خودت ماشین داری. یا نداری ولی لازمم نداری. باید برم رو مخت و بهت بقیولونم ماشین باید داشته باشی تا بتونم ماشین خودمو، که صدی نود یه ایرادی هم داره چون اگه نداشت نمی‌فروختمش، به شما بفروشم و اون استفاده رو که اینجا میشه پول از شما ببرم. سکوت کرد، گفتیم خب بعدش؟ گفت هیچی دیگه بعدش میفروشم و شمام کلاه سرت رفته. حالا یا می‌فهمی کلاه سرت رفته و آگاهانه به گا میری، یا هم اینکه نمی‌فهمی و از طریق ناخودآگاه به گا میری. چون در هر صورت چی؟ کلاه سرت رفته. چرا؟ چون چیزی خریدی که به دردت نمیخورده. چون گول خوردی. و این اثر خودشو میذاره در نهایت. گفتیم خب؟ افسردگی چی؟ گفت آها. افسردگی هم اینطوریه که شما حالت خوبه، بذار بی‌رودرواسی بگم، تمام آدما حالشون خوبه. لااقل تمام آدمایی که تنشون سالمه حالشون خوبه. یعنی راحت خوب میشن. این دکترا دکون باز کردن برا شما. گفتیم خب حالا حالمون خوبه. بعد؟ گفت بعد هیچی دیگه. من میخوام دل شمایی که حالتون خوبه رو شاد کنم. به هر دلیلی. خب وقتی شما شادی، منم زورم نمی‌رسه از این شادترت کنم باید چیکار کنم؟ گفتیم باید چیکار کنی؟ گفت باید سطح شادیتو بکشم پایین تا خودم بتونم شادت کنم و به مراد دلم برسم که دیگه خیلی آدم خوبی باشم میتونه همین احساس رضایت خاطر از موفق بودن در شاد کردن دل یه انسان باشه.  گفتیم نمیشه توان خودمونو بکشیم بالا؟ گفت نه. چون آنتروپی جهان مدام رو به افزایشه. گفتیم چه ربطی داشت؟ گفت ربط داره دیگه. طبق قانون دوم نیوتن و قانون دوم ترمودینامیک، و همچنین اصل بقای کار و انرژی یا همون قانون اول ترمودینامیک و نیز قانون سوم نیوتن به تعریف دکتر رضایی، و بر اساس اصل ایمپالس مومنتوم به روایت آقای مشهدی، اینجوریه که من میگم. گفتیم عجب. گفت بله آقا. دنیا عجیب جایی شده. آدما نفری یه بیل گرفتن دستشون و دارن گور دسته جمعی‌ خودشونو می‌کنن. به جای اینکه نفری یه بال دربیارن و با تور همه با هم پر بکشن به آسمون، یا لااقل نفری یه دندون دو دندون، هرکر هرچی داره، بذارن تو کار و تورا رو پاره کنن در برن از این دام دنیا. حواست هست؟ گفتم بله دکتر جون. آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.