۹.۲.۹۴

700

اجازه بدید
اجازه بدید
می‌خوام عارض بشم حضورتون
در باب یه ماجرایی که
خب، نه که مهم‌ترین ماجرای کل جهان باشه
ولی اونقدی مهم بوده که باشه
ماجرای مهم در زدن
ماجرای مهم‌تر در زدن و در رفتن
یعنی ما راستش نه قصد مردم آزاری داشتیم
نه مثلاً اینکه بخوایم کسی رو چیز کنیم
که ینی همون مردم آزاری.
ولی دوس داشتیم.
دوس داشتیم در بزنیم و در ریم
کی؟ سر ظهر
اون موقعی که کوچه خلوت بود
چون خوبیت نداشت واسه ما  تو محل
ولی خوب بود.
مرحله‌ی اول نشون کردن بود
که در این مرحله خیلی چیزا تأثیر داشت
مهم‌ترینش برخورد صابخونه با ما بود وقتایی که توپمون تو حیاطشون میفتاد
یا تو کوچه داد و بیداد می‌کردیم
یا رو پله‌ی جلو درشون می‌شستیم
اینه که بله،
اینطوری نبود که خیال کنی کرم داشتیم و به هر دری می‌رسیدیم می‌زدیم و در می‌رفتیم
عرض کردم حضورتون
خیلی دقیق و حساس بود.
حتی اگه می‌دیدیم تو یه کوچه‌ای فقط یه آدم هست که با ما بد تا می‌کرد
هر روز می‌رفتیم در همونو می‌زدیم و با بقیه کاری نداشتیم
چون کرم که نداشتیم
ولی این دسته که آقا می‌رفت سمت در، یا سمت زنگ
از همون لحظه یه شوری میفتاد تو بدن
که نکنه دم در باشه
نکنه پسرش سر کوچه باشه
نکنه فلان و بهمان
همه و همه در تنها یک ثانیه که طول می‌کشید دستمون بره برسه به موضع زدن
ولی وقتی که می‌زدیم
آقا
اون لحظه‌ای که می‌زدیم
اولاً که خیلی حال می‌کردیم، این به کنار
ولی در همون لحظه می‌گفتیم خب، حالا چیکار کنیم؟
بدوئیم؟ یا بمونیم و طبیعی رفتار کنیم؟
این یه باتلاق بود
همه می‌دونستیم که باید بدوئیم
جای موندن نبود،
ولی فک می‌کردیم کاش بمونیم،
طرف که اومد بیرون طبیعی رفتار کنیم
و به انگشت نشانش بدیم سپیداری و بگیم
برو از بت بزرگ بپرس
چون مگه تو بت‌پرست نیستی ای ظالم؟
مگه تو نبودی که چاقو گذاشتی تو توپ ما که نیم ساعت نبود لایه ش کرده بودیم؟
مگه تو نبودی که اومدی دم خونه مون به بابامون چغلی ما رو کردی؟
ها؟
اینک هان سزای تو
برو از بت بزرگ بپرس..
ولی می‌دونستیم که نباس بمونیم.
این بود که تمام این حرفا رو می‌چپوندیم تو اون مشت و لگدی که به در می‌زدیم،
یا انگشتی که رو زنگ می‌ذاشتیم
و بعدش فقط در می‌رفتیم
در می‌زدیم و در می‌رفتیم
و این ماجرا،
البته که ماجرای مهمی نیست
مهم اینه که اون موقع نمی‌فهمیدیم داریم چی می‌کنیم
چون اگه می‌فهمیدیم، می‌فهمیدیم که داریم هیچی نمی‌کنیم در واقع
هرچی بود تو دل خودمون و تو فکر و خیال خودمون بود
چون در می‌زدیم و در می‌رفتیم
دیگه وانمیسّادیم که ببینیم اون ظالم با بت بزرگ چه ماجرایی داره
بچه بودیم دیگه
حالیمون نبود.
الآنم حالیمون نیست درست حسابی
ولی خب،
حداقلش اینه که اگه نتونیم به یکی فحششو بدیم
درم نمی‌زنیم و در بریم
می‌گیم چی؟
می‌گیم به تخمم.
چون انسان که بزرگ می‌شه
به هر شکل،
باید یاد بگیره که یا رومی روم باشه، یا زنگی زنگ
نه که تو دلش رستم باشه
بیرون دلش سگ زرد
که برادر شغاله
از پدر سوا، از مادر جدا
اینه که بله.
این ماجراها همه ش درش عبرت نهفته ست.
کیه که بگیره؟
چون برای گرفتن عبرت، انسان باید در ابتدا بفهمه که آیا یه جایی در یک چیزی
عبرت هست اصلاً یا نیست
بعد اگر هست، کجاشه
بعد بره از جاش درش بیاره
بعد بگیره،
بعد دوباره بذاره سر جاش
چون عبرت برای همه ست.
خلاصه که، بله.