۱۹.۱۲.۹۴

705

آقا ما امروز باز تو بی‌آرتی نشسته بودیم باز یه نهنگ اومد کنار ما نشست. نهنگ که البته چه عرض کنم، یه ارجاع درون‌متنی. اومد نشست و، رو اون صندلیای رو به پشت دروازه که می‌شه ته اتوبوس، دستشم در بدو ورود گذاشت رو زانوی ما خودشو کشید بالا و در جواب نگاه کنجکاو و البته معترض بنده هم یه لبخندی که معلوم بود نهایت سعی در ملیح بودنش به کار گرفته شده زد و آقا خلاصه، ما گفتیم الله اکبر. آهنگ ماهنگم گوش نمی‌دادیم که این بار که بگیم بله، شیطان‌پرستا چیزمون کردن باز با آهنگهای خائنانه و منافقانه و مرگ بر شاه. سالم نشسته بودیم، این چی بود اومد سروقتمون؟ این کیه اصن؟ البته دستشو زود از رو زانوی ما برداشت تا نشست، ولی خب. زانوئه دیگه. زانو خیلی مهمه. زانو و کمر. زانو و کمر و گردن البته. بناگوشم خوبه، ولی ما زبون و مغز می خوریم بیشتر. خلاصهء کله پاچه ست درواقع. که البته بحث ما زانوئه که خیلی مهمه و رباط‌های صلیبی خلفی و قدامی در آنجاست و کشکک آنجاست که معلق‌ترین استخوان جهانه و درود به شرفش، و مینیسک داره، و رباط‌های کناری و بسیاری مسائل دیگر. حالا اینم دستشو عدل گذاشت رو کشکک. که البته زودم برداشت. ولی با سابقه‌ای که ما داشتیم، فهمیدم که خبراییه و نگاهمو گردوندم سمت پنجره که دیدم بله. یه نهنگ قاتل خودشو چسبونده به اتوبوس و یک بیستم لبخندش از پنجره قابل رؤیته. با همون یک بیستم به من اشاره کرد، گفت بیا. منم رفتم. از پنجره خارج شدم و پامو گذاشتم رو کلهء نهنگه که لیز بود و سر خوردم و تا وسطای کمرش رفتم که یه تاب خوشگلی به خودش داد و شیبش عوض شد و سر خوردم اومدم تا بالای سرش وسط چشماش. گفت بریم؟ گفتم بریم. خودشو از اتوبوس جدا کرد و چرخاشو باز کرد و تو خط ویژه راه افتادیم. سرعتش که زیاد شد گفت کمربند داری؟ گفتم آره. گفت بازش کن سگکشو بنداز تو دهن من تهشم خودت بگیر که نیفتی. کردم و انداختم و گرفتم و تازه یادم اومد من شنا بلد نیستم نهنگم سرشو بزنی تهشو بزنی جاش تو آبه. و حدسم درست بود. ما تو آب بودیم. یه چیز دیگه یادم افتاد که کاش هیچوقت یادم نمی‌افتاد و اون اینکه آبشش ندارم. چشامم بسته بودم از ترس، نفسم نمی‌تونستم بکشم، و مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم. کمربندم داشت از دو دستام لیز می‌خورد و واقعاً یه لحظه با همون چشمای بسته پایانو دیدم و خواستم برم سلام و عرض ادب که یهو نهنگه جستی زد و گرمای آفتاب و سرمای حاصل از وزش باد بر بدن و لباسای خیسم با هم خودشونو به دستگاه عصبی معرفی کردن و دعوا شد بین مغز و نخاع که کدوم مال کدومه و چی به چیه و داشت می‌رفت که داستان بشه، یادم اومد: هوا. هوا خیلی خوبه. این روزا که اواخر اسفند هم هست و هوای اواخر اردیبهشت زمان شاه رو تداعی می‌کنه و خیلی هم بهتر شده. بله. عمیق‌ترین نفسی که دستگاه تنفسی اجازه می‌دادو کشیدم و یه صوت ناهنجاری تولید کردم با این عمل که نهنگه تازه یادش افتاد من سوارشم و خواست عذرخواهی کنه سگک کمربند از دهنش در رفت و آقا ما ول شدیم تو دریای لایتناهی دوباره، شنا هم که بلد نبودیم، گفتیم هیچی دیگه. نهنگم که دست نداره آدمو بگیره از آب نجات بده، نهنگ دهن داره  آدمو می‌خوره و به گا می‌ده که اتفاقاً همینم شد. نهنگه ما رو خورد و همونطور که همه‌تون در داستان‌ها و فیلم‌های علمی تخیلی دیدید و شنیدید و خوندید و خوش به حالتون که تجربه نکردید، با هزاران مترمکعب آب و مخاط دهن و گلوی نهنگ و این مسائل رفتم پایین و رسیدم به اون راهروهای پیچ‌واپیچ معروف. خوبیش این بود که اون تو پرِ آب نبود و تا زانو بود و می‌شد نفس کشید. و این همون زانویی بود که اون مرد غریبه نمی‌دونست چقد می‌تونه مهم باشه و بی‌خیال دستشو گذاشت روش و اون لبخند مسخره رو زد. البته منم به دل نگرفتم. تا اومدم ببینم چی به چیه هم که رسیدم و مث تمام کارام این کارمم نصفه نیمه رها شد و پیاده شدم و موقع پیاده شدن، دیدید که اون صندلیای روبروی هم چقد فضای بینش تنگه و چه سخت می‌شه پیاده شد، بله، موقع پیاده شدنم پامو اونقدی آوردم بالا که بتونم کف کفشمو بمالم به کشکک زانوی طرف و در جواب نگاه کنجکاو و کمی معترضش کسشرترین لبخند جهانو بزنم و تو دلم بگم این به اون در دیوث.

۱ نظر:

  1. ببخشید. یک سؤالی برای من پیش اومد. مگه نهنگ هم دست داره که شما نوشتی: «دستشم در بدو ورود گذاشت رو زانوی ما»؟

    به ما هم سر بزنید.

    پاسخحذف