۲۶.۳.۹۶

707

وارد نجاری شدم و به آقای نجار سلام کردم. آقای نجار تخته‌ای را که در دست داشت تا آخر به سمت اره برقی رومیزی هل داد و وقتی تمام شد، سرش را به سمت من چرخاند و گفت سلام، بفرمایید؟ این فرایند پنج ثانیه بیشتر طول نکشید؛ گفتم راستش من آمده‌ام اینجا نجاری یاد بگیرم. گفت آخر برای چه ای مرد جوان؟ گفتم والا چندان هم که به نظر می‌آید جوان نیستم، گفت نه بابا ماشالا تو هم مثل من هنوز جوانی. گفتم آن‌طوری باشد که من کودکی بیش نیستم پیش شما، اوستا. گفت خب، پس می‌خواهی نجار بشوی؟ گفتم نجار نجار که نه، می‌خواهم بیاموزم. می‌خواهم آنقدر بیاموزم تا بتوانم برای خودم یک دست میز و صندلی آن‌طور که دلم می‌خواهد بسازم. گفت خب برو بخر. گفتم اینها که هست به دلم نمی‌نشیند. گفت خب بده برایت بسازند. بده خودم برایت بسازم. چون پسر خوبی هم هستی، مایه‌کاری حساب می‌کنم. گفتم ممنونم، اما راستش آن بهانه است. در واقع چوب را دوست دارم. بوی چوب را دوست دارم. کار را دوست دارم. کار شما را که هنری ست برای خودش، و چوب هم توش دارد خیلی دوست دارم. برای آنکه این دوست‌داشتنم خیلی هم الکی به نظر نرسد، می‌گویم یک میز و صندلی هم می‌خواهم از توش دربیاورم که دهان مردم را ببندم. گفت کدام مردم؟‌ول‌شان کن بابا. خب الان چی؟ می‌خواهی من چی کنم برایت؟ گفتم هیچی. شما اجازه بدهید وقتی مشغول کارید، من روزی یک ساعت، دوساعت بیایم اینجا کنار شما بایستم تماشا کنم، اگر خواستید کمک‌تان کنم، اگر اجازه دادید سؤالی بپرسم، کار را ببینم، شما را ببینم، هوای اینجا را استنشاق کنم، چایی مایی هم خواستید برای‌تان به بهترین شکل دم می‌کنم، اصلاً چاییش را هم خودم می‌آورم، پول هم که نمی‌خواهم، و لطفاً شما هم پول نخواهید. گفت: همین؟ گفتم بله. گفت اینطوری که نجاری یاد نمی‌گیری. گفتم چطور؟ گفت اینطور. گفتم که اینطور. پس چی کنم؟ گفت الان که هیچی برو خانه برای خودت استراحت کن. کار مار نداری خودت؟ گفتم چرا دارم، اما کارم برای خودم است و ساعت و مکانش هم با خودم است و با این نجاری آموختن منافاتی ندارد. گفت خوش به حالت. گفتم خب؟ همین بروم استراحت؟ گفت بله. برو، تا فردا یک دست لباس کار برای خودت جور می‌کنی، من اینجا را ساعت ده باز می‌کنم، تو آن موقع با لباس کار اینجا بودی، بودی. نبودی خیال نجاری یاد گرفتن را از سرت بیرون می کنی. اما در هر صورت باید چایی یک ماه من را تأمین کنی. گفتم اگر نیامدم که پس چطور تأمین کنم؟ گفت اگر نیامدی که اصلاً دیگر نه من نه تو. گفتم باشد. پس فردا ساعت ده اینجایم. گفت ایشالا. گفتم پس الآن بروم؟ گفت برو. از فردا هم که آمدی یادت باشد من را اوستا صدا کنی. آقا جلیل و آقای کریمی و جلیل چخماق و اینها برای بقیه است. گفتم باشد اوستا. 
از آن موقع هم آمده‌ام خانه از ذوق لباس کارم را پوشیده‌ام و همین‌طور دارم برای خودم استراحت می‌کنم تا فردا با آمادگی کامل بروم نجاری یاد بگیرم. یک ده بیست سی سالی می‌شود.