خدابیامرز برای کاهش اصطکاک همیشه از راهایی میرفت که هیشکی ازشون نمیرفت. این بود که اکثراً به جایی نمیرسید و هی میرفت. اونقد رفت تا مُرد. مرگ حقه به هر شکل.
خریطهی کوچکی که در آن پول میریزند و یا در آن نوشتجات و اسناد و کاغذهای کاری را میگذارند و عموماً از ابریشم و پارچههای ظریف دیگر آن را می سازند؛
۸.۸.۹۲
۲۷.۷.۹۲
570
روز آخر آموزشی داشتن عکس یادگاری میگرفتن، خب من با هیشکی رفیق نشدم اونجا، هیشکی نخواست تو عکس یادگاریش باشم، منم خیلی دنبالش نبودم، ولی یه لحظه احساس کردم خب حالا کاریه که شده، باید یا نباید، اینجایی. اینجا بودی. شاید پس فردا خواستی به یکی بگی اینجا بودی، رو چه حسابی باور کنه راس میگی؟ خودت چی؟ اگه خودت یه روز همه چی یادت رفت، که البته چه بهتر، نباس یه چیزی داشته باشی، یه چیزی مث پل، که لااقل اگه گفتن آقا تو که به اینجا رسیدی از این مسیر اومدی، اینجا بودی یه مدت، مث بز زل نزنی تو چشاشون و بگی من؟ کی؟ کجا؟ و اینا، که گفتم منم برم یه عکسی بگیرم. هیشکی نبود. همه عکساشونو گرفته بودن و عکاس داشت میرفت. رفتم صداش زدم، خواستم بگم تکی بگیره، دیدم اونقدی نیستم که خودم تنها یه عکسو صاحاب بشم. هیشکی نبود. سر گروبان نمیدونم داشت میرفت دسشویی یا داشت میومد، گفتم سرکار، بیا ما با هم یه عکس یادگاری بگیریم منم بگم رفتم سربازی. گفت ای بابا، این حرفا چیه، بیا. وایسادیم جلو یه ردیف ژ3 چاتمه شده و عکس انداختیم. چاتمه ینی اینطوری که سه تا یا اگه نبود دوتا تفنگو به هم تکیه میدن همینجوری ول نباشن رو زمین. عین سرگروبان که اومد وایساد کنار ما همینجوری ول نباشیم تو عکس. دمش گرم انصافاً.
اشتراک در:
پستها (Atom)