آقا اسمی از خواب که بیدار شد، اولین اسمی که به یادش آمد باران بود. پاک ریخت به هم. باران اصلن در فهرست اسمهایش نبود. نباید آن را به یاد میآورد. آن هم اولین اسم. اسم بعدی که یادش آمد طوفان بود. آسمان قرمبه (که خودش بهش میگفت گرومپه چون به واقعیت نزدیکتر میآمد به نظرش) که یادش آمد مثل برق از جا پرید. از جا پرید و چسبید به سقف و خیره به جای خودش نگاه کرد. خودش همچنان بر جا خواب بود. خیالش تا حدی راحت شد از اینکه دارد خواب میبیند، ولی باز آشفته بود که در کابوس است. کابوس اسمهای جدید و هماهنگنشده.
آقا اسمی از روزی که به یاد میآورد در کار اسم بود. و آقا اسمی تمام روزها را خوب به یاد داشت. هرکاری که به اسم مربوط میشد کار آقا اسمی بود. میخواهیم برای بچه اسم بگذاریم، برویم پیش آقا اسمی. میخواهیم اسم کسی را بدانیم، از آقا اسمی بپرسیم. اسم فیلم؟ آقا اسمی. اسم کتاب؟ آقا اسمی. اسم؟ آقا اسمی. آقا اسمی کارش اسم بود و اسم کار آقا اسمی بود. اسمها زندگی آقا اسمی بودند. مرام و مذهب و مکتب و همه چیزش اسم بود. اسمی بود. اسمها را میپرستید. فهرستی داشت که همواره قبل از خواب آماده میکرد تا هنگام بیداری به ترتیب یادآوری کند و مناسک مربوطه را به جا بیاورد. این نماز صبحش بود. یا اگر شب بیدار مانده بود و صبح میخوابید و غروب بیدار میشد، نماز مغربش بود، وقتی تا لنگ ظهر میخوابید نماز ظهرش بود وقتی نصف شب از خواب میپرید که نافله بود و چی بهتر از آن؟
آقا اسمی آدم معقولی بود. تا مثلن بیست سال پیش، ده سال پیش. تا وقتی اسمهای توخالی هنوز کم بودند به نظر خودش. ولی میتوان ناگهان زیاد شدن اسمها را هم به این قضیه مربوط کرد. و بالاتر رفتن سن آقا اسمی. سخت شده بود برایش به خاطر سپردن اسمها و دانستن جای آنها و چیدن آنها در فهرستهای یادآوری بیدارگاهی. این بود که آقا اسمی را زمینگیر کرد. زمینگیر زمینگیر هم که البته نه، ولی دیگر آن آدم سابق نبود. دیگر وقتی اسمی را فرامیخواند و میگفت آن برق در چشمانش نبود، خب چشمانش هم کمنورتر شده بودند از پیری. ولی خسته شده بود. آقا اسمی خسته شده بود. و از خستگی خوابش برده بود. یادش رفته بود فهرستش را آماده کند. نصف شب از صدای رعد و برق، آسمان قرمبه، گرومپهی آسمان از خواب پریده بود، باران و طوفان را به یاد آورده بود و مرده بود.
علت مرگ: سکتهی قلبی.
آقا اسمی از روزی که به یاد میآورد در کار اسم بود. و آقا اسمی تمام روزها را خوب به یاد داشت. هرکاری که به اسم مربوط میشد کار آقا اسمی بود. میخواهیم برای بچه اسم بگذاریم، برویم پیش آقا اسمی. میخواهیم اسم کسی را بدانیم، از آقا اسمی بپرسیم. اسم فیلم؟ آقا اسمی. اسم کتاب؟ آقا اسمی. اسم؟ آقا اسمی. آقا اسمی کارش اسم بود و اسم کار آقا اسمی بود. اسمها زندگی آقا اسمی بودند. مرام و مذهب و مکتب و همه چیزش اسم بود. اسمی بود. اسمها را میپرستید. فهرستی داشت که همواره قبل از خواب آماده میکرد تا هنگام بیداری به ترتیب یادآوری کند و مناسک مربوطه را به جا بیاورد. این نماز صبحش بود. یا اگر شب بیدار مانده بود و صبح میخوابید و غروب بیدار میشد، نماز مغربش بود، وقتی تا لنگ ظهر میخوابید نماز ظهرش بود وقتی نصف شب از خواب میپرید که نافله بود و چی بهتر از آن؟
آقا اسمی آدم معقولی بود. تا مثلن بیست سال پیش، ده سال پیش. تا وقتی اسمهای توخالی هنوز کم بودند به نظر خودش. ولی میتوان ناگهان زیاد شدن اسمها را هم به این قضیه مربوط کرد. و بالاتر رفتن سن آقا اسمی. سخت شده بود برایش به خاطر سپردن اسمها و دانستن جای آنها و چیدن آنها در فهرستهای یادآوری بیدارگاهی. این بود که آقا اسمی را زمینگیر کرد. زمینگیر زمینگیر هم که البته نه، ولی دیگر آن آدم سابق نبود. دیگر وقتی اسمی را فرامیخواند و میگفت آن برق در چشمانش نبود، خب چشمانش هم کمنورتر شده بودند از پیری. ولی خسته شده بود. آقا اسمی خسته شده بود. و از خستگی خوابش برده بود. یادش رفته بود فهرستش را آماده کند. نصف شب از صدای رعد و برق، آسمان قرمبه، گرومپهی آسمان از خواب پریده بود، باران و طوفان را به یاد آورده بود و مرده بود.
علت مرگ: سکتهی قلبی.