امروز تو بی آر تی یه ارجاع فرامتنی اومد نشست کنارم. من خب خیلی برام مهم نبود. حتی خیلی هم متوجه نشدم که اونی که نشسته کنارم یه ارجاع فرامتنیه. داشتم یه آهنگ آرومی گوش میدادم برا خودم و اصن کاری به این حرفا نداشتم. ولی همینجوری که آدم چش میچرخونه تا با بقیه چش تو چش نشه، با این چش تو چش شدم. یه لبخندی زد، سرشم آروم تکون داد، منم یه لبخندی زدم، سرمم آروم تکون دادم و چشممو چرخوندم رو زانوم. دیدم دستشو آورد گذاشت رو زانوم، همونجا که خیره شده بودم. سرمو آوردم بالا تو چشاش نگا کردم دستشو زود کشید و دوباره لبخند زد و سرشو آروم تکون داد. گفتم استغفرلا. پناه میبرم به خدا. خدایا ما را ببخش و بیامرز. خلاصه گذشت و یکی دو ایسگا رفتیم و من باز تو حال و هوای خودم و اون آهنگه بودم که یهو آهنگه عوض شد. یه چیزی شد که مطمئن بودم هیچوقت اینو نه داشته م و نه شنیده م. یه صدایی بود که انگار داشت از رو یه متنی میخوند. متنی به غایت بیمعنی، یا لااقل واسه من بیمعنی، و بیسر و ته. اینو واقعاً نداشت. از درخت میگفت. از زمین، خاک، دریا، کهکشان، دایناسورها، ترانزیستور، فنر، بیل، فندک، چراغ مطالعه و تمام چیزای بیربط دیگهای که بشه فکرشو کرد. پلیرو درآوردم دیدم این اصن پاز شده خاموش شده. ولی مطمئن بودم صدا داره از تو هدفون میاد. سرمو آوردم بالا، دیدم بله. دوستمون ارجاع فرامتنی، داره ور ور میحرفه و نمیدونم به چه لطایف الحیلی صداشو انداخته رو هدفون ما. نگاش کردم، همونجوری سخنگویان نگام کرد. یه لبخند کسشری زدم و دستمو به علامت اینکه داداش داستان چیه؟ آوردم بالا و گفتم داداش داستان چیه؟ گفت: «داستان یک نان برنجی کرمانشاهی ست که در برزیل سالانه هزار و دویست تن قهوه به هفتاد و دو کشور جهان میفرستد برای استعدادیابی و انتخاب اصلح یک حکمران که از طریق اساطیر یونان زیر نور چراغ مطالعه، نمکدانها را پر میکند و در عین حال خم به ابرو میاندازد بالا بالا...» گفتم عجب بابا. هدفونا رو از گوشم درآوردم که دیگه صداشو نشنوم، که اتفاقاً جواب داد. صداش قط شد، ولی خم شد اومد جلو چشمم با دست اشاره کرد هدفونا رو بذارم کار واجب داره. هدفونا رو گذاشتم، دوباره شروع کرد.
«تا بتواند جهت خیر و صلاح میزها و آفتابهها در سیستم حمل و نقل شهری نفوذ کند و از آنجا قلب بیمار را به آرامی رها کند...»
نگاش کردم گفتم داداش گرفتی ما رو؟ بعد روبروییمو اومدم نگا کنم که با هم بهش بخندیم، دیدم روبروییم نیست. دیدم هیشکی نیست. دیدم اتوبوس خالیه. دیدم اصن تو اتوبوس نیستیم. تو کشتی رو امواج اقیانوس داریم بالا پایین میشیم و صدای جیر جیر تختههای کشتی میاد و برخورد موجای کوچیک آب از بیرون. از جام بلند شدم، چون فک میکردم هنوز تو اتوبوسم، رفتم جلو تا برسم به راننده، دیدم ارجاعه نشسته پشت فرمون و ضبطش داره میخونه: «اگه یادش بره که وعده با من داره، ووی ووی ووی» برگشتم دیدم پشت سرم یه نردبونه. گرفتم صاف ازش رفتم بالا رسیدم رو عرشه، که یه نفر اسبسوار داشت از این سر اون سرشو به تاخت میرفت و برمیگشت و یه نفرم وایساده بود بالای دکل براش کورنومتر میزد. ارجاع فرامتنی یهو جلوم ظاهر شد و دوباره اشاره کرد به هدفون. دیگه نمیدونستم چیکار کنم. اصلاً فرصت نکرده بودم احساسی پیدا کنم نسبت به این موقعیت. هدفونا رو گذاشتم تو گوشم، ولی هیچ صدایی از توش نمیومد. سکوت مطلق بود. حتی صدای بیرونم دیگه نمیشنیدم. هدفونا رو برداشتم، ولی همچنان هیچ صدایی نمیشنیدم. هدفونا رو دوباره گذاشتم، باز هیچ صدایی نبود. یهو چشمم خورد به یه تابلویی که روش زده بود «نقره» و یه جهتی رو نشون میداد. جهتشو رفتم دیدم جان سیلور دراز یه کاسه آش برام ریخته گذاشته رو میز، خودشم از طرف اون پای چوبیش تکیه داده به اجاق، طوطیشم رو شونه ش نشسته بلند میخونه: «گل میروید به باغ، گل میروید..» گفتم جان، داداش چه خبره؟ گفت: «والا هیچی. دیدم آخرای سفره، مواد غذاییمونم داشت خراب میشد، همه رو ریختم رو هم یه سوپی پختم بخوریم حال کنیم دور هم» گفتم دمت گرم بابا. نشستم با خیال راحت سوپمو خوردم، یه چرتی هم همونجا زدم قشنگ، بعدشم رسیدیم چار را ولیعصر و پیاده شدم و رفتم اون زیر و از راهروی نمیدونم شماره چند، رفتم بالا و سوار اون یکیای مال تجریش شدم.
اینا حالا چیز اونقدا مهمی نبود توش که این همه م گفتیم. غرض اینکه یعنی میخوام عرض کنم حضور شریفتون که والا دنیا ارزش نداره. حالا جا هست، نمیره وسط، نمیره وسط دیگه. چیکار کنیم؟ بذار انقد نره وسط تا جونش دربیاد. اتوبوس خالیه ایسگا پر مسافر، نگه نمیداره؟ به تخم چپ کهکشان راه شیری. کس ننه ش. اعصاب خودتو خراب نکن. دنیا ارزش نداره.