اصلش را نتوانستم بیابم، اما جایی در کتاب حالا حکایت ماست، مرحوم مغفور جنتمکان خلدآشیان، عمران صلاحی، داستانی روایت میکند از شخصی که به مستراح عمومی میرود و با دو آفتابهی قرمز و آبی مواجه میشود. وی، آفتابهی قرمز را برمیدارد تا به کابین برود و مشغول آن کار دیگر شود، که ناگاه متصدی مستراح و آفتابهچی مجموعه، از گوشهای بیرون میپرد و میگوید دوست عزیز، آن آفتابهی قرمز را بگذار و آبی را بردار. شخص که عجله هم داشته، حکمت کار را بدیهی فرض میکند و با آفتابه ی آبی به مستراح میرود. از قضا، فردای آن روز شخص دوباره به همان مستراح مراجعه میکند تا بار دیگر کار دیگری ترتیب دهد. با عبرت از تجربهی پیشین، آفتابهی آبی را با حس قانونمداری برمیدارد و میآید که وارد کابین شود، آفتابهچی بار دیگر از مخفیگاه خود بیرون میجهد و میگوید آبی را بگذار و قرمز را بردار. این بار، شخص از او میپرسد که مگر چه فرقی میکند بزرگوار؟ و آفتابهچی سرش را میخاراند و با یک لبخند کیری به او میگوید بالأخره شما باید یه طوری متوجه بشوید که بنده هم اینجا حضور دارم یا نه؟ و با دست شخص را به سمت کابین مورد نظر هدایت میکند.
سندروم آفتابهچی به رفتار خاص افراد بیخاصیت یا کمخاصیتی اشاره دارد که با اقدامات بیتأثیر یا کمتأثیر، به جای انجام درست وظایف خود، صرفاً به دنبال اعلام حضور و خرید شأن اضافی برای جایگاه خود هستند.
خریطهی کوچکی که در آن پول میریزند و یا در آن نوشتجات و اسناد و کاغذهای کاری را میگذارند و عموماً از ابریشم و پارچههای ظریف دیگر آن را می سازند؛
۴.۱۱.۹۶
708
اشتراک در:
پستها (Atom)