حکایت ما، حاج آقا، حکایت اون تاجره ست که رفته بود ونیز
جنس بیاره، وسط راه که داشته برمیگشته یه پرتقال جلوشو میگیره، میگه
وسیله دارید منم تا یه جایی باهاتون میام. سوارش میکنن و میرن، پرتقاله
پیاده میشه که بره، پاش لیز میخوره میافته له و لورده میشه. اینام تا
میرن به دادش برسن دیگه فایده نداشته. یکیشون میگه این که به رحمت خدا رفت،
میگم بخوریمش لااقل روحش شاد بشه. رفیقاش میگن کثیف شده بابا له شده. میگه
خب میشوریمش. دس میکنه تو خورجینش یه آفتابه درمیاره میبره از رودخونه پر
میکنه و هم پرتقاله رو میشوره، هم زمینو
میشوره که خون پرتقال روش ریخته بوده، هم بعدش میره قضای حاجت و خودشو
میشوره. آخرشم که برمیگرده، میگه چقد ترش بود. دس میکنه تو اون یکی لنگهی
خورجینش یه نمکدون درمیاره نمک میپاشه کف دستشو میزنه به زبونش تا ترشی
رو خنثی کنه. بعدشم دیگه راه میافتن و به خیر و خوشی برمیگردن. حالا
حکایت ماست. تو این قصه ما اونی هستیم که اینا رفتن ونیز ازش جنس خریدن.
خریطهی کوچکی که در آن پول میریزند و یا در آن نوشتجات و اسناد و کاغذهای کاری را میگذارند و عموماً از ابریشم و پارچههای ظریف دیگر آن را می سازند؛
۲۹.۹.۹۲
۲۲.۹.۹۲
۱۸.۹.۹۲
606
یه روز یه مرغابیه داشته برا خودش شنا منا میکرده، یهو میبینه یه چیزی ته آب داره برق میزنه. سرشو میکنه تو آب، با نوکش برمیداره میاره بالا، میبینه بعله، یه آفتابهی مسیه. با پرش میکشه روش، یهو دود میکنه یه غولی از توش میاد بیرون، میگه یوه یوه یوه من غول آفتابه م، تو منو آزاد کردی، دهنت سرویسه. مرغابیه میگه کار دنیا برعکس شده ها! آزادت کردم باید بهم جاییزه بدی بدبخت. غوله میگه به من میگی بدبخت؟ حالا که کبابت کردم خوردمت یه قلپ آبم روت، میفهمی دنیا دست کیه. مرغابیه هوا رو پس میبینه، میگه آقا من گوه خوردم. آزاد شدی دیگه. تشکر نمیخواد بکنی، ما بریم دنبال کارمون زن و بچه دم برکه منتظرن. غوله میگه فک کردی الکیه؟ به من میگن غول آفتابه. تنها غولی که تونست با سر بره تو آفتابه. غول چراغ جادو نیستم که خایه مالیتو بکنم. مرغابیه میگه ینی غول چراغ جادو که همه کاری از دستش برمیاد، نتونست با سر بره تو آفتابه، تو تونستی؟ برو عمو. برو خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه. ما خودمون از اون مرغابی کلکای روزگاریم. غوله میگه: چی کارت کنم آخه؟ تا پنج دیقه دیگه تو شکم منی و دستت از دنیا کوتاه میشه. لااقل با یقین بمیر که دیگه هی واسه من غول چراغ مراغ نکنی. اینو میگه و با سر میره تو آفتابه. مرغابیه که منتظر فرصت بوده، تندی آفتابه رو میبره زیر آب انقد نگه میداره تا آخرین هوای ریهی غوله هم قلوپ قلوپ میکنه و جاشو به آب میده و آفتابه برمیگرده همونجایی که بود. مرغابیه م شنا میکنه سرعت میگیره پر میکشه میره تو آسمون که یهو به تیر یه شکارچی گرفتار میشه و میمیره. اینه که آدم همیشه باید حواسش جمع باشه.
۱۲.۹.۹۲
605
انقد زدیم و داور ازمون ایراد گرفته که آقا قبل سوت من نزنید، که ما دیگه جرئت نمیکنیم سمت توپ بریم. وایسادیم دیگه. یا توپو ازمون میگیرن میدن به حریف، یا کاپیتان خودش میاد میزنه. والّا.
۱۱.۹.۹۲
604
ظاهراً قضیه به این شکل بوده که بعد از اینکه ماجرای یوسف و زلیخا رو همه میفهمن، رفیقای زلیخا هی بهش تیکه میکه میندازن و اینا، اینم مهمونی ترتیب میده یکی یه کارد و میوه میده دست رفیقاش میگه تو رو خدا میوه میل کنید. پوس میگیرید یا خودم بیام پوس بکنم؟ دوستاش شروع میکنن پوس کندن، یهو یوسف میاد، بعد اینا تا یوسفو میبینن چنان از خود بیخود میشن که به جای پوست میوه پوست کف دستاشونو میکنن. یهو خون میپاشه رو زمین و در و دیوار، زلیخا ادای نگرانا رو درمیاره میگه وای! چی شد؟ کفتون چرا برید؟ خدا مرگم بده! در حالی که داشته تو دلش میخندیده. رفیقاشم مغموم و کف بریده میرن خونههاشون.
این "کفتون برید" که میگن از اینجا میاد.
آقای مولوی میفرماد:
تـو چـو یـوسـفـی رسیده، همه مصر کف بریده/ بـنـمـا جـمـال و بـستان دل و جان، تجارتی کن.
این "کفتون برید" که میگن از اینجا میاد.
آقای مولوی میفرماد:
تـو چـو یـوسـفـی رسیده، همه مصر کف بریده/ بـنـمـا جـمـال و بـستان دل و جان، تجارتی کن.
اشتراک در:
پستها (Atom)