حکایت ما، حاج آقا، حکایت اون تاجره ست که رفته بود ونیز
جنس بیاره، وسط راه که داشته برمیگشته یه پرتقال جلوشو میگیره، میگه
وسیله دارید منم تا یه جایی باهاتون میام. سوارش میکنن و میرن، پرتقاله
پیاده میشه که بره، پاش لیز میخوره میافته له و لورده میشه. اینام تا
میرن به دادش برسن دیگه فایده نداشته. یکیشون میگه این که به رحمت خدا رفت،
میگم بخوریمش لااقل روحش شاد بشه. رفیقاش میگن کثیف شده بابا له شده. میگه
خب میشوریمش. دس میکنه تو خورجینش یه آفتابه درمیاره میبره از رودخونه پر
میکنه و هم پرتقاله رو میشوره، هم زمینو
میشوره که خون پرتقال روش ریخته بوده، هم بعدش میره قضای حاجت و خودشو
میشوره. آخرشم که برمیگرده، میگه چقد ترش بود. دس میکنه تو اون یکی لنگهی
خورجینش یه نمکدون درمیاره نمک میپاشه کف دستشو میزنه به زبونش تا ترشی
رو خنثی کنه. بعدشم دیگه راه میافتن و به خیر و خوشی برمیگردن. حالا
حکایت ماست. تو این قصه ما اونی هستیم که اینا رفتن ونیز ازش جنس خریدن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر