۲۹.۵.۹۲

567

یه روزم اتفاقاً این رفیق ما از در اومد تو، گفت فلانی، ما عاشق شدیم. گفتم احمق! آخه تو میدونی عشق بی‌وفایی داره، گریه و زاری داره، آدم فراری داره و کذا و کذا، باز رفتی عاشق شدی؟ گفت نه آخه من تنها که نشدم، ما شدیم. مجبوری شد. گفتم خب باز خوبه اونم عاشق تو شده، گفت نه، ما. من و تو و ایشون و اوشون و اینها. گفتم ینی منم الآن عاشقم؟ گفت آره. گفتم عاشق کی؟ گفت معلوم نیست. گفتم همه با هم عاشقیم؟ گفت آره. گفتم رفاقتمون خراب میشه وا! گف نمیشه. راس میگفت. دیدیم رفاقمتون هنوز قابل خوردنه. بعدش نشستیم رفت نون بگیره بعد صبونه چیز کنیم ببینیم چه باید کرد و چه می‌شود کرد. رفت و برگشت و صبونه رو زدیم و دیگه نفمیدم تو راه چی شده بود که نه اون چیزی گفت، نه راستش ما چیزی پرسیدیم. عاشقیا اینجوری شده دیگه. هیچیش معلوم نیست. ریده ن توش. برین توش بابا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر