یه
روز یه گوسفند میره از چاه آب بخوره، گردنش کوتاه بوده نمیتونه، میخواد
برگرده به رفیقاش بگه از این چاه آب نخورید، سر میخوره میافته میمیره. همین
که سر میخوره، باعث میشه رفیقاش فک کنن درستشم همینه. همه شون میرن میافتن
تو چاه به گا میرن. خلق را تقلیدشان بر باد داد. بعله. حالا یه روز یه
زرافههه میاد از همون چاه آب بخوره، گردنش دراز بوده میتونه. آبشو که
میخوره جنازه این گوسفندا رو میبینه افسوسشم
میخوره بعد خلاصه دیگه یه گوزنه میاد آب بخوره، شاخاش گیر میکنه، یه
ماره میره، خوشش میاد همونجا میمونه میشه مار آبی، تا اینکه یک روز،
بعله، یه روز میرسه که این چاه میشه همون چاهی که خرگوش کوچولوی باهوش با
زیرکی، شیر، سلطان جنگلو میندازه توش میره پیش گوسفندا. اینه که میگم ینی
این قصهها چیز داره برامون. ینی دنیا ارزششو نداره. ول کن بره بابا.
اینجوری اونجوری میگذره هرچی هست.
بعله حاج آقا. چاییت سرد نشه.
بعله حاج آقا. چاییت سرد نشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر