۲۷.۱.۹۲

498

در کودکی، یک پیرمردی در محله‌ی ما بود، که ما به او می‌گفتیم عمو آبنباتی. چون هرگاه به او سلام می‌کردیم، پس از جواب سلام، به ما آبنبات میداد. بعضی‌ها می‌گفتند او می‌خواهد با این کار خویش، کودکان را گول بزند. ولی عمو آبنباتی تا آخرین روز حیاتش تا جایی که به ما خبر رسید، هیچکس را گول نزد. تمام تلاشش بر اشاعه‌ی فرهنگ نیکوی سبقت در سلام بود. ما در پشت آن درخت چنار که سر کوچه‌ی عمو آبنباتی بود کمین می‌کردیم تا در سلام به او گوی سبقت را از سایرین برُباییم. و این علاقه‌ی ما به رُباییدن گوی سبقت در سلام، نتیجه‌ی تشویق‌های بی‌دریغ و لبخندآمیز عمو آبنباتی بود. عمو آبنیاتی روحت شاد، ولی هرگز نفهمیدم چرا همیشه، حتی در تابستان‌ها، پالتو بر تن داشتی و کلاه پشمی بر سر می‌گذاشتی. شاید پیش خودت می‌گفتی اگر پالتو نپوشم، این آبنبات‌هایی را که قرار است به این کودکان بدهم تا یاد بگیرند در رُباییدن گوی سبقت در سلام از یکدیگر بکوشند، کجا بگذارم. یعنی تو به خاطر ما آن گرمای طاقت‌فرسا را تحمل می‌کردی؟ الحق و الإنصاف که روحت شاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر