احساس میکردم وسط آتش به خواب رفتهام. هیچجا هم نه وسط آتش. نخوابی، نخوابی، وسط آتش بخوابی. امواج حرارت مثل سوزن از تمام نقاط وارد بدنم میشد. مچاله شدن پوستم در اثر آتش را احساس میکردم. پوستم جمع میشد و حرارت به گوشت میرسید. گوشتی که چیزی ازش نمانده بود. استخوانهایم داشت ذوب میشد. از شدت درد یک لحظه چشمانم باز شد. یک لحظه. ناخودآگاه باز شد. میترسیدم چشمانم باز شود و آتش واردش بشود. به زور پلکهایم را به هم میفشردم. ولی آن یک لحظه طور دیگری بود. چشمانم را که باز کردم خنک شدم. برای یک لحظه. باز خواستم بازشان کنم. دیگر نمیشد. حتی زور نداشتم چشمانم را باز کنم. خودم را سپرده بودم به دست آتش. تعجب میکردم که چرا بوی گند سوختگیام هنوز بلند نشده. گفتم شاید بلند شده، ولی آتش از سوراخ بینی وارد بدنم شده و تمام مسیر را سوزانده است. ولی اگر اینقدر سوخته بودم، چطور هنوز آتش را احساس میکردم؟ سایهای روی سرم افتاد. چیزی که نمیدیدم، چشمانم بسته بود، ولی خنک شد. نصف صورتم خنک شد. آتش نمیگذاشت بفهمم چه بر من میگذرد. به محض احساس سایه، چشم راستم را باز کردم. انگار از قبل میدانستم قرار است اینطور بشود و ماهیچههای پلکم در حالت آمادهباش بودند. وقتی چشمم باز شد، جز تاریکی چیزی ندیدم. برعکس شده بود. چشم بستهام داشت از نور و گرمای آتش کور میشد و چشم بازم رو به تاریکی باز شده بود. توی آب. چشمم که باز شد سیلی از آب جاری شد توی بدنم که به هرجا میرسید، آتشی را خاموش میکرد. شدت آب آنقدر زیاد بود که نمیتوانستم چشمم را ببندم. اما حس خوبی داشت. یعنی اگر هم میتوانستم، دوست نداشتم چشمم را ببندم. همانطور خودم را سپرده بودم به نبرد آب و آتش و حتی منتظر نتیجه هم نبودم. تا وقتی که احساس کردم آتش کاملاً خاموش شده است. آن وقت بود که با خیال راحت چشمم را بستم. صداهایی میشنیدم. صدای مکالمهای که هیچ نمیفهمیدم طرفینش به هم چی میگویند.
- یبسنبت سیباعهقغسش ذردطس خواب شبیاسیتباش
+ سیشبیس سیبب قفغهف ابنلذد دو روز تاسی
- اسم پکگ چجقفث شیبا ضصث سز
+ مکنخت بیس بیدار نیخحثقث عغثق
...
از هر جمله به زور یک کلمه میفهمیدم. صداها را خمیری میشنیدم. داشتند در مورد من صحبت میکردند. نمیدانم از کجا اینقدر مطمئن بودم. یک مرد و یک زن. یک صدای دیگر داشت از دور نزدیک میشد. از بیرون.
تق تق تق تق
آن را واضحتر از صداهای نزدیک میشنیدم. دیگر به مکالمه کاری نداشتم. فقط آن صدایی را که از بیرون میآمد تعقیب میکردم. خیلی واضحتر از صدای مکالمه بود. یک لحظه متوقف شد و با توقفش، صدای مکالمهی خمیری هم واضحتر شد.
- حالش چطوره؟
+ انگار دوات اثر کرده پیرمرد. تبش یهو خوابید
- حرف نزده؟
+ نه. فقط یه لحظه چشمشو باز کرد
- بهتر. این لبا انگار هزار ساله که از هم باز نشدن. یه پارچه خیس بذار رو دهنش اگه یهو دهنشو وا کرد زخم نشه.
صدای تق تقی نه شبیه آن قبلی شروع به دور شدن کرد.
در تمام آن مدت داشتم زور میزدم یک بار دیگر چشمانم را باز کنم. اما نمیشد.
- اونا مال اینه؟
+ آره.
- کسی نمیشناختش؟
+ نه
- این یه هفتیر معمولی نیست. بعید میدونم کسی صاحبشو نشناسه. یه جای کار میلنگه
+ شاید دزدیده
- شاید. ولی بعید میدونم. اگه توئم چیزی رو که من میبینم ببینی احتمالاً نظرت عوض بشه
+ بده ببینم
+ هژیر عقاب بیدار؟ دست این چیکار میکنه؟
- ممکنه کسی اینو دزدیده باشه؟
+ نه
- خب؟
+ یه جای کار میلنگه
صدای تق تق آرام آرام نزدیک میشد. صدای مهربان زنی گفت: من فعلاً مواظبشم. بهتره شمام برید پایین اینجا رو خلوت کنید. اگه بیدار بشه و این قیافهها اولین چیزی باشه که میبینه ممکنه دوباره یه بلایی سر خودش بیاره.
من چه بلایی سر خودم آورده بودم؟
- بریم. ولی این لااقل تا فردا دیگه بیدار نمیشه. یه ساعت دیگه سر زخمشو باز کن، اینو بذار رو اون قبلیا.
صدای دور شدن تق تقی نامنظم در گوشم پیچید، و یکی دو قطره آب از گوشههای دهانم روی زبانم چکید...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر