تو رزومهی من یه شیش و نیم عصری هست که بیدار شدم فک کردم صبحه و لباس پوشیدم برم مدرسه که خوشبختانه جلومو گرفتن.
یعنی اینطوری که ما اون موقعا، وقتایی که تایم صبح بودیم، مامانمون از شیش شیش و نیم بیدارمون میکرد، نون و چایی میداد میخوردیم و راهیمون میکرد میرفتیم. اون موقعم یه وقتی از سال بود که شیش و نیم صبح و شیش و نیم عصر از نظر روشنایی خیلی فرقی با هم نداشتن. حدود زمستون، آخرای پاییز. آره. از خواب پاشدم دیدم شیش و نیمه هیشکی هم خونه نیست. منم تنها. گفتم ای بابا. منو چرا بیدار نکرد کسی؟ صبحونه چی بخورم حالا؟ بقیه کجان؟ هیچی دیگه، رفتم سر قوری دیدم چاییش سرده. ولی چه میشد کرد، چایی شیرین سرد با یه لقمه نون پنیر خوردم، کیف و کتابمو برداشتم، لباسمم پوشیدم در حالی که دغدغههام عبارت بود از: یک. بقیه کجان؟ دو. مشقامو ننوشتم. سه. بدوئم بدوئم از سرویس جا نمونم. که استرس دغدغهی سوم بر باقی غلبه کرد و از در اتاق رفتم بیرون تو حیاط، دیدم دوتا عمههام اون سر حیاط دم خونه کوچیکه، یا به قولی خونه پایینی، داشتن نمیدونم سبزی پاک میکردن، الکی حرف میزدن، چیکار میکردن که حتی این هم باعث نشد اندکی در عزم راسخ من برای پاسخ به اون دغدغهی دیر رسیدن و جا موندن از سرویس خللی وارد بشه که آخه این وقت صبح اینا اینجا چیکار میکنن؟ فقط تنها شانسی که آوردم این بود که برای رسیدن به در حیاط و بیرون رفتن باید از کنارشون رد میشدم. که رفتم و اونام منو دیدن و داستان ختم به خیر شد.
این ماجرا یه مزهی خاصی داره برا من. مزهی چاییِ تلخ یخِ سیاهی که شکرم توش حل نمیشه.
به عنوان نتیجه هم میتونیم بگیم خدایا شکرت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر