یه شب با کاپیتان رفتیم نشستیم تو کابین خلبان، نشستیم به حرف، چند ساعتی
که گذشت خواستیم بشینیم، دیدیم همه جا تاریکه چراغا خاموشه. زنگ زدیم برج
مراقبت بیدارشون کردیم چراغا رو روشن کردن ما بشینیم، یادمون افتاد اصلاً
بلند نشده بودیم. اصلاً هواپیما بنزین نداشت. کلی شرمنده شدیم، ولی بچههای
برج مراقبت ازمون تشکر کردن که نذاشتیم سحر خواب بمونن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر