یه روز یه آفتابه داشته تو یه راهی برا خودش قدم میزده، همینجوری سر
میچرخونه میبینه یه شیر آب یه گوشه نشسته. میگه حالا تا اینجا اومدیم،
بریم پر کنیم خودمونو، شیره دیگه، آبه دیگه. میره خودشو جا میکنه زیر
شیره، دستشو از رو سرش برمیداره که ببره شیرو باز کنه، زورش نمیرسه. یه
دلش میگه نمیشه دیگه، ول کنیم بریم به قدم مدممون برسیم حال کنیم، یه دلش
میگه چی؟ ول کنیم بریم؟ شیلنگا چی میگن؟ شیر آب بیکار گوشه خیابون دیدیم
خودمونو پر نکردیم؟ حالا اصن گور بابای شیلنگا، گور بابای حرف مردم، اگه
رفتیم جلوتر آب خواستیم، با این یه ذره آبی که داریم کارمون راه نیافتاد
چی؟ آفتابه به شیر آب میرسه باید خودشو پر کنه. آدم از فرداش که خبر
نداره. اون یکی دلش میگه خُبالا، تو ول کن. اصن شتر دیدی ندیدی. میگه من ول
کن نیستم. این شیر باز میشه، منم پر میشم، بعد میریم. همینجوری دودل
وایساده بوده زیر شیره و گاهی یه وری باش میرفته که یهو شیره بیدار میشه،
آفتابه رو میخوره و خلاص. جفت دلاشم تف میکنه تو جوب و دوباره میخوابه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر