۴.۳.۹۳

634

یه روز یه نهنگه می‌خواسته دست به یه کار بزرگ بزنه، یادش میاد نهنگا دس ندارن. می‌خواسته سرشو بکوبه به دیوار، حالا مگه تو دریا به اون بزرگی دیوار پیدا میشه برا سر نهنگ؟ هیچی دیگه. میاد رو آب نفس می‌گیره، میره تا ته تاریکی دریا، هرچی ماهی بوده می‌خوره، هرچی می‌خوره سیر نمی‌شه، از یه طرف دلدرد می‌گیره، عنش می‌گیره. می‌خواسته بره مستراح، آفتابه نداشته، یادش میاد دس نداره دوباره، که ینی حتی اگرم آفتابه می‌داشت، به دردش نمی‌خورد. به گا میره. نابود میشه. همه ش سر چی؟ هیچی. الکی. سر یه خواسته‌ی نامناسب. که ردشو بگیری میشه همون کسشر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر