۳.۸.۹۱

335

معمار میگه نور خیلی مهمه. راس میگه.

334

کاپیتان میگه هروقت بازی گره خورد، هروقت آچمز شدین، خودتون به دست خودتون یه مهره‌تونو بذارین بیرون؛ بهش میگه اصل غافلگیری معکوس. 
میگه وقتی یازده تا کبوتر داریم که می‌خوان برن تو ده تا لونه، حداقل تو یکی از لونه ها باس بیشتر از یه کبوتر بره. بنابراین، وقتی ما ده نفره میشیم باید بیشتر تلاش کنیم. حریفمونم وقتی ده نفره میشه بیشتر تلاش می‌کنه. همه اصن وقتی ده نفره میشن باس بیشتر تلاش کنن. واسه همین ما ده نفره میریم تو زمین تا بیشتر تلاش کنیم. 

333


هزار نمکدان بی‌دریغ
بی‌دریغ‌تر از آن هزاران تیغ
جوششی بزرگ را به انتظار نشسته‌اند
در گرمابه و گلستان

هزار شعله‌ء خندان
خندان‌تر از پستهء دامغان
یا حتی رفسنجان
هر خاک را به نظر خاکستر می‌کنند
در کوچه و خیابان

"ابرهای شلوار پوش" همه اسهال گرفته‌اند
[بنابراین]
نازنین!
ناز نکن؛
در را بر کسی باز نکن؛

332

یک حلزون بر فوجی یاما
دو حلزون بر کلیمانجارو
سه حلزون بر، فی المثل، خود بنده
رونده و آینده و ماننده
یکی شاه
یکی ماه
یکی بشقاب پرنده
یکی آقای بنده
یکی چرا نمی‌خنده؟
آه ای ماه خالخالی
ببکت کوجاست؟
آه..
[گریهء حضار]

331

- به ملازمان سلطان که رساند این دعا را؟
+ بنده! بنده!
- جنابعالی؟
+ نه. بغلدستیم

330

یه روز یه نمکدونه براش سؤال پیش میاد، ولی خب این نمکدون بوده. سؤال مؤال نمیدونسته چیه که؛ انقد نمک دون میکنه تا دخلش بیاد. دخلم که میاد حالیش نیست نمکدونه، آدمه، گوسفنده، ... دخل میاد. ناگزیره. فی المثل بنده خودم یه روز دخلم اومد، گفتیم یه شب، دو شب، یه ماه، یه سال، دیدیم نه. موندگاره.  خلاصه شوما حواستون باشه دخلتون اومد درو باز نکنین. به طور کلی درو واسه غریبه ها باز نکنین. آره. اینجوری مطمئن تره؛ اشتباه ما رو تکرار نکنین.

329


- الو؟
+ سرو بلند قامت دوست هستم
- امرتون؟
+ شوما؟
- خودت شوما اگه راس می‌گی
+ ببخشید مثکه اشتبا گرفتم
- نمی‌بخشم
+ میشه خواهش کنم ببخشید؟
- بلی
+ خواهش می‌کنم ببخشید
- نمی‌بخشم
+ به تخمم.

328


- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بلی؟
- دوست کوجاست؟
+ تشیف ندارن. امرتون؟
- مجدد تماس می‌گیرم.
+ شوما؟
- [بوووق]

327

یه روز یه نمکدونه با یه ساقه طلایی رفیق بوده، گرمابه گلستان می‌رفتن با هم، اون خمیر می‌شه اینم آب می‌ره توش خراب می‌شه بدبخ می‌شن.

326

یه روز یکی حالش بد میشه زنگ میزنه آمبولانس میاد می‌بردش.
بر حسب اتفاق همون روز یه نمکدونه رفته بوده خرید، داشته از خیابون رد میشده آمبولانس می‌زنه بهش خورد خاکشیر میشه. با آب و شکر قاطی می‌شه و کمی گلاب، و لیوانی هزار و پونصد به فروش می‌رسه. بعد دیروقت بوده، همون تو فروش می‌خوابه تا فرداش، فرداش پا می‌شه میره سراغ زندگیش.

325


- آقا شوما می‌دونین؟
+ نخیر. بنده نمی‌دونم
[یکی می‌رود]
- این که رفت می‌دونه؟
+ من که نمی‌دونم با..
[یکی می‌آید]
- این که اومد همونه که رفت؟
+ نه این یکی دیگه س
- می‌دونه؟
+ نه
[یکی می‌رود]
- این کی بود؟
+ این رفت
- میاد؟
+ اومدنی که رفتنیه.. رفتنی رو ولی هنوز دانشمندا اختراع نکردن که آیا اونم اومدنیه یا نه... یعنی خب فعلاً یه طرفه ست مسیر
- این که اومد چی بود پس؟
+ این خلاف میاد
- هممم... دمت گرم

324

- آقا شوما می‌دونین؟
+ نخیر. بنده نمی‌دونم
[یکی می‌رود]
- این که رفت می‌دونه؟
+ من که نمی‌دونم از خودش باس بپرسی
- اون که رفت که...
+ میاد
- کی؟
+ فردا
- سلام برسون
+ بزرگیتونو میرسونم
- خیلی چاکریم. دمت گرم
+ آقایی
- سالاری
+ سروری
- نوکرم
+ کوچیکم
- بزرگی
+غلامم
- عبدم
+ مخلصم
- خیلی مخلصم
+رخصت
- فرصت
-+ یاعلی

323


- داری چی می‌کنی؟
+ دارم مقدمه می‌چینم
- عه؟ رسیده مگه؟
+ آره. دیشب رسید
- سلام برسون
+ بزرگیتونو می‌رسونم

322


طراری می گریخت. [باشه تا برگردیم]
صیادی آب را گل آلود کرد و ماهیئی چند بگرفت.
آمد ماهی  بخورد، که دید نمک ندارد.
 طرار که داشت می گریخت، به او رسید
او پرسید داداش نمکدون داری؟
و طرار نمکدان خالی خویش را به او داد.
و گفت این ماهیو بده من برات نگهدارم، تو قشنگ نمک بزن
و او گفت باشه
طرار ماهی را گرفت و گریخت و فریاد زد:
نمکدونه رو جولو چش نذار. و رفت.
و صیاد از سطلش ماهی دیگری درآورد و با تعجب به طرار و گریختن او نگریست.
هنوز متوجه خالی شدن نمکدان نشده بود که گزگمگان سر رسیدند و او را در جا گردن زدند.
طرار همچنان داشت میگریخت. 

321


- اینا چیه؟
+ تقدیر و تشکر
- خودت به عمل آوردی؟
+ نه بابا... ما مال این حرفا نیستیم که...
- پ چی؟
+ مال همسایه مونه. رفته مسافرت، داده ما تا نیست هواشونو داشته باشیم
- چجوری هواشونو داری؟
+ به این صورت که ابتدا هواشونو بایه پمپ میفرستیم تو این کپسولا که مشاهده میکنین، بعد در کپسولا رو میبندیم و داریمشون؛ مال ما میشه هواشون. 
- لبخندشون چی؟
+ لبخندشون چی؟
- هیچی.
+ چاییت سرد نشه...

320


‎- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بلی؟
- من مرغ زبون دام انسم
+ از ملاقات شوما خوشوقتم
- :)
+ :)

319


- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بلی؟
- این جور که می‌بریم تا کی؟
+ تا فردا
- وین صبر که می‌بریم تا چند؟
+ تا صد
- با نود یا بدون نود؟
+ ها؟
- صد؛ صدش نود دارد یا بدون نود است؟
+ دارد.. دارد.. ما اصلاً صد بدون نود نداریم..
- مچکرم.
+ خواهش می‌کنم.

۲۱.۷.۹۱

318

یه روز یه آقایی تصمیم می‌گیره از تعارف کم کنه و بر مبلغ بیافزایه، بعد تو راه که داشته می‌رفته ماشین می‌زنه بهش می‌ره به رحمت خدا؛ آدم از دو دیقه بعدش خبر نداره...

317


‎- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بلی؟
- صلح است میان کفر و اسلام؟
+ بلی
- با ما تو هنوز در نبردی؟
+ بلی
- بلی و بلا. چرا خب؟
+ :/
- :|

316

ما یه روز دلمون گرفته بود. نمی‌دونیم چیوگرفته بود. گفتیم خودش بهتر می‌دونه دیگه. بش گفتیم ای آقای دل ما، داستان چیه؟ گف گرفته م. گفتیم چیو گرفتی؟ گف نمی‌دونم که.. گفتیم خو نشون بده شاید ما بدونیم.. گف بیا.. مشتشو وا کرد. آقا هیچی توش نبود. یه نیگا کردیم تو چشاش گفتیم شوما، آقای دل ما، ما رو گرفتی فی الواقع. احسنت بر شوما. و او خندید و ول کرد.

315


- ای سرو بلند قامت دوست!
+ بلی؟ 
- وه وه که شمایلت چه نیکوست..
+ نیکویی از خودتونه، چشاتون نیکو می‌بینه..

314

در بشکن بشکن آن دو ستاره که نمی‌خواهم نامی از آن‌ها ببرم
رو به افق بی‌کران دشت اندوهت
پشت به شالیزار
و خب البته بر بلندای کوه
[همان کوهی که آهو یار دارد، های بله؛]
ما سه متناقض بودیم
که خب، آن‌ها بشکن بشکن بودند، بشکن
لکن من نشکستم، بشکن
تا تو را به وسعت یک کف دست به دست آورم
و به غفلت نخورم
آه!
بلی؛ یا آری؛
بلی یا آری؟
بل؟
آر؟

313

آدم برود تا نوک کوه، بدود تا ته دشت، یک جایی برسد که اوضاع برای فریاد کشیدن مناسب باشد. رو به ناکجا، از اعماق وجودش، تمام ابعاد وجودش، اعم از آنچه دیدنی‌ست و آنچه نادیدنی‌ست، فریاد بلندی بکشد. نه که بگوید دچار خفقان است و درخواست باز شدن درها را بکند. نه. فریادی بکشد نامفهوم، ولی یک اِاِاِاییی! تویش پیدا باشد. ای که یعنی حرف خطاب؛ بعد که خوب فریادش را کشید و هرچی بود خارج شد، با صدایی که برایش نمانده، از لابه لای فک‌ها و لب‌هایی که کش آمده‌اند و هنوز شل و ول هستن و داغ، و حالیشان نیست، آرام، زیرِ لب‌طور، بگوید فتنه.. بعد حالا بسته به اینکه فتنه جواب می‌دهد یا نمی‌دهد و چی خواهد گفت، جوابی بگوید. مثلاً یکی اینکه: بکش یا بنوازم؛ آدم خب، اسیر است؛

312

چرا آدمها نمی آیند بنویسیم روی خاک؟ رو درخت؟ رو پر پرنده؟ رو ابرا؟ روی برگ؟ روی آب؟ توی دفتر موج؟ رو دریا؟ اسم تو را؟ بام؟ شیب؟ دوشواری؟ دوشواری ندارد اینجا.. فقط تو نیستی که خب نیستی. دل ما؟ دل نداریم که ما. ما پا داریم، لکن نه برای گریز؛ ما اسیریم.

311

این که یک آدم، یک حرفهایی بزند که بقیه نفهمند یا به سختی بفهمند، قبل از هر چیزی نشانه ایست از اینکه آن آدم زبان بقیه را بلد نیست یا خوب بلد نیست. بعد از همه چیز هم باز نشانه همان است. انگار پرانتز که یک جایی باز میشود و یک جایی بسته. ما؟ ما اسیریم؛

310

آخه من نمی‌دانم؛ آدمی که خودش در اشتباه است، اولاً از کوجا می‌داند در اشتباه است؟ و ثانیاً چرا فکر می‌کند می‌تواند به بقیهء کسانی که در اشتباهند بقبولاند آن‌ها هم در اشتباه هستند؟ اصلاً از کوجا معلوم آن‌ها در اشتباه باشند؟ این اشتباه، خودش چیست؟ چرا ما باید در آن باشیم؟ اگر در آن نیستیم، چرا فکر می‌کنیم در آن هستیم؟ اگر در آن هستیم، از کوجا می‌دانیم در آن هستیم؟ چطور می‌خواهیم از آن خارج بشویم؟ نمی‌دانم؛ من هیچ چیز نمی‌دانم؛ من یک اسیرم؛

۱۱.۷.۹۱

309

داستانش جالب است. یعنی خب شاید هم جالب نباشد. شاید کم جالب باشد یا شاید خیلی جالب باشد. یا هرچی. اما خب حالا هرچی که هست، قابلیت تعریف شدن دارد. که مثلاً یکی بیاید برای یکی دیگر تعریف کند و خب لابد برای آن که تعریف می‌کند جالب بوده و لابد احتمال داده که برای آن یکی هم جالب خواهد بود که تصمیم گرفته تعریف کند دیگر. ها؟ یا؟ یا نه؟ ما می‌گوییم آره و تعریف می‌کنیم. بعله عزیزان من، یکی بود، یکی نبود. یعنی همان یکی که بود، نبود و حالا ماجرا دارد این یکی و بود و نبودش که از آن می‌گذریم. بله. یکی بود، این یکی دیگر است ها! البته خب همان است، لکن آن نیست. بگذریم. یک شواری بود، زیر گنبذ کبود البته. یک روزی، یک روزگاری؛ خب این گنبذ کبود از اول مثلاً یعنی بوده. لکن یک روزش یکی بوده، یک روزش یکی دیگر بوده. مثلاً امروز من هستم، فردا من نیستم و شوما هستید. و همین‌طوری‌ها. یا اطوار دیگر. نمی‌دانم. بگذریم. بله. یک شواری بود، حالا حتماً برای‌تان سؤال شده که شوار چیست. خب این را من هم نمی‌دانم. یعنی خب یک چیزهایی جسته و گریخته از اینور و آنور شنیده‌ام. لابد می‌پرسید اینور و آنور کی هستند. ها؟ یا نمی‌پرسید؟ ما فرض می‌کنیم می‌پرسید و می‌گوییم اینور و آنور دو تن از دوستان خوب ما هستند. یا شاید هم نیستند... اما نه. هستند. اگر نبودند که ما از آن‌ها چیزی نمی‌شنیدیم که! ها؟ یا باز نه؟ ما فرض می‌گیریم آره. حالا لابد می‌پرسید که آره؟ و ما می‌گوییم آره. شاید هم نپرسیده باشید که خب در آن صورت ما هم نخواهیم گفت. ولی خب، بله. یک شواری بود، که خب چون خودش تنها بود، هرکس از او می‌پرسید تو کیستی؟ می‌گفت یک‌شوار. و چون تلفظ آن کاف سخت بود، به مرور از دهان‌ها و زبان‌ها افتاد و شد یشوار. بعد از اینجا انحرافات آغاز شد. یعنی خب یک عده منحرف، آمدند آن یش را از وار جدا کردند، و گفتند این یش یک چیزی است که ما نمی‌دانیم چیست، و این وار، پسوند همانند ساز است. که یعنی مانند یش. خب این منحرفان، آن‌هاییشان که خیلی منحرف‌تر بودند، واقعاً فکر می‌کردن اینطوری است و رفتند دنبال اینکه ببینند یش چیست و تا این لحظه که بنده در خدمت شوما هستم، از ایشان هیچ اطلاعی در دست نیست. حتی اینور و آنور هم بی‌خبرند از سرنوشت آنان. و این است انجام منحرفان. حالا خب شاید هم گناه داشته باشند بندگان خدا؛‌اما خب بالأخره این‌ها یک کار غلطی کردند خب. آن جدا سازی اشتباه بود. البته این هم هست که امروز بنده و شوما می‌دانیم آن‌ها آن روز اشتباه کردند و به راحتی آن‌ها را محکوم می‌کنیم. محکوم می‌کنیم دیگر. ها؟ یا نه؟ یا نکنیم؟ متهم که می‌توانیم بکنیم؟ ها؟ بله. متهم می‌کنیم. که بعد اگر آمدند بیایند از خودشان دفاع کنند. بله. شاید هم آن‌ها درست گفته باشند اصلاً و این ما باشیم که در اشتباهیم. شاید. شاید هم نه. بگذریم. آقا خلاصه، سرتان را درد نیاورم. این شوار ما، این یکشوار یا یشوار، بود برای خودش. و خودش هم تنها بود برای خودش. و فکر می‌کرد خودش است تنها. در حالی که ای دل غافل! یک شوار دیگری بود که در جایی دیگر لکن در همان روز و روزگار، بود. زیر همان گنبذ کبود. که یکی بود، یکی نبود. یادتان نرفته که؟ چرا که اگر یادتان رفته باشد باید برگردید و از اول بخوانید. یا از اول بشنوید. پس ما توصیه می‌کنیم که حواستان باشد که چیزی یادتان نرود. بخصوص اینکه یکی بود، یکی نبود. زیر گنبذ کبود که یعنی مثلاً برای ما مبدأ است. مبدأ که نه، نشانه. خط نشان. که یعنی زیر گنبذ کبود است که همه چی هست. ولی خب بالای آن هم چیزهایی هست که در قرن‌های اخیر بیشتر شناخته شده‌اند. قبلاً هم شناخته شده بودند، لکن کمتر. حالا بیشتر. بله. یک شوار دیگری بود و از قضا، یک روز آمد و آمد و آمد، تا رسید به این یک شوار خودمان. یشوار؛ بعد گفت سلام. یشوار هم گفت سلام. بعد گفت تو کی هستی ای شوار؟ گفت من یک شوار هستم و به من می‌گویند یشوار. خودت کی هستی اگر راست می‌گویی؟ و او راست می‌گفت. و گفت من هم یک شوار هستم. مثل تو :) [اینجا یعنی مثلاً لبخند زد] یشوار گفت به به! یک شوار دیگر! خب، ولی حالا چی کنیم؟ آن یک شوار گفت هیچی. همان کاری که تا حالا می‌کردیم. لکن با هم. بعد این‌ها همیشه با هم بودند. مردم که آن‌ها را می‌دیدند، می‌گفتند سلام یشوار! سلام آن یکی شوار! و این‌ها هم سلام می‌کردند. بعد دیدند که خب این خیلی سخت است که. تازه امکان دارد با هم اشتباه هم گرفته بشوند. بعدش هم، خب این‌ها گفتند که ما که همیشه با همیم که. چرا باید دوتا باشیم؟ چرا یکی نباشیم؟ یعنی دوتا باشیم، لکن یکی باشیم. یک دوتایی باشیم. دوشوار باشیم. و از آن به بعد به هرکس می‌رسیدند، و او می‌گفت سلام، من فلانی هستم، این‌ها که یکی شده بودند، خب پس نگوییم این‌ها دیگر.. ها؟ بگوییم این. چون دیگر دوتا نبودند. یعنی نیستند. یکی هستند. یعنی خب دوتا هستند. یشوار و آن یکی شوار. ولی خب در کنار هم می‌شوند دوشوار. بله. هرکس به او می‌رسید و می‌پرسید سلام، من فلانی هستم، او می‌گفت سلام. من هم دوشوار هستم. بعد آن کس می‌گفت تو؟ شوما که دوتایید! باید بگویید ما! باید بگویید سلام، من یشوار هستم و من هم یک شوار دیگر هستم. و او می‌گفت که خیر. من دوشوار هستم. باز اینجا یک انحراف دیگری از جنس همان انحراف اول شکل گرفت. که گفتند دوشوار یعنی مثل دوش. ولی خب چون آن موقع هنوز دوش اختراع نشده بود، این‌ها راه به جایی نبردند و زود برگشتند. البته باز چندتایی‌شان که خیلی منحرف بودند، گفتند این دوش یعنی دیشب و دوشوار، یعنی مثل دیشب. اما خب کسی به آن‌ها وقعی ننهاد و آن‌ها نیست و نابود شدند. شاید هم به تیر غیب گرفتار شده باشند. از کوجا معلوم؟ هیچی معلوم نیست. بله خلاصه. این شد که دو شوار ما، شدند دوشوار. شدند یکی به نام دوشوار. آنقدر کس‌های مفتلف و ناکس‌های مختلف با او جر و بحث کردند و آنقدر او با همه جر و بحث کرد تا همه پذیرفتند آن‌ها دوشوار باشند. او یعنی. از حالا هی باید بگوییم او. دیگر آن‌ها نیست. یک کمی سخت است خب. تا اینجا دوتا بودند، بعد ناگهان شدند یکی. یعنی دوتا یکی بودند که با هم شدند یکی دوتا. دوشوار بود دیگر. بعد دوشوار همین‌طور بود برای خودش. و خودش تنها بود. می‌رفت و می‌آمد و فکر می‌کرد خودش است تنها. در حالی که ای دل غافل! یک شوار دیگری هم بود در همان روز و روزگار و زیر همان گنبذ کبود. که یکی بود یکی نبود. بله. آن یک شوار هم فکر می‌کرد خودش است و خودش. تا اینکه یک روز آمد و آمد و آمد تا رسید به دوشوار. گفت سلام. دوشوار هم گفت سلام. آن شوار گفت من یک شوارم. دوشوار گفت من هم دوشوارم. شوار گفت دوشواری؟ دوشوار گفت دوشواری کیه؟ دوشواری نداریم اینجا. دوشوار. شوار گفت دوشوار؟ یعنی چی؟ و دوشوار داستانش را برای او گفت. و او گفت که به به! خب درست است که تو دوشواری، اما دو تا شواری. من هم یک شوارم. ما مثل همیم در اصل. دوشوار گفت خب حالا چی کنیم؟ شوار گفت هیچی. همان کاری که تا حالا می‌کردیم. لکن با هم. حتماً پیش خودتان خیال کرده‌اید که این شوار سوم هم به آن دوشوار می‌پیوندد و می‌شوند سشوار. ها؟ ها ها ها! لکن اینطور نیست. چرا که آن دو شوار اولی خب درست است که دوتا بودند، لکن یکی شده بودند. بنابراین این شوار جدید وقتی به او پیوست، باز دوشوار بود. داستان ما اینجا تمام می‌شود و ما می‌توانیم نقطه‌ی پایان آن را بگذاریم. می‌دانم که خیلی خوب تمام نشد. لکن اولاً که واقعاً خسته شدم، و ثانیاً من که نمی‌توانم خلاف آنچه که بوده را بگویم که. من هرچه بوده را گفتم و لابد به نظر خودم جالب آمده و لابد فکر کرده‌ام ممکن است برای شوما هم جالب باشد که گفتم. وگر نه نمی گفتم. خلاصه که اینطوری.