۶.۵.۹۲

565

معمار میگه: بزرگترین عیب کولر گازی اینه که نمیشه از تو کانالش فرار کرد.

564

در قدیم، بنده خاطرم هست یک سینی داغ میذاشتن به عنوان درب دیگ، و روش یه چیزی درست میکردن به نام نزدیگ. این کلمه‌ی نزدیک از اونجا میاد.
مثلاً طرف می‌گفته ته دیگ؟ بعد می‌دیده دوره، تا دربیاره طول میکشه. میگفته نه. همین نزدیگ بده قربون دستت.
بعد این دیگه میچرخه برا خودش میشه نزدیک امروزی.

563

وقتی آخر شب سیلویا زنگ روی پیشخوان را زد و با صدایی بلندتر از حد حرف زدن، و لحنی جدی‌تر از آنچه در طول شب از او دیده بودم، گفت: برادرا جانمونی، بدو ماشالّا، اولین احساسی که بهم دست داد، تعجب بود. به محض اعلام سیلویا، تقریباً همه بلند شدند و یکی یکی از سالن رفتند بیرون. به فرانک نگاه کردم. او هم صندلی‌اش را داد عقب. انتظار نداشتم آنجا هم آخر شب‌ها تعطیل بشود. منتظرش نبودم یعنی. ولی خب، شهر سیلویا، قانون سیلویا. من هنوز نمی‌دانستم شب باید کجا بمانم. همین بود که برای رفتن خیلی عجله نداشتم. فرانک، بلند شده بود و ایستاده بود کنار من که هنوز نشسته بودم. خواستم بلند بشوم، دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: خوش بگذره. و همزمان به من و سیلویا گفت شب بخیر. من به سیلویا نگاه کردم. همچنان لبخند به لب داشت. فرانک رفت و در را پشت سرش بست. من هنوز درست متوجه موقعیت نشده بودم. حواسم هم خب زیاد سر جاش نبود. این از نوشیدن زیاد نبود، یعنی بیشتر از مشروب، تحت تأثیر فضا بودم. زمان زیادی آنجا نشسته بودم. پاهام خشک شده بود. در سکوت و با حرکاتی آرام خودم را از روی صندلی بلند کردم و ایستادم مقابل سیلویا. در تمام طول شب ندیده بودم کسی چیزی بپردازد. نمی‌دانستم چطور حساب می‌کنند. حتی نمی‌دانستم باید چی بگویم. سیلویا شروع کرد به تمیز کردن پیشخوان و جمع کردن لیوان‌ها. من آرام گفتم: تو شهر جایی هست بشه شب موند؟ سیلویا دست از کار کشید و گفت: مگه میخوای بری؟ گفتم مگه نباید برم؟
- باید بری؟
+ نه.
- خب دیگه.
+ ینی می‌گی اینجا بمونم؟
- نمی‌خوای؟
+ باعث افتخارمم هست.
- اوه! خُبالا!
+ می‌تونم تو جمع کردن اینا کمک کنم؟
- می‌تونی؟
+ البته که می‌تونم.
- این سینی، اونم میزا.
سینی را برداشتم و راه افتادم بین میزها و مشغول جمع کردن لیوان‌ها و بطری‌ها شدم.
+ اینجا کسی بابت چیزی که می‌خوره پول نمی‌ده؟
- چطور؟
+‌ چون تمام مدت ندیدم کسی پولی بده.
- خب. نه. نمی‌ده. لازم نیست.
+‌ پس اینجا چجوری می‌چرخه؟
- هنوز نفهمیدی؟ با عشق!
+ پس یه جایی هست بالأخره که عشق توش نون و آب بشه.
- نون، آب، همه چی.
+ اونوقت چجوری؟
- یه جوری میشه دیگه.
+‌ خب این چیزا از یه جایی میاد دیگه. از تو زمین درمیاد؟
- دقیقاً. از تو زمین درمیاد.
خب نمی‌خواست جواب درست و حسابی بدهد. من هم خیلی کنجکاو نبودم. پیش خودم گفتم لابد بین این همه عاشق یک خرپول احمق هم پیدا می‌شود که بتواند کل هزینه‌ی یک شهر را بدهد و ککش هم نگزد.
همه چیز تقریباً مرتب شده بود. چراغ‌ها را خاموش کرد و فقط یک چراغ کوچک پشت پیشخوان را روشن‌تر نگه می‌داشت که ظاهراً برای آن موقعیت کافی بود.
+ می‌دونی، من به تمام زنایی که از اینجا رفتن حق میدم.
- اوه! پس متوجه شدی!
+ کسی هست نشده باشه؟
- هرکی هنوز ندیده.
+ کسی هست ندیده باشه؟
- خود تو. چن ساعت قبل.
+ هممم... ولی یه چیزی رو نمی‌فهمم. این آدما تو رو بین خودشون تقسیم کردن؟
- این آدما؟ این آدما اگه دست خودشون بود که تا حالا حتی منم زنده نبودم. این آدما... هه... این آدما اسیرن. به سلامتی این آدما!
+ به سلامتی این آدما!
- تو‌ مگه آدم نیستی؟
+ شاید تنها آدمی که تو شناسنامه ش قید شده آدم.
- پس چته؟
+‌ چیزیم نیست. فقط یه ذره تو فهمیدن مشکل دارم. معمولاً یا هیچی نمی‌فهمم، یا خیلی دیر می‌فهمم.
- می‌فهمی به وقتش.
+ می‌دونی، وقتی فرانکو دیدم، بیقرار بودم. ولی اون هیچی عین خیالش نبود. اینجا انگار هیشکی هیچی عین خیالش نیست. خود تو انگار هیچی عین خیالت نیست. جالبه که حتی منم دیگه هیچی عین خیالم نیست.
- خوبه؟
+ بدم نیست.
- پس حالشو ببر.
+ نمی‌تونم.
- چرا؟
+ چون نمی‌فهمم.
- چیو؟
+ همه چیو. هیچی نمی‌فهمم.
- پس به سلامتی همه نفهما!
+ به سلامتی همه نفهما!
- تو هنوز عاشق من نشدی؟
+ نمی‌دونم. این چیزا رو نمی‌فهمم.
- آخرین تازه‌وارد قبل از تو، هه... رفیقت.
+ فرانک؟
- فرانک. فرانک معقول‌ترین آدم اینجاس. لااقل حرف می‌زنه. ولی خب، شب اولی که اینجا بود، قبل از سلام، گفت که عاشق منه.
+ فرانک آدم خوبیه.
-  فرانک آدم خوبیه. به سلامتی فرانک!
+ به سلامتی فرانک!
-‌ جدی تو چته؟
+ نمی‌فهمم. من هیچی نمی‌فهمم. ولی تو... تو خیلی خوشگلی.
- می‌دونم. خوبه باز اینو می‌فهمی.
+ به سلامتی همه خوشگلا!
-‌ به سلامتی همه خوشگلا!
+ تو کی می‌خوابی؟
- من نمی‌خوابم.
+ جالبه. منم نمی‌خوابم.
-  داشتی دنبال جا می‌گشتی که
+ فقط برای موندن. شب بیابون ناامنه.
- حتی با اون؟
هژیر را از غلافش درآوردم. توجهش متعجبم کرده بود. گذاشتمش روی میز و گفتم: به خصوص با این.
-‌ ولی اینم خوبه ها. هرکاری میخوای می‌کنی، بعد میگی نمی‌فهمی.
+ خب چون نمی‌فهمم.
-‌ اولین نفر نیستی.
نگاهش را دوخت به هژیر.
+ می‌شناسیش؟
- دیدمش.
+ پس درست اومدم.
- اونم نمی‌فهمید. ولی تو دیگه خیلی نفهمی.
+‌ آدما با هم فرق دارن.
- ولی آخه چرا باید بفهمی؟ چیو باید بفهمی؟ نفهم خب.
+ نمی‌فهمم دیگه.
- آخه میخوای بفهمی.
+ خب چون نمی‌فهمم.
- کسایی که میان اینجا می‌فهمن؟
+ نمی‌دونم. لابد باید بفهمن.
- این چیزی نیست که فهمیدن بخواد.
+ نمی‌دونم. شاید.
- نه هیچی می‌فهمی، نه هیچی می‌دونی. یه هفتیر گرفتی دستت راه افتادی تو بیابون. این عاقبت خوشی نداره.
+ احتمالاً. راه دیگه‌ای ندارم.
- تو دیگه بسته. خیلی خوردی.
+ بیشتر از تو؟
- من عادت دارم.
+ همم... عادت... آدما عادت دارن عادت ‌کنن.
- توئم عادت می‌کنی.
+ من؟ من که باید برم.
- خب به رفتن عادت می‌کنی. کردی.
+ گذشتن.
- فرقی نداره.
+‌ شاید.
- هه... خب. اینجا رم دیدی. اینجا رم دیدی و هیچی نفهمیدی.
+ هه آره... از قول من از فرانک خدافظی می‌کنی؟
- اگه بخوای.
+ فرانک آدم خوبیه.
-  آدم خوبیه.
+ گمونم دیگه وقتشه خودمونو بزنیم به خواب.
- بزنیم.
+ شب بخیر.
- شب بخیر.

۵.۵.۹۲

562

سیلویا تاون در نگاه اول، مثل باقی شهرهایی بود که دیده بودم. ساختمان‌ها، خیابان‌ها، مغازه‌ها، بار، بانک، و در کل همه چیز. یک شهر کامل و نه خیلی خاص. در نگاه دوم، ولی انگار تمام این شباهت‌ها از بین می‌رفت. جایی که نگاهت به آدم‌هایی می‌افتاد که همه مست و خمار، مثل همین رفیق جدیدم، گوشه‌ای افتاده بودند. شهر تقریباً تعطیل بود. این را می‌شد از مقدار حرکت موجود بین آدم‌ها حدس زد. از رفیقم پرسیدم: اینا چشونه؟ رفیقم اول به سرتا پای من نگاهی انداخت، در چشم‌هایش می‌شد خواند که دارد دنبال مناسب‌ترین جواب می‌گردد، بعد نگاهی به آدم‌هایی که در گوشه و کنار، نشسته بودند، ایستاده تکیه داده بودند، یا کاملاً ولو شده بودند انداخت، بعد رو کرد به آسمان و گفت: ما... ما عاشقیم.
- عاشق؟ همه تون؟
+ تابلو رو ندیدی مگه؟
- چرا دیدم، ولی آخه چیزی که می‌بینم یه مشت دائم الخمر و منگه. عاشقی اینطوریه؟
+ اینطوریم میشه.
- خب قبول. شما عاشق، معشوقاتون کجان پس؟
+ معشوقامون؟ معشوقمون اونجاس.
و به ساختمانی اشاره کرد که تنها محل پر رفت و آمد  شهر به نظر می‌رسید. شبیه باقی ساختمان‌ها بود از دور. کم کم که نزدیک‌تر می‌شدیم و زاویه‌ی دیدمان به عمود نزدیکتر می‌شد، بیشتر به چشم می‌آمد. چشم دنبال حرکت است. و آنجا حرکت زیاد بود. در بار سیلویا، حرکت زیاد بود. بالای سردرش، زیر تابلوی بزرگی که اسم سیلویا بر آن نقش بسته بود، تابلوی کوچکی هم بود که می‌گفت: "برادرا جا نمونی، بدو ماشالّا." انگار شعار آن بار بود. به محض دیدنش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا فقط برادرا؟ پس خواهرا چی؟ و این آنقدر محکم به ذهنم رسیده بود که به زبانش آورده بودم. رفیقم گفت: خواهرا همه رفتن. فقط ماییم و اون. قبل از آنکه بپرسم کی، ادامه داد: سیلویا. و نفسش را محکم بیرون داد. انگار بخواهم چیزی بگویم سریع نگاهش کردم، ولی نمی‌دانستم چی باید بگویم. متوجه استیصالم شد و با لبخند، دستش را به نشانه‌ی دعوت به سمت بار گرفت و من هم گردنم را به نشانه‌ی پذیرش تکان دادم و حرکت دستش را تقلید کردم.  از پله‌ها بالا رفتیم و از در رد شدیم. بر خلاف تصویر و تصوری که از بار داشتم، آرامش عجیبی بر سالن حکمفرما بود. تمام میزها پر بود. هم از آدم، هم از بطری و لیوان. گروه موسیقی سه مرد کاملاً از خود بیخودشده بودند که یکی پیانو می‌زد، یکی گیتار و یک  هارمونیکا. هر سه پشت به پشت هم نشسته بودند وسط سالن و هیچ کاری با آن یکی نداشتند، هرکدام در حال خودش بود، ولی خروجی همکاریشان فوق العاده بود. طوری که انگار تمام حاضران تحت تأثیر آن موسیقی به خلسه‌ی مشترکی رفته بودند و گاهی با صدای برخورد بطری‌ها و لیوان‌ها نقشی در تکمیل آن موسیقی ایفا می‌کردند. آن سه تا ساز می‌زدند، ولی انگار گروه از تمام حضار تشکیل شده بود. تنها چیزی که آرامش آنجا را به هم می‌زد، آمد و رفت آدم‌ها بود. و این آمد و رفت‌ها خیلی ناگهانی بود. ناگهان یکی از جایش بلند می‌شد، می‌رفت بیرون. و ناگهان یکی بی هیچ حرفی وارد می‌شد و می‌رفت می‌نشست سر جایش. فقط ما بودیم که بیش از حد معمول دم در توقف کرده بودیم. به رفیقم نگاه کردم ببینم پیشنهادش کجاست برای نشستن، رفیقم؟ رفیق شده بودیم دیگر. ولی خب، رفیقم زل زده بود به پیشخوان بار. با چشمانی نمناک، و لبخندی عمیق، زل زده بود به پیشخوان. به پشت پیشخوان. همان کاری که کمتر از لحظه‌ای بعد، من مشغول انجامش بودم. زل زده بودیم به زیباترین چشمان جهان. زل زده بودیم به زیباترین زن جهان. زیباترین زنی که هر مردی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن دیده و خواهد دید. زل زده بودیم به زیباترین لبخند جهان در تمام ادوار. و از شدت ذوق و خرکیفی داشت اشکمان درمی‌آمد. زیباترین چشم جهان به ما چشمک زد و قفلمان را شکست. رفیقم اصلاً از این رو به آن رو شده بود. مثل بچه‌ای که می‌خواهد دوست جدیدش را به والدینش معرفی کند، دست من را گرفت و کشید و برد تا پیش پیشخوان. زیباترین چشم جهان، نگاهی به صف آدم‌هایی که مقابل پیشخوان نشسته بودند انداخت، و صاحبان خالی‌ترین لیوان‌ها که کوچکترین حرکت آن زن را از دست نمی‌دادند، بلافاصله لبخند زدند و با سرشان چیزی را تأیید کردند و بلند شدند تا جا براش نشستن ما باز شود. کنار صندلی‌ها که رسیدیم، رفیقم که لحظه‌ای نگاهش را از زن برنداشته بود، گفت: سلام سیلویا. سیلویا هنوز داشت مقدمات دادن جواب سلام رفیقم را روی چهره‌اش فراهم می‌کرد، چرخش‌ چشم‌ها، حرکت پلک، لبخند و این چیزها، که نمی‌دانم چی شد که من هم یکهو گفتم: سلام سیلویا. سه‌تایی با هم زدیم زیر خنده. سیلویا تمام مقدماتی را که فراهم کرده بود کنار گذاشت و همانطور با خنده گفت: سلام فرانک، و سلام ... ممم رفیق فرانک! و سرخوشانه دستش را به سمت ما دراز کرد. از اینکه فرانک دستش را گرفت و بوسید تعجب کردم. تا حالا از نزدیک چنین صحنه‌ای ندیده بودم. ما در شرق از این رسم‌ها نداشتیم. دستم را دراز کردم و خیلی معمولی دست دادم. ولی از ته دل. چون مهم دل آدم است. از عدم تغییر چهره‌ی سیلویا فهمیدم که دل به دل راه دارد. فرانک هم خیلی اهمیتی به این قضیه نداد. یا لااقل چیزی بروز نداد. فقط رو به من کرد و گفت: تو که نمی‌خوای سیلویا فک کنه من آداب معاشرت بلد نیستم؟ اینجا باید نام را وارد کنید. شیطان داشت نقشه می‌کشید که چطوری بروز بدهد. ولی خب این چیزها برای من هیچ اهمیتی ندارد. همانطور که دست سیلویا را در دست عرق‌کرده‌ام نگه داشته بودم، گفتم: من آدمم. و از ملاقات شما خیلی خوشحالم. و دستش را یک بار دیگر تکان دادم و رها کردم. منتظر بودم دستش را بکشد به سمت پیش‌بندش تا خشکش کند. همه بعد از دست دادن با من همین کار را می‌کنند. دستشان را خشک می کنند. ولی سیلویا مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. زیباترین زن جهان مثل بقیه نبود. دستش را بست و با انگشت اشاره‌اش به هرکدام از ما اشاره کرد بنشینیم و گفت: خب حالا که همه خوشحالیم، بنوشیم به سلامتی همه خوشحالا. با مهارت لطیفی که تا آن موقع ندیده بودم، دوتا لیوان چید جلوی ما، و یک لیوان کوچک‌تر هم گذاشت جلوی خودش، و پرشان کرد. لیوان ها را بردیم بالا و به افتخار خوشحالی نوشیدیم. سیلویا ما را با لبخند زیبایش ترک کرد تا به باقی لیوان‌های خالی رسیدگی کند. من به فرانک نگاه کردم. همچنان چشمش به سیلویا بود. اصلاً قابل مقایسه با آن جنازه‌ای که بر دروازه‌ی شهر افتاده بود، نبود. و من، اصلاً انگار نه انگار که تمام روز راه رفته بودم. سیلویا فوق العاده بود. کم کم داشتم متوجه معنی آن تابلوی خوشآمدگویی، حرف‌های فرانک، و وضعیت آن شهر می‌شدم. گویی ذوق دیدن سیلویا  محرک الهامی شده بود ازهمه‌ی ماجرایی که بر شهر و خواهرا و برادرا گذشته بود. چشم همه‌ی افراد حاضر در سالن، صدای ساز آن نوازندگان، و حتی دیلینگ دیلینگ گاه و بی‌گاه لیوان‌ها و بطری‌ها، حالا همه داشتند قصه‌ای آشنا را تعریف می‌کردند. نمی‌دانم بهش بگویم خوش‌شانسی یا بدشانسی. ولی شاید اگر هنوز زنده می‌بودم باید نگران تشابه احتمالی سرنوشتم با اهالی آن شهر می‌شدم.

۳.۵.۹۲

561

ماجرایی که آن روز عصر انتظارم را می‌کشید، آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. تا قبل از دیدن تابلوی "به شهر عاشق‌پرور سیلویا تاون خوش آمدید" همه چیز مثل همیشه بود. از شهری که یک شب در آن خوابیده بودم، راه افتاده بودم -همچنان پیاده- و با بیابان همسفر شده بودم تا برسم به باقی شهرهایی که قرار بود یک شب هم در آنها بخوابم و باز فردایش ترکشان کنم و بروم تا برسم به ناکجا. ناکجا، سرزمین عقاب‌ها. و کجا می‌شود یک عقاب همیشه بیدار را پیدا کرد؟ ناکجا. پای تابلوی خوش‌آمدگویی، کسی روی زمین نشسته بود و به تخته سنگ پایگاه تابلو تکیه داده بود. یک پایش را ولنگارانه دراز کرده بود و زانوی پای دیگرش را بالا آورده بود تا شاید تکیه‌گاه دستش باشد که آن بطری سر‌خالی سبزرنگ را نگاه داشته بود. شاید اگر ورودی شهر رو به شرق می‌بود، می‌توانستم عبور نور آفتاب عصرگاهی از بطری و ردش را به شکل یک سایه‌ی سبزرنگ روی شن‌ها ببینم. چیزی که مدت‌هاست ندیده‌ام. ولی من داشتم به سمت شمال حرکت می‌کردم، و آن نور، سایه‌اش را روی بدن آن مرد انداخته بود که خب دیدنش هیچ لطفی نداشت. تکان‌های دستش را دیده بودم و مطمئن بودم زنده ست. هیچ مرده‌ای نمی‌تواند بطری را در دستش نگه دارد و آنطور از بالا بگیرد و تابش بدهد. تقریباً به او رسیده بودم و از عدم تغییر حالتش برداشتم یا هنوز متوجه حضورم نشده و یا هیچ اهمیتی برایش ندارد. و خب دلیلی هم نداشت که رسیدن من برای آن مست اهمیتی داشته باشد. ما تقریباً توی شهر بودیم و دیدن آدمها توی شهر هیچ غریب نیست. به کنارش که رسیدم، هنوز تصمیم نگرفته بودم با او حرف بزنم یا نه. از جلویش گذشتم و عبور سایه‌ی خودم را از روی بدنش دیدم. هنوز هیچ واکنشی نداشت. دو سه قدم که رفتم، باز برگشتم ببینم تغییری کرده یا نه، که دیدم همانطور نشسته و چشم دوخته به بطری. احساس کردم باید یک طوری او را متوجه حضورم کنم. البته حتماً متوجه حضورم شده بود، ولی اینکه هیچ واکنشی از خودش نشان نداد، باعث می‌شد احساس کنم دارد بهم توهین می‌کند. آدم موجود جالبی ست. هم دوست دارد دیگران به او توجه کنند، و هم دوست دارد آن توجه را خودش هم بفهمد، و هم دوست ندارد کسی زیاد بهش توجه کند. شاید اگر آن مرد لااقل سرش را کمی بالا آورده بود  نگاهی به من انداخته بود، اینقدر مشتاق به جلب توجهش نبودم. آن موقع لااقل به حضور خودم شک نمی‌کردم. این شد که برگشتم جلویش ایستادم. سایه‌ام جلوی عبور نور از بطری را گرفت، و ادامه‌ی این وضعیت، مجبورش کرد حضورم را تأیید کند. همانطور که سرش پایین بود، گفت: برو کنار بذا نور بیاد. به اندازه‌ای که به نور راه عبور بدهم رفتم کنار، و پرسیدم: اینجا جایی هست شب بشه موند؟ گفت: اینجا برای همه‌ی زندگی همه‌ی آدما جا هست برا موندن. اصلاً نفهمیدم چی گفت. گذاشتم به حساب مستیش. سطر شروع این گفت و گوی کوتاه قانعم کرد که ادامه‌ش بی‌فایده است. به سمت شهر برگشتم و هنوز قدم اول را برنداشته بودم که گفت: ولی برای تو نه. بهش رو کردم و پرسیدم: چرا؟ سرش را آورد بالا –شاید برای آنکه لبخند دوستانه‌اش را نشانم بدهد- و گفت: همین سؤالت جواب خودشه. گفتم: نمی‌فهمم. شروع به ور رفتن با چوب پنبه‌ی بطری کرد و وقتی درش آورد، گفت: هیشکی نمی‌فهمه. و یک جرعه سرکشید. چوب پنبه را تازه وارد بطری کرده بود تا ان را ببندد که انگار ناگهان حس مهمان‌نوازیش گل کرد و درش آورد و بطری را به سمت من گرفت. من احساس می کردم انجا قرار است صرفاً به عنوان یک تماشاچی حضور داشته باشم و نمی‌دانستم باید چه کنم. هنوز درگیر جواب‌هایش بودم. گفت بیا بشین لبی تر کن، خستگیت در بره و رفت کنار تا من هم جای تکیه به تخته سنگ داشته باشم و و با کف دستش روی زمین که تازه خالی شده بود زد و گفت بشین بابا دیر نمیشه. لبخندی به نشانه‌ی تشکر زدم و کمی گردنم را به نشانه‌ی احترام پایین آوردم و بطری را ازش گرفتم و نشستم کنارش. از آنجا می‌شد غلاف خالی هفتیرش را دید. بطری را سر کشیدم و وقتی آوردمش پایین، دستش را آورده بود بالا تا چوب پنبه را به من بدهد. در بطری را بستم و زل زدم به بیابان. بدون مقدمه گفت: از کجا میای؟ سریع گفتم: از شرق. خندید و نگاهم کرد و پرسید: شرق چه خبر؟ با لبخند گفتم: خبرا که همه اینجاس. شرق خبری نیست. بطری را از دستم گرفت و گفت: پس اومدی دنبال خبر؟ ها؟ من که تحت تأثیر همان جمله‌های اولش بودم، گفتم: خبرا که خودشون می‌رسن. اومدم دنبال منبع خبر. و زیرچشمی نگاهی به هژیر، هفتیرم، هفتیر عقاب بیدار که افتاده بود دست من، انداختم. منتظر بودم بپرسد کدام خبر، تا کل ماجرا را برایش بگویم، که نپرسید. یک قلپ طولانی پر سر و صدا سر کشید و بطری را داد به من، که من هم همان کار را کردم. و باز همان دست که چوب پنبه را به من می‌داد. طوری شده بود که انگار فقط در لحظات جا به جایی بطری و نوشیدن بود که می‌توانستیم حرف بزنیم. ایستگاه‌های تکلم. در ایستگاه بعدی ازش پرسیدم که آیا اهل همان شهر است که گفت نیست. فقط یک ایستگاه دیگر مانده بود. داشتم دنبال سؤال مناسب می‌گشتم که ناگهان تنه ای به من زد و با نگاهش یادآور شد که بطری را در دست دورترم نگه داشته‌ام. گفتم: ها! ببخشید. و بطری را رد کردم. وقتی داشت می‌نوشید، رو کردم بهش و پرسیدم: تو این شهر جایی هست که شب بشه موند؟ بطری را که می‌داد بهم، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: اینو که یه بار پرسیدی.
- خب درست جواب ندادی که.
+ ولی جواب درستو دادم.
- هنوز نمی‌فهمم.
+ می‌فهمی. به وقتش.
- پس فک می‌کنم بهتره دیگه برم.
+ چرا؟
- چون میخوام زودتر بفهمم
+ زودتر. هه...
- توئم میای؟
+ منم میام؟ ممم... منم بیام دیگه... اینم که تموم شد.
 از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. دستش را به سمتم گرفت تا کمکش کنم بلند شود. و راه افتادیم.
+ حالا داریم میریم، ولی دیر و زودش فرقی نداره.
- چطور؟
+‌ می‌بینی حالا. به اینجا میگن سیلویا تاون.

۳۰.۴.۹۲

560

یک مسابقه‌ای پخش می‌کرد برنامه کودک شبکه دو، به نام ببین و بگو. حتماً خاطرتون هست. مسابقه به این شکل بود که یک صفحه‌ی دوّار بزرگ بود، روش یه عالمه خرت و پرت بزرگ و کوچیک گذاشته بودن، که باارزش‌ترین چیزش، معمولاً دوچرخه بود، جاروبرقی بود یا همچین چیزی که در وسط صفحه قرار داشت. شرکت‌کننده یک دور یا دو دور چرخش اون صفحه و چیزای روشو تماشا می‌کرد، بعد چهل ثانیه وقت داشت تا بیست‌تا از اون چیزایی که دیده رو بگه. اگر موفق به این امر می‌شد، اون جایزه‌ی بزرگ وسط صفحه مال اون می‌شد. اگر هم نه، به فراخور تعداد اشیائی که نام می‌برد، جایزه‌ای به رسم یادبود از بین همون اشیاء دریافت می‌کرد. وقتی مسابقه پخش می‌شد، ماهم همزمان در منزل شروع می‌کردیم به تماشای اون صفحه تا ببینیم چند مرده حلاجیم. و معمولاً برنده می‌شدیم. ولی خب مسابقه‌ی ما نبود. از طرفی، توی شرایط استودیو و اون سن و سال و اینا، مسلماً مسابقه‌ی واقعی سخت تر از حالت تمرینی بود. حالا بگذریم. عرض بنده اینه که این زندگی، خیلی شبیه اون مسابقه‌ی ببین و بگو ئه. یه چیزی هست داره می‌چرخه، یه چیزایی توشه، ما هم داریم می‌بینیم. هزاران ساله که داریم می‌بینیم. هرکی بتونه چیزای بیشتری از اون چیزایی که دیده بگه، برنده ست. حالا نه که یکی بیاد ازت بپرسه یالّا بگو. همین چیزایی که یاد می‌گیریم، چیزایی که می‌فهمیم، استفاده‌ای که ازشون می‌کنیم، این همون گفتنه ست. لازمه‌ی این کار، حفظ خونسردی، و نگاه دقیقه. و اینکه حواسمون به یه چیز پرت نشه. چیزای زیادی روی اون صفحه هست و موقع گفتن، فرقی نمی‌کنه کدومو میگی. یه جوری باید ببینی که بعداً بتونی بگی. اون چیزایی رو که راحت‌تر می‌تونی بگی، زود باید پیدا کنی و هزار و یک تکنیک دیگر.
یکی دیگه از شباهتای اون مسابقه با این زندگی هم اینه که هیچکس نشد دوبار تو اون مسابقه شرکت کنه. لااقل ما که ندیدیم. البته به جز ما کوچولوای گل توی خونه که با هر شرکت‌کننده، ما هم شرکت می‌کردیم. که این، فرق اصلی اون مسابقه س با این زندگی. لااقل برای ماها.

۲۵.۴.۹۲

559

- آقا کلّاً چند؟
+ چی؟
- همه چی.
+ همه چی نداریم که
-  چی دارین؟
+ چی می‌خوای؟
- همه چی می‌خوام.
+ کجا بت آدرس دادن؟
- اینجا
+ ببینم
- ببین
+ اینجا که اینجا نیست که
- کجاس پس؟
+ اونجا
- اونجا کجاس؟
+ اونطرف
- آها. مرسی
+ خواهش می‌کنم.

558

- کجایی؟
+ رو مخم.
- می‌زنی؟
+ می‌خورم.
- ولی ما می‌گیم زدی. خیالت تخت.
+ دمت گرم.
- دم خودت گرم.

۲۲.۴.۹۲

557

 ای کاش لااقل
 پاره آجری باشم
 قلوه سنگی
 در دستان مهربانت
 که با آن سر دشمنانت را بتوانی شکست.


  معمار

۱۸.۴.۹۲

556

 پَت میگه هرچیزی که برای فهمیدنش آدم به زحمت بیافته، خب لابد برای فهمیدن نیست. چیزی که برای فهمیدنه خیلی راحت‌تر از اینا باید فهمیده بشه، مَت عزیز.
درباره‌ی هنر دارن بحث می‌کنن.

555

 ما زخمیا خوبیمون اینه که همین منتظر می‌شینیم تا انقد خون ازمون بره که بمیریم. نیاز به حرکت خاصی نداریم برای خودکشی.
حالا بی‌مزه م میشه. ولی بدیمونم همینه مع الاسف.

554

نمکدونی که شاخ میشه رو حاج آقا، آب. همین آب چاره شه. که اتفاقاً روشناییم هست و خیر و برکته که پشتش میاد.

553

 
معمار میگه برای اینکه هیچوقت هیچ کاری نکنی لازم نیست واقعاً هیچوقت هیچ کاری نکنی. فقط کافیه تا وقتی دیگه هیچ کاری نمیشه کرد هیچ کاری نکنی.

552

پیشنهاد نابودی کره‌ی زمین را بنده دیروز تقدیم هیئت رئیسه کردم رفت کمیسیون. امروز تماس گرفتن ببینن برنامه مون برای بعد از نابودی چیه.
که عرض کردم: هیچی.

551

دیگه چیکار میشه کرد؟
بگید نکنیم.

550

 
به نظر ما، من و دوستای خیالیم، انسان یا نباید بره، یا باید زیاد بره همیشه. زیاد یعنی تا انتها. تا جایی که جا هست. چون جا نیست، ما نمی‌ریم.

549

روزی شخصی از مصر به خدمت حضرت رسید. عرض کرد ای مولای ما! به کجا فرار کنیم؟ حضرت تبسمی نمود و فرمود: به جلو عزیزم. به جلو.

548

شما هم هنگام تایپ، از کیبوردتون صدای راه رفتن اسبای درشکه بر سنگفرش خیابونای مه‌گرفته‌ی لندن میاد؟

547

اخبار علمی، فرهنگی، هنری:

 در خارج برای درمان کچلی افرادی که موی مناسب برای کاشت ندارند یک جمله به آنان میدهند که روزی ده هزاربار به اطرافیانشان بگویند. با این شیوه، زبان فرد مو درمی‌آورد که می‌توان از آن برای کاشت در کلّه استفاده کرد و کچلی را، به یاری خدا، برطرف نمود.

546

 خودکار هیچی درو نمی‌کنه. چون خودشو کاشته هیشکی نیست بهش آب بده نورشو تنظیم کنه و در نتیجه به گا می‌ره.

545

 
حالا یک شب صدای تیشه از بیستون نیامد ها... درست نیست اینطور الکی شلوغش کنیم.

544

هیچ آیا می‌دانستید که تاریخ هیچگونه نشان نمی‌دهد که دوتا مرغ زیرک با هم روی یک تخم مرغ زیرک خوابیده باشند؟

543

مداد، دوتا دشمن داره. یکی مداد پاک کن، یکی مدادتراش. از اون دشمنایی که البته چون دوست دشمن است چه کار کنیم و اینا.
خودکار ولی چی؟ نه دوست داره، نه دشمن. خودش دوست خودشه، خودش دشمن خودشه.
آدمام دو دسته ن.

542

کاپیتان پرواز یاد میده، همچون پرندگان در مادر نیچر، می‌بره لبه پرتگاه ول می‌کنه به امون خدا. به اونام که بال ندارن میگه لازم باشه درمیاری.