وقتی آخر شب سیلویا زنگ روی پیشخوان را زد و با صدایی بلندتر از حد حرف زدن، و لحنی جدیتر از آنچه در طول شب از او دیده بودم، گفت: برادرا جانمونی، بدو ماشالّا، اولین احساسی که بهم دست داد، تعجب بود. به محض اعلام سیلویا، تقریباً همه بلند شدند و یکی یکی از سالن رفتند بیرون. به فرانک نگاه کردم. او هم صندلیاش را داد عقب. انتظار نداشتم آنجا هم آخر شبها تعطیل بشود. منتظرش نبودم یعنی. ولی خب، شهر سیلویا، قانون سیلویا. من هنوز نمیدانستم شب باید کجا بمانم. همین بود که برای رفتن خیلی عجله نداشتم. فرانک، بلند شده بود و ایستاده بود کنار من که هنوز نشسته بودم. خواستم بلند بشوم، دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: خوش بگذره. و همزمان به من و سیلویا گفت شب بخیر. من به سیلویا نگاه کردم. همچنان لبخند به لب داشت. فرانک رفت و در را پشت سرش بست. من هنوز درست متوجه موقعیت نشده بودم. حواسم هم خب زیاد سر جاش نبود. این از نوشیدن زیاد نبود، یعنی بیشتر از مشروب، تحت تأثیر فضا بودم. زمان زیادی آنجا نشسته بودم. پاهام خشک شده بود. در سکوت و با حرکاتی آرام خودم را از روی صندلی بلند کردم و ایستادم مقابل سیلویا. در تمام طول شب ندیده بودم کسی چیزی بپردازد. نمیدانستم چطور حساب میکنند. حتی نمیدانستم باید چی بگویم. سیلویا شروع کرد به تمیز کردن پیشخوان و جمع کردن لیوانها. من آرام گفتم: تو شهر جایی هست بشه شب موند؟ سیلویا دست از کار کشید و گفت: مگه میخوای بری؟ گفتم مگه نباید برم؟
- باید بری؟
+ نه.
- خب دیگه.
+ ینی میگی اینجا بمونم؟
- نمیخوای؟
+ باعث افتخارمم هست.
- اوه! خُبالا!
+ میتونم تو جمع کردن اینا کمک کنم؟
- میتونی؟
+ البته که میتونم.
- این سینی، اونم میزا.
سینی را برداشتم و راه افتادم بین میزها و مشغول جمع کردن لیوانها و بطریها شدم.
+ اینجا کسی بابت چیزی که میخوره پول نمیده؟
- چطور؟
+ چون تمام مدت ندیدم کسی پولی بده.
- خب. نه. نمیده. لازم نیست.
+ پس اینجا چجوری میچرخه؟
- هنوز نفهمیدی؟ با عشق!
+ پس یه جایی هست بالأخره که عشق توش نون و آب بشه.
- نون، آب، همه چی.
+ اونوقت چجوری؟
- یه جوری میشه دیگه.
+ خب این چیزا از یه جایی میاد دیگه. از تو زمین درمیاد؟
- دقیقاً. از تو زمین درمیاد.
خب نمیخواست جواب درست و حسابی بدهد. من هم خیلی کنجکاو نبودم. پیش خودم گفتم لابد بین این همه عاشق یک خرپول احمق هم پیدا میشود که بتواند کل هزینهی یک شهر را بدهد و ککش هم نگزد.
همه چیز تقریباً مرتب شده بود. چراغها را خاموش کرد و فقط یک چراغ کوچک پشت پیشخوان را روشنتر نگه میداشت که ظاهراً برای آن موقعیت کافی بود.
+ میدونی، من به تمام زنایی که از اینجا رفتن حق میدم.
- اوه! پس متوجه شدی!
+ کسی هست نشده باشه؟
- هرکی هنوز ندیده.
+ کسی هست ندیده باشه؟
- خود تو. چن ساعت قبل.
+ هممم... ولی یه چیزی رو نمیفهمم. این آدما تو رو بین خودشون تقسیم کردن؟
- این آدما؟ این آدما اگه دست خودشون بود که تا حالا حتی منم زنده نبودم. این آدما... هه... این آدما اسیرن. به سلامتی این آدما!
+ به سلامتی این آدما!
- تو مگه آدم نیستی؟
+ شاید تنها آدمی که تو شناسنامه ش قید شده آدم.
- پس چته؟
+ چیزیم نیست. فقط یه ذره تو فهمیدن مشکل دارم. معمولاً یا هیچی نمیفهمم، یا خیلی دیر میفهمم.
- میفهمی به وقتش.
+ میدونی، وقتی فرانکو دیدم، بیقرار بودم. ولی اون هیچی عین خیالش نبود. اینجا انگار هیشکی هیچی عین خیالش نیست. خود تو انگار هیچی عین خیالت نیست. جالبه که حتی منم دیگه هیچی عین خیالم نیست.
- خوبه؟
+ بدم نیست.
- پس حالشو ببر.
+ نمیتونم.
- چرا؟
+ چون نمیفهمم.
- چیو؟
+ همه چیو. هیچی نمیفهمم.
- پس به سلامتی همه نفهما!
+ به سلامتی همه نفهما!
- تو هنوز عاشق من نشدی؟
+ نمیدونم. این چیزا رو نمیفهمم.
- آخرین تازهوارد قبل از تو، هه... رفیقت.
+ فرانک؟
- فرانک. فرانک معقولترین آدم اینجاس. لااقل حرف میزنه. ولی خب، شب اولی که اینجا بود، قبل از سلام، گفت که عاشق منه.
+ فرانک آدم خوبیه.
- فرانک آدم خوبیه. به سلامتی فرانک!
+ به سلامتی فرانک!
- جدی تو چته؟
+ نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. ولی تو... تو خیلی خوشگلی.
- میدونم. خوبه باز اینو میفهمی.
+ به سلامتی همه خوشگلا!
- به سلامتی همه خوشگلا!
+ تو کی میخوابی؟
- من نمیخوابم.
+ جالبه. منم نمیخوابم.
- داشتی دنبال جا میگشتی که
+ فقط برای موندن. شب بیابون ناامنه.
- حتی با اون؟
هژیر را از غلافش درآوردم. توجهش متعجبم کرده بود. گذاشتمش روی میز و گفتم: به خصوص با این.
- ولی اینم خوبه ها. هرکاری میخوای میکنی، بعد میگی نمیفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- اولین نفر نیستی.
نگاهش را دوخت به هژیر.
+ میشناسیش؟
- دیدمش.
+ پس درست اومدم.
- اونم نمیفهمید. ولی تو دیگه خیلی نفهمی.
+ آدما با هم فرق دارن.
- ولی آخه چرا باید بفهمی؟ چیو باید بفهمی؟ نفهم خب.
+ نمیفهمم دیگه.
- آخه میخوای بفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- کسایی که میان اینجا میفهمن؟
+ نمیدونم. لابد باید بفهمن.
- این چیزی نیست که فهمیدن بخواد.
+ نمیدونم. شاید.
- نه هیچی میفهمی، نه هیچی میدونی. یه هفتیر گرفتی دستت راه افتادی تو بیابون. این عاقبت خوشی نداره.
+ احتمالاً. راه دیگهای ندارم.
- تو دیگه بسته. خیلی خوردی.
+ بیشتر از تو؟
- من عادت دارم.
+ همم... عادت... آدما عادت دارن عادت کنن.
- توئم عادت میکنی.
+ من؟ من که باید برم.
- خب به رفتن عادت میکنی. کردی.
+ گذشتن.
- فرقی نداره.
+ شاید.
- هه... خب. اینجا رم دیدی. اینجا رم دیدی و هیچی نفهمیدی.
+ هه آره... از قول من از فرانک خدافظی میکنی؟
- اگه بخوای.
+ فرانک آدم خوبیه.
- آدم خوبیه.
+ گمونم دیگه وقتشه خودمونو بزنیم به خواب.
- بزنیم.
+ شب بخیر.
- شب بخیر.
- باید بری؟
+ نه.
- خب دیگه.
+ ینی میگی اینجا بمونم؟
- نمیخوای؟
+ باعث افتخارمم هست.
- اوه! خُبالا!
+ میتونم تو جمع کردن اینا کمک کنم؟
- میتونی؟
+ البته که میتونم.
- این سینی، اونم میزا.
سینی را برداشتم و راه افتادم بین میزها و مشغول جمع کردن لیوانها و بطریها شدم.
+ اینجا کسی بابت چیزی که میخوره پول نمیده؟
- چطور؟
+ چون تمام مدت ندیدم کسی پولی بده.
- خب. نه. نمیده. لازم نیست.
+ پس اینجا چجوری میچرخه؟
- هنوز نفهمیدی؟ با عشق!
+ پس یه جایی هست بالأخره که عشق توش نون و آب بشه.
- نون، آب، همه چی.
+ اونوقت چجوری؟
- یه جوری میشه دیگه.
+ خب این چیزا از یه جایی میاد دیگه. از تو زمین درمیاد؟
- دقیقاً. از تو زمین درمیاد.
خب نمیخواست جواب درست و حسابی بدهد. من هم خیلی کنجکاو نبودم. پیش خودم گفتم لابد بین این همه عاشق یک خرپول احمق هم پیدا میشود که بتواند کل هزینهی یک شهر را بدهد و ککش هم نگزد.
همه چیز تقریباً مرتب شده بود. چراغها را خاموش کرد و فقط یک چراغ کوچک پشت پیشخوان را روشنتر نگه میداشت که ظاهراً برای آن موقعیت کافی بود.
+ میدونی، من به تمام زنایی که از اینجا رفتن حق میدم.
- اوه! پس متوجه شدی!
+ کسی هست نشده باشه؟
- هرکی هنوز ندیده.
+ کسی هست ندیده باشه؟
- خود تو. چن ساعت قبل.
+ هممم... ولی یه چیزی رو نمیفهمم. این آدما تو رو بین خودشون تقسیم کردن؟
- این آدما؟ این آدما اگه دست خودشون بود که تا حالا حتی منم زنده نبودم. این آدما... هه... این آدما اسیرن. به سلامتی این آدما!
+ به سلامتی این آدما!
- تو مگه آدم نیستی؟
+ شاید تنها آدمی که تو شناسنامه ش قید شده آدم.
- پس چته؟
+ چیزیم نیست. فقط یه ذره تو فهمیدن مشکل دارم. معمولاً یا هیچی نمیفهمم، یا خیلی دیر میفهمم.
- میفهمی به وقتش.
+ میدونی، وقتی فرانکو دیدم، بیقرار بودم. ولی اون هیچی عین خیالش نبود. اینجا انگار هیشکی هیچی عین خیالش نیست. خود تو انگار هیچی عین خیالت نیست. جالبه که حتی منم دیگه هیچی عین خیالم نیست.
- خوبه؟
+ بدم نیست.
- پس حالشو ببر.
+ نمیتونم.
- چرا؟
+ چون نمیفهمم.
- چیو؟
+ همه چیو. هیچی نمیفهمم.
- پس به سلامتی همه نفهما!
+ به سلامتی همه نفهما!
- تو هنوز عاشق من نشدی؟
+ نمیدونم. این چیزا رو نمیفهمم.
- آخرین تازهوارد قبل از تو، هه... رفیقت.
+ فرانک؟
- فرانک. فرانک معقولترین آدم اینجاس. لااقل حرف میزنه. ولی خب، شب اولی که اینجا بود، قبل از سلام، گفت که عاشق منه.
+ فرانک آدم خوبیه.
- فرانک آدم خوبیه. به سلامتی فرانک!
+ به سلامتی فرانک!
- جدی تو چته؟
+ نمیفهمم. من هیچی نمیفهمم. ولی تو... تو خیلی خوشگلی.
- میدونم. خوبه باز اینو میفهمی.
+ به سلامتی همه خوشگلا!
- به سلامتی همه خوشگلا!
+ تو کی میخوابی؟
- من نمیخوابم.
+ جالبه. منم نمیخوابم.
- داشتی دنبال جا میگشتی که
+ فقط برای موندن. شب بیابون ناامنه.
- حتی با اون؟
هژیر را از غلافش درآوردم. توجهش متعجبم کرده بود. گذاشتمش روی میز و گفتم: به خصوص با این.
- ولی اینم خوبه ها. هرکاری میخوای میکنی، بعد میگی نمیفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- اولین نفر نیستی.
نگاهش را دوخت به هژیر.
+ میشناسیش؟
- دیدمش.
+ پس درست اومدم.
- اونم نمیفهمید. ولی تو دیگه خیلی نفهمی.
+ آدما با هم فرق دارن.
- ولی آخه چرا باید بفهمی؟ چیو باید بفهمی؟ نفهم خب.
+ نمیفهمم دیگه.
- آخه میخوای بفهمی.
+ خب چون نمیفهمم.
- کسایی که میان اینجا میفهمن؟
+ نمیدونم. لابد باید بفهمن.
- این چیزی نیست که فهمیدن بخواد.
+ نمیدونم. شاید.
- نه هیچی میفهمی، نه هیچی میدونی. یه هفتیر گرفتی دستت راه افتادی تو بیابون. این عاقبت خوشی نداره.
+ احتمالاً. راه دیگهای ندارم.
- تو دیگه بسته. خیلی خوردی.
+ بیشتر از تو؟
- من عادت دارم.
+ همم... عادت... آدما عادت دارن عادت کنن.
- توئم عادت میکنی.
+ من؟ من که باید برم.
- خب به رفتن عادت میکنی. کردی.
+ گذشتن.
- فرقی نداره.
+ شاید.
- هه... خب. اینجا رم دیدی. اینجا رم دیدی و هیچی نفهمیدی.
+ هه آره... از قول من از فرانک خدافظی میکنی؟
- اگه بخوای.
+ فرانک آدم خوبیه.
- آدم خوبیه.
+ گمونم دیگه وقتشه خودمونو بزنیم به خواب.
- بزنیم.
+ شب بخیر.
- شب بخیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر