ماجرایی که آن روز عصر انتظارم را میکشید، آخرین چیزی بود که انتظارش را داشتم. تا قبل از دیدن تابلوی "به شهر عاشقپرور سیلویا تاون خوش آمدید" همه چیز مثل همیشه بود. از شهری که یک شب در آن خوابیده بودم، راه افتاده بودم -همچنان پیاده- و با بیابان همسفر شده بودم تا برسم به باقی شهرهایی که قرار بود یک شب هم در آنها بخوابم و باز فردایش ترکشان کنم و بروم تا برسم به ناکجا. ناکجا، سرزمین عقابها. و کجا میشود یک عقاب همیشه بیدار را پیدا کرد؟ ناکجا. پای تابلوی خوشآمدگویی، کسی روی زمین نشسته بود و به تخته سنگ پایگاه تابلو تکیه داده بود. یک پایش را ولنگارانه دراز کرده بود و زانوی پای دیگرش را بالا آورده بود تا شاید تکیهگاه دستش باشد که آن بطری سرخالی سبزرنگ را نگاه داشته بود. شاید اگر ورودی شهر رو به شرق میبود، میتوانستم عبور نور آفتاب عصرگاهی از بطری و ردش را به شکل یک سایهی سبزرنگ روی شنها ببینم. چیزی که مدتهاست ندیدهام. ولی من داشتم به سمت شمال حرکت میکردم، و آن نور، سایهاش را روی بدن آن مرد انداخته بود که خب دیدنش هیچ لطفی نداشت. تکانهای دستش را دیده بودم و مطمئن بودم زنده ست. هیچ مردهای نمیتواند بطری را در دستش نگه دارد و آنطور از بالا بگیرد و تابش بدهد. تقریباً به او رسیده بودم و از عدم تغییر حالتش برداشتم یا هنوز متوجه حضورم نشده و یا هیچ اهمیتی برایش ندارد. و خب دلیلی هم نداشت که رسیدن من برای آن مست اهمیتی داشته باشد. ما تقریباً توی شهر بودیم و دیدن آدمها توی شهر هیچ غریب نیست. به کنارش که رسیدم، هنوز تصمیم نگرفته بودم با او حرف بزنم یا نه. از جلویش گذشتم و عبور سایهی خودم را از روی بدنش دیدم. هنوز هیچ واکنشی نداشت. دو سه قدم که رفتم، باز برگشتم ببینم تغییری کرده یا نه، که دیدم همانطور نشسته و چشم دوخته به بطری. احساس کردم باید یک طوری او را متوجه حضورم کنم. البته حتماً متوجه حضورم شده بود، ولی اینکه هیچ واکنشی از خودش نشان نداد، باعث میشد احساس کنم دارد بهم توهین میکند. آدم موجود جالبی ست. هم دوست دارد دیگران به او توجه کنند، و هم دوست دارد آن توجه را خودش هم بفهمد، و هم دوست ندارد کسی زیاد بهش توجه کند. شاید اگر آن مرد لااقل سرش را کمی بالا آورده بود نگاهی به من انداخته بود، اینقدر مشتاق به جلب توجهش نبودم. آن موقع لااقل به حضور خودم شک نمیکردم. این شد که برگشتم جلویش ایستادم. سایهام جلوی عبور نور از بطری را گرفت، و ادامهی این وضعیت، مجبورش کرد حضورم را تأیید کند. همانطور که سرش پایین بود، گفت: برو کنار بذا نور بیاد. به اندازهای که به نور راه عبور بدهم رفتم کنار، و پرسیدم: اینجا جایی هست شب بشه موند؟ گفت: اینجا برای همهی زندگی همهی آدما جا هست برا موندن. اصلاً نفهمیدم چی گفت. گذاشتم به حساب مستیش. سطر شروع این گفت و گوی کوتاه قانعم کرد که ادامهش بیفایده است. به سمت شهر برگشتم و هنوز قدم اول را برنداشته بودم که گفت: ولی برای تو نه. بهش رو کردم و پرسیدم: چرا؟ سرش را آورد بالا –شاید برای آنکه لبخند دوستانهاش را نشانم بدهد- و گفت: همین سؤالت جواب خودشه. گفتم: نمیفهمم. شروع به ور رفتن با چوب پنبهی بطری کرد و وقتی درش آورد، گفت: هیشکی نمیفهمه. و یک جرعه سرکشید. چوب پنبه را تازه وارد بطری کرده بود تا ان را ببندد که انگار ناگهان حس مهماننوازیش گل کرد و درش آورد و بطری را به سمت من گرفت. من احساس می کردم انجا قرار است صرفاً به عنوان یک تماشاچی حضور داشته باشم و نمیدانستم باید چه کنم. هنوز درگیر جوابهایش بودم. گفت بیا بشین لبی تر کن، خستگیت در بره و رفت کنار تا من هم جای تکیه به تخته سنگ داشته باشم و و با کف دستش روی زمین که تازه خالی شده بود زد و گفت بشین بابا دیر نمیشه. لبخندی به نشانهی تشکر زدم و کمی گردنم را به نشانهی احترام پایین آوردم و بطری را ازش گرفتم و نشستم کنارش. از آنجا میشد غلاف خالی هفتیرش را دید. بطری را سر کشیدم و وقتی آوردمش پایین، دستش را آورده بود بالا تا چوب پنبه را به من بدهد. در بطری را بستم و زل زدم به بیابان. بدون مقدمه گفت: از کجا میای؟ سریع گفتم: از شرق. خندید و نگاهم کرد و پرسید: شرق چه خبر؟ با لبخند گفتم: خبرا که همه اینجاس. شرق خبری نیست. بطری را از دستم گرفت و گفت: پس اومدی دنبال خبر؟ ها؟ من که تحت تأثیر همان جملههای اولش بودم، گفتم: خبرا که خودشون میرسن. اومدم دنبال منبع خبر. و زیرچشمی نگاهی به هژیر، هفتیرم، هفتیر عقاب بیدار که افتاده بود دست من، انداختم. منتظر بودم بپرسد کدام خبر، تا کل ماجرا را برایش بگویم، که نپرسید. یک قلپ طولانی پر سر و صدا سر کشید و بطری را داد به من، که من هم همان کار را کردم. و باز همان دست که چوب پنبه را به من میداد. طوری شده بود که انگار فقط در لحظات جا به جایی بطری و نوشیدن بود که میتوانستیم حرف بزنیم. ایستگاههای تکلم. در ایستگاه بعدی ازش پرسیدم که آیا اهل همان شهر است که گفت نیست. فقط یک ایستگاه دیگر مانده بود. داشتم دنبال سؤال مناسب میگشتم که ناگهان تنه ای به من زد و با نگاهش یادآور شد که بطری را در دست دورترم نگه داشتهام. گفتم: ها! ببخشید. و بطری را رد کردم. وقتی داشت مینوشید، رو کردم بهش و پرسیدم: تو این شهر جایی هست که شب بشه موند؟ بطری را که میداد بهم، بدون اینکه نگاهم کند، گفت: اینو که یه بار پرسیدی.
- خب درست جواب ندادی که.
+ ولی جواب درستو دادم.
- هنوز نمیفهمم.
+ میفهمی. به وقتش.
- پس فک میکنم بهتره دیگه برم.
+ چرا؟
- چون میخوام زودتر بفهمم
+ زودتر. هه...
- توئم میای؟
+ منم میام؟ ممم... منم بیام دیگه... اینم که تموم شد.
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. دستش را به سمتم گرفت تا کمکش کنم بلند شود. و راه افتادیم.
+ حالا داریم میریم، ولی دیر و زودش فرقی نداره.
- چطور؟
+ میبینی حالا. به اینجا میگن سیلویا تاون.
- خب درست جواب ندادی که.
+ ولی جواب درستو دادم.
- هنوز نمیفهمم.
+ میفهمی. به وقتش.
- پس فک میکنم بهتره دیگه برم.
+ چرا؟
- چون میخوام زودتر بفهمم
+ زودتر. هه...
- توئم میای؟
+ منم میام؟ ممم... منم بیام دیگه... اینم که تموم شد.
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم. دستش را به سمتم گرفت تا کمکش کنم بلند شود. و راه افتادیم.
+ حالا داریم میریم، ولی دیر و زودش فرقی نداره.
- چطور؟
+ میبینی حالا. به اینجا میگن سیلویا تاون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر