۵.۵.۹۲

562

سیلویا تاون در نگاه اول، مثل باقی شهرهایی بود که دیده بودم. ساختمان‌ها، خیابان‌ها، مغازه‌ها، بار، بانک، و در کل همه چیز. یک شهر کامل و نه خیلی خاص. در نگاه دوم، ولی انگار تمام این شباهت‌ها از بین می‌رفت. جایی که نگاهت به آدم‌هایی می‌افتاد که همه مست و خمار، مثل همین رفیق جدیدم، گوشه‌ای افتاده بودند. شهر تقریباً تعطیل بود. این را می‌شد از مقدار حرکت موجود بین آدم‌ها حدس زد. از رفیقم پرسیدم: اینا چشونه؟ رفیقم اول به سرتا پای من نگاهی انداخت، در چشم‌هایش می‌شد خواند که دارد دنبال مناسب‌ترین جواب می‌گردد، بعد نگاهی به آدم‌هایی که در گوشه و کنار، نشسته بودند، ایستاده تکیه داده بودند، یا کاملاً ولو شده بودند انداخت، بعد رو کرد به آسمان و گفت: ما... ما عاشقیم.
- عاشق؟ همه تون؟
+ تابلو رو ندیدی مگه؟
- چرا دیدم، ولی آخه چیزی که می‌بینم یه مشت دائم الخمر و منگه. عاشقی اینطوریه؟
+ اینطوریم میشه.
- خب قبول. شما عاشق، معشوقاتون کجان پس؟
+ معشوقامون؟ معشوقمون اونجاس.
و به ساختمانی اشاره کرد که تنها محل پر رفت و آمد  شهر به نظر می‌رسید. شبیه باقی ساختمان‌ها بود از دور. کم کم که نزدیک‌تر می‌شدیم و زاویه‌ی دیدمان به عمود نزدیکتر می‌شد، بیشتر به چشم می‌آمد. چشم دنبال حرکت است. و آنجا حرکت زیاد بود. در بار سیلویا، حرکت زیاد بود. بالای سردرش، زیر تابلوی بزرگی که اسم سیلویا بر آن نقش بسته بود، تابلوی کوچکی هم بود که می‌گفت: "برادرا جا نمونی، بدو ماشالّا." انگار شعار آن بار بود. به محض دیدنش اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که چرا فقط برادرا؟ پس خواهرا چی؟ و این آنقدر محکم به ذهنم رسیده بود که به زبانش آورده بودم. رفیقم گفت: خواهرا همه رفتن. فقط ماییم و اون. قبل از آنکه بپرسم کی، ادامه داد: سیلویا. و نفسش را محکم بیرون داد. انگار بخواهم چیزی بگویم سریع نگاهش کردم، ولی نمی‌دانستم چی باید بگویم. متوجه استیصالم شد و با لبخند، دستش را به نشانه‌ی دعوت به سمت بار گرفت و من هم گردنم را به نشانه‌ی پذیرش تکان دادم و حرکت دستش را تقلید کردم.  از پله‌ها بالا رفتیم و از در رد شدیم. بر خلاف تصویر و تصوری که از بار داشتم، آرامش عجیبی بر سالن حکمفرما بود. تمام میزها پر بود. هم از آدم، هم از بطری و لیوان. گروه موسیقی سه مرد کاملاً از خود بیخودشده بودند که یکی پیانو می‌زد، یکی گیتار و یک  هارمونیکا. هر سه پشت به پشت هم نشسته بودند وسط سالن و هیچ کاری با آن یکی نداشتند، هرکدام در حال خودش بود، ولی خروجی همکاریشان فوق العاده بود. طوری که انگار تمام حاضران تحت تأثیر آن موسیقی به خلسه‌ی مشترکی رفته بودند و گاهی با صدای برخورد بطری‌ها و لیوان‌ها نقشی در تکمیل آن موسیقی ایفا می‌کردند. آن سه تا ساز می‌زدند، ولی انگار گروه از تمام حضار تشکیل شده بود. تنها چیزی که آرامش آنجا را به هم می‌زد، آمد و رفت آدم‌ها بود. و این آمد و رفت‌ها خیلی ناگهانی بود. ناگهان یکی از جایش بلند می‌شد، می‌رفت بیرون. و ناگهان یکی بی هیچ حرفی وارد می‌شد و می‌رفت می‌نشست سر جایش. فقط ما بودیم که بیش از حد معمول دم در توقف کرده بودیم. به رفیقم نگاه کردم ببینم پیشنهادش کجاست برای نشستن، رفیقم؟ رفیق شده بودیم دیگر. ولی خب، رفیقم زل زده بود به پیشخوان بار. با چشمانی نمناک، و لبخندی عمیق، زل زده بود به پیشخوان. به پشت پیشخوان. همان کاری که کمتر از لحظه‌ای بعد، من مشغول انجامش بودم. زل زده بودیم به زیباترین چشمان جهان. زل زده بودیم به زیباترین زن جهان. زیباترین زنی که هر مردی از ابتدای تاریخ تا انتهای آن دیده و خواهد دید. زل زده بودیم به زیباترین لبخند جهان در تمام ادوار. و از شدت ذوق و خرکیفی داشت اشکمان درمی‌آمد. زیباترین چشم جهان به ما چشمک زد و قفلمان را شکست. رفیقم اصلاً از این رو به آن رو شده بود. مثل بچه‌ای که می‌خواهد دوست جدیدش را به والدینش معرفی کند، دست من را گرفت و کشید و برد تا پیش پیشخوان. زیباترین چشم جهان، نگاهی به صف آدم‌هایی که مقابل پیشخوان نشسته بودند انداخت، و صاحبان خالی‌ترین لیوان‌ها که کوچکترین حرکت آن زن را از دست نمی‌دادند، بلافاصله لبخند زدند و با سرشان چیزی را تأیید کردند و بلند شدند تا جا براش نشستن ما باز شود. کنار صندلی‌ها که رسیدیم، رفیقم که لحظه‌ای نگاهش را از زن برنداشته بود، گفت: سلام سیلویا. سیلویا هنوز داشت مقدمات دادن جواب سلام رفیقم را روی چهره‌اش فراهم می‌کرد، چرخش‌ چشم‌ها، حرکت پلک، لبخند و این چیزها، که نمی‌دانم چی شد که من هم یکهو گفتم: سلام سیلویا. سه‌تایی با هم زدیم زیر خنده. سیلویا تمام مقدماتی را که فراهم کرده بود کنار گذاشت و همانطور با خنده گفت: سلام فرانک، و سلام ... ممم رفیق فرانک! و سرخوشانه دستش را به سمت ما دراز کرد. از اینکه فرانک دستش را گرفت و بوسید تعجب کردم. تا حالا از نزدیک چنین صحنه‌ای ندیده بودم. ما در شرق از این رسم‌ها نداشتیم. دستم را دراز کردم و خیلی معمولی دست دادم. ولی از ته دل. چون مهم دل آدم است. از عدم تغییر چهره‌ی سیلویا فهمیدم که دل به دل راه دارد. فرانک هم خیلی اهمیتی به این قضیه نداد. یا لااقل چیزی بروز نداد. فقط رو به من کرد و گفت: تو که نمی‌خوای سیلویا فک کنه من آداب معاشرت بلد نیستم؟ اینجا باید نام را وارد کنید. شیطان داشت نقشه می‌کشید که چطوری بروز بدهد. ولی خب این چیزها برای من هیچ اهمیتی ندارد. همانطور که دست سیلویا را در دست عرق‌کرده‌ام نگه داشته بودم، گفتم: من آدمم. و از ملاقات شما خیلی خوشحالم. و دستش را یک بار دیگر تکان دادم و رها کردم. منتظر بودم دستش را بکشد به سمت پیش‌بندش تا خشکش کند. همه بعد از دست دادن با من همین کار را می‌کنند. دستشان را خشک می کنند. ولی سیلویا مهربان‌تر از این حرف‌ها بود. زیباترین زن جهان مثل بقیه نبود. دستش را بست و با انگشت اشاره‌اش به هرکدام از ما اشاره کرد بنشینیم و گفت: خب حالا که همه خوشحالیم، بنوشیم به سلامتی همه خوشحالا. با مهارت لطیفی که تا آن موقع ندیده بودم، دوتا لیوان چید جلوی ما، و یک لیوان کوچک‌تر هم گذاشت جلوی خودش، و پرشان کرد. لیوان ها را بردیم بالا و به افتخار خوشحالی نوشیدیم. سیلویا ما را با لبخند زیبایش ترک کرد تا به باقی لیوان‌های خالی رسیدگی کند. من به فرانک نگاه کردم. همچنان چشمش به سیلویا بود. اصلاً قابل مقایسه با آن جنازه‌ای که بر دروازه‌ی شهر افتاده بود، نبود. و من، اصلاً انگار نه انگار که تمام روز راه رفته بودم. سیلویا فوق العاده بود. کم کم داشتم متوجه معنی آن تابلوی خوشآمدگویی، حرف‌های فرانک، و وضعیت آن شهر می‌شدم. گویی ذوق دیدن سیلویا  محرک الهامی شده بود ازهمه‌ی ماجرایی که بر شهر و خواهرا و برادرا گذشته بود. چشم همه‌ی افراد حاضر در سالن، صدای ساز آن نوازندگان، و حتی دیلینگ دیلینگ گاه و بی‌گاه لیوان‌ها و بطری‌ها، حالا همه داشتند قصه‌ای آشنا را تعریف می‌کردند. نمی‌دانم بهش بگویم خوش‌شانسی یا بدشانسی. ولی شاید اگر هنوز زنده می‌بودم باید نگران تشابه احتمالی سرنوشتم با اهالی آن شهر می‌شدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر