یک مسابقهای پخش میکرد برنامه کودک شبکه دو، به نام ببین و بگو. حتماً
خاطرتون هست. مسابقه به این شکل بود که یک صفحهی دوّار بزرگ بود، روش یه
عالمه خرت و پرت بزرگ و کوچیک گذاشته بودن، که باارزشترین چیزش، معمولاً
دوچرخه بود، جاروبرقی بود یا همچین چیزی که در وسط صفحه قرار داشت.
شرکتکننده یک دور یا دو دور چرخش اون صفحه و چیزای روشو تماشا میکرد، بعد
چهل ثانیه وقت داشت تا بیستتا از اون چیزایی که دیده رو بگه. اگر موفق به
این امر میشد، اون جایزهی بزرگ وسط صفحه مال اون میشد. اگر هم نه، به
فراخور تعداد اشیائی که نام میبرد، جایزهای به رسم یادبود از بین همون
اشیاء دریافت میکرد. وقتی مسابقه پخش میشد، ماهم همزمان در منزل شروع
میکردیم به تماشای اون صفحه تا ببینیم چند مرده حلاجیم. و معمولاً برنده
میشدیم. ولی خب مسابقهی ما نبود. از طرفی، توی شرایط استودیو و اون سن و
سال و اینا، مسلماً مسابقهی واقعی سخت تر از حالت تمرینی بود. حالا
بگذریم. عرض بنده اینه که این زندگی، خیلی شبیه اون مسابقهی ببین و بگو
ئه. یه چیزی هست داره میچرخه، یه چیزایی توشه، ما هم داریم میبینیم.
هزاران ساله که داریم میبینیم. هرکی بتونه چیزای بیشتری از اون چیزایی که
دیده بگه، برنده ست. حالا نه که یکی بیاد ازت بپرسه یالّا بگو. همین چیزایی
که یاد میگیریم، چیزایی که میفهمیم، استفادهای که ازشون میکنیم، این
همون گفتنه ست. لازمهی این کار، حفظ خونسردی، و نگاه دقیقه. و اینکه
حواسمون به یه چیز پرت نشه. چیزای زیادی روی اون صفحه هست و موقع گفتن،
فرقی نمیکنه کدومو میگی. یه جوری باید ببینی که بعداً بتونی بگی. اون
چیزایی رو که راحتتر میتونی بگی، زود باید پیدا کنی و هزار و یک تکنیک
دیگر.
یکی دیگه از شباهتای اون مسابقه با این زندگی هم اینه که هیچکس نشد دوبار تو اون مسابقه شرکت کنه. لااقل ما که ندیدیم. البته به جز ما کوچولوای گل توی خونه که با هر شرکتکننده، ما هم شرکت میکردیم. که این، فرق اصلی اون مسابقه س با این زندگی. لااقل برای ماها.
یکی دیگه از شباهتای اون مسابقه با این زندگی هم اینه که هیچکس نشد دوبار تو اون مسابقه شرکت کنه. لااقل ما که ندیدیم. البته به جز ما کوچولوای گل توی خونه که با هر شرکتکننده، ما هم شرکت میکردیم. که این، فرق اصلی اون مسابقه س با این زندگی. لااقل برای ماها.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر