ما یه رفیقی داشتیم، اون زمونای قدیم تو قبیله؛ اسمش بود: از بیرون قشنگ است ... بعد این رفیق ما، از بیرون قشنگ بود؛ هرجوری نگاش میکردی قشنگ بود. لکن از درون... هیشکی هیچوخ نتونست به درونش بره و گزارش بده. مقاومت میکرد لاکردار... هر کسم میرفت، دیگه برنمیگشت. بعداً شد رئیس قبیله. در اولین اقدام بعد از ریاست، اسمشو عوض کرد، گذاشت قشنگ است ... خب این کارش خلاف بود. این شد که ریشسفیدا از قبیله طردش کردن. اما اون زورش زیاد بود و موند. این شد که قبیله اونو گذاشت و رفت یه جای جدید. اون موند و قشنگیش. هیچ کسم ازش هیچ خبری نداره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر