۴.۱۱.۹۶

708

اصلش را نتوانستم بیابم، اما جایی در کتاب حالا حکایت ماست، مرحوم مغفور جنت‌مکان خلدآشیان، عمران صلاحی، داستانی روایت می‌کند از شخصی که به مستراح عمومی می‌رود و با دو آفتابه‌ی قرمز و آبی مواجه می‌شود. وی، آفتابه‌ی قرمز را برمی‌دارد تا به کابین برود و مشغول آن کار دیگر شود، که ناگاه متصدی مستراح و آفتابه‌چی مجموعه، از گوشه‌ای بیرون می‌پرد و می‌گوید دوست عزیز، آن آفتابه‌ی قرمز را بگذار و آبی را بردار. شخص که عجله هم داشته، حکمت کار را بدیهی فرض می‌کند و با آفتابه ی آبی به مستراح می‌رود. از قضا، فردای آن روز شخص دوباره به همان مستراح مراجعه می‌کند تا بار دیگر کار دیگری ترتیب دهد. با عبرت از تجربه‌ی پیشین، آفتابه‌ی آبی را با حس قانون‌مداری برمی‌دارد و می‌آید که وارد کابین شود، آفتابه‌چی بار دیگر از مخفی‌گاه خود بیرون می‌جهد و می‌گوید آبی را بگذار و قرمز را بردار. این بار، شخص از او می‌پرسد که مگر چه فرقی می‌کند بزرگوار؟ و آفتابه‌چی سرش را می‌خاراند و با یک لبخند کیری به او می‌گوید بالأخره شما باید یه طوری متوجه بشوید که بنده هم اینجا حضور دارم  یا نه؟ و با دست شخص را به سمت کابین مورد نظر هدایت می‌کند.
سندروم آفتابه‌چی به رفتار خاص افراد بی‌خاصیت یا کم‌خاصیتی اشاره دارد که با اقدامات بی‌تأثیر یا کم‌تأثیر، به جای انجام درست وظایف خود، صرفاً به دنبال اعلام حضور و خرید شأن اضافی برای جایگاه خود هستند.

۲۶.۳.۹۶

707

وارد نجاری شدم و به آقای نجار سلام کردم. آقای نجار تخته‌ای را که در دست داشت تا آخر به سمت اره برقی رومیزی هل داد و وقتی تمام شد، سرش را به سمت من چرخاند و گفت سلام، بفرمایید؟ این فرایند پنج ثانیه بیشتر طول نکشید؛ گفتم راستش من آمده‌ام اینجا نجاری یاد بگیرم. گفت آخر برای چه ای مرد جوان؟ گفتم والا چندان هم که به نظر می‌آید جوان نیستم، گفت نه بابا ماشالا تو هم مثل من هنوز جوانی. گفتم آن‌طوری باشد که من کودکی بیش نیستم پیش شما، اوستا. گفت خب، پس می‌خواهی نجار بشوی؟ گفتم نجار نجار که نه، می‌خواهم بیاموزم. می‌خواهم آنقدر بیاموزم تا بتوانم برای خودم یک دست میز و صندلی آن‌طور که دلم می‌خواهد بسازم. گفت خب برو بخر. گفتم اینها که هست به دلم نمی‌نشیند. گفت خب بده برایت بسازند. بده خودم برایت بسازم. چون پسر خوبی هم هستی، مایه‌کاری حساب می‌کنم. گفتم ممنونم، اما راستش آن بهانه است. در واقع چوب را دوست دارم. بوی چوب را دوست دارم. کار را دوست دارم. کار شما را که هنری ست برای خودش، و چوب هم توش دارد خیلی دوست دارم. برای آنکه این دوست‌داشتنم خیلی هم الکی به نظر نرسد، می‌گویم یک میز و صندلی هم می‌خواهم از توش دربیاورم که دهان مردم را ببندم. گفت کدام مردم؟‌ول‌شان کن بابا. خب الان چی؟ می‌خواهی من چی کنم برایت؟ گفتم هیچی. شما اجازه بدهید وقتی مشغول کارید، من روزی یک ساعت، دوساعت بیایم اینجا کنار شما بایستم تماشا کنم، اگر خواستید کمک‌تان کنم، اگر اجازه دادید سؤالی بپرسم، کار را ببینم، شما را ببینم، هوای اینجا را استنشاق کنم، چایی مایی هم خواستید برای‌تان به بهترین شکل دم می‌کنم، اصلاً چاییش را هم خودم می‌آورم، پول هم که نمی‌خواهم، و لطفاً شما هم پول نخواهید. گفت: همین؟ گفتم بله. گفت اینطوری که نجاری یاد نمی‌گیری. گفتم چطور؟ گفت اینطور. گفتم که اینطور. پس چی کنم؟ گفت الان که هیچی برو خانه برای خودت استراحت کن. کار مار نداری خودت؟ گفتم چرا دارم، اما کارم برای خودم است و ساعت و مکانش هم با خودم است و با این نجاری آموختن منافاتی ندارد. گفت خوش به حالت. گفتم خب؟ همین بروم استراحت؟ گفت بله. برو، تا فردا یک دست لباس کار برای خودت جور می‌کنی، من اینجا را ساعت ده باز می‌کنم، تو آن موقع با لباس کار اینجا بودی، بودی. نبودی خیال نجاری یاد گرفتن را از سرت بیرون می کنی. اما در هر صورت باید چایی یک ماه من را تأمین کنی. گفتم اگر نیامدم که پس چطور تأمین کنم؟ گفت اگر نیامدی که اصلاً دیگر نه من نه تو. گفتم باشد. پس فردا ساعت ده اینجایم. گفت ایشالا. گفتم پس الآن بروم؟ گفت برو. از فردا هم که آمدی یادت باشد من را اوستا صدا کنی. آقا جلیل و آقای کریمی و جلیل چخماق و اینها برای بقیه است. گفتم باشد اوستا. 
از آن موقع هم آمده‌ام خانه از ذوق لباس کارم را پوشیده‌ام و همین‌طور دارم برای خودم استراحت می‌کنم تا فردا با آمادگی کامل بروم نجاری یاد بگیرم. یک ده بیست سی سالی می‌شود.

۲۱.۱.۹۵

706

به این می‌گویند نیناش نیناش
و این خود تمام زندگی من است
این همان فریادی ست که شب‌ها که ما تو خوابیم
[و آقا پلیسه مثلاً بیدار است]
از در و دیوار خانه برمی‌خیزد به در کردن خستگی
این صدای ممتد یخچالی ست که ترموستاتش خراب است
این ترک خنده‌دار دیوار است
سوراخی است حاصل از لگد بر در
این منم
این زندگی من است
که در خانه به آن می‌گویند: نیناش نیناش

۱۹.۱۲.۹۴

705

آقا ما امروز باز تو بی‌آرتی نشسته بودیم باز یه نهنگ اومد کنار ما نشست. نهنگ که البته چه عرض کنم، یه ارجاع درون‌متنی. اومد نشست و، رو اون صندلیای رو به پشت دروازه که می‌شه ته اتوبوس، دستشم در بدو ورود گذاشت رو زانوی ما خودشو کشید بالا و در جواب نگاه کنجکاو و البته معترض بنده هم یه لبخندی که معلوم بود نهایت سعی در ملیح بودنش به کار گرفته شده زد و آقا خلاصه، ما گفتیم الله اکبر. آهنگ ماهنگم گوش نمی‌دادیم که این بار که بگیم بله، شیطان‌پرستا چیزمون کردن باز با آهنگهای خائنانه و منافقانه و مرگ بر شاه. سالم نشسته بودیم، این چی بود اومد سروقتمون؟ این کیه اصن؟ البته دستشو زود از رو زانوی ما برداشت تا نشست، ولی خب. زانوئه دیگه. زانو خیلی مهمه. زانو و کمر. زانو و کمر و گردن البته. بناگوشم خوبه، ولی ما زبون و مغز می خوریم بیشتر. خلاصهء کله پاچه ست درواقع. که البته بحث ما زانوئه که خیلی مهمه و رباط‌های صلیبی خلفی و قدامی در آنجاست و کشکک آنجاست که معلق‌ترین استخوان جهانه و درود به شرفش، و مینیسک داره، و رباط‌های کناری و بسیاری مسائل دیگر. حالا اینم دستشو عدل گذاشت رو کشکک. که البته زودم برداشت. ولی با سابقه‌ای که ما داشتیم، فهمیدم که خبراییه و نگاهمو گردوندم سمت پنجره که دیدم بله. یه نهنگ قاتل خودشو چسبونده به اتوبوس و یک بیستم لبخندش از پنجره قابل رؤیته. با همون یک بیستم به من اشاره کرد، گفت بیا. منم رفتم. از پنجره خارج شدم و پامو گذاشتم رو کلهء نهنگه که لیز بود و سر خوردم و تا وسطای کمرش رفتم که یه تاب خوشگلی به خودش داد و شیبش عوض شد و سر خوردم اومدم تا بالای سرش وسط چشماش. گفت بریم؟ گفتم بریم. خودشو از اتوبوس جدا کرد و چرخاشو باز کرد و تو خط ویژه راه افتادیم. سرعتش که زیاد شد گفت کمربند داری؟ گفتم آره. گفت بازش کن سگکشو بنداز تو دهن من تهشم خودت بگیر که نیفتی. کردم و انداختم و گرفتم و تازه یادم اومد من شنا بلد نیستم نهنگم سرشو بزنی تهشو بزنی جاش تو آبه. و حدسم درست بود. ما تو آب بودیم. یه چیز دیگه یادم افتاد که کاش هیچوقت یادم نمی‌افتاد و اون اینکه آبشش ندارم. چشامم بسته بودم از ترس، نفسم نمی‌تونستم بکشم، و مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم. کمربندم داشت از دو دستام لیز می‌خورد و واقعاً یه لحظه با همون چشمای بسته پایانو دیدم و خواستم برم سلام و عرض ادب که یهو نهنگه جستی زد و گرمای آفتاب و سرمای حاصل از وزش باد بر بدن و لباسای خیسم با هم خودشونو به دستگاه عصبی معرفی کردن و دعوا شد بین مغز و نخاع که کدوم مال کدومه و چی به چیه و داشت می‌رفت که داستان بشه، یادم اومد: هوا. هوا خیلی خوبه. این روزا که اواخر اسفند هم هست و هوای اواخر اردیبهشت زمان شاه رو تداعی می‌کنه و خیلی هم بهتر شده. بله. عمیق‌ترین نفسی که دستگاه تنفسی اجازه می‌دادو کشیدم و یه صوت ناهنجاری تولید کردم با این عمل که نهنگه تازه یادش افتاد من سوارشم و خواست عذرخواهی کنه سگک کمربند از دهنش در رفت و آقا ما ول شدیم تو دریای لایتناهی دوباره، شنا هم که بلد نبودیم، گفتیم هیچی دیگه. نهنگم که دست نداره آدمو بگیره از آب نجات بده، نهنگ دهن داره  آدمو می‌خوره و به گا می‌ده که اتفاقاً همینم شد. نهنگه ما رو خورد و همونطور که همه‌تون در داستان‌ها و فیلم‌های علمی تخیلی دیدید و شنیدید و خوندید و خوش به حالتون که تجربه نکردید، با هزاران مترمکعب آب و مخاط دهن و گلوی نهنگ و این مسائل رفتم پایین و رسیدم به اون راهروهای پیچ‌واپیچ معروف. خوبیش این بود که اون تو پرِ آب نبود و تا زانو بود و می‌شد نفس کشید. و این همون زانویی بود که اون مرد غریبه نمی‌دونست چقد می‌تونه مهم باشه و بی‌خیال دستشو گذاشت روش و اون لبخند مسخره رو زد. البته منم به دل نگرفتم. تا اومدم ببینم چی به چیه هم که رسیدم و مث تمام کارام این کارمم نصفه نیمه رها شد و پیاده شدم و موقع پیاده شدن، دیدید که اون صندلیای روبروی هم چقد فضای بینش تنگه و چه سخت می‌شه پیاده شد، بله، موقع پیاده شدنم پامو اونقدی آوردم بالا که بتونم کف کفشمو بمالم به کشکک زانوی طرف و در جواب نگاه کنجکاو و کمی معترضش کسشرترین لبخند جهانو بزنم و تو دلم بگم این به اون در دیوث.

۶.۵.۹۴

704

امروز تو بی آر تی یه ارجاع فرامتنی اومد نشست کنارم. من خب خیلی برام مهم نبود. حتی خیلی هم متوجه نشدم که اونی که نشسته کنارم یه ارجاع فرامتنیه. داشتم یه آهنگ آرومی گوش می‌دادم برا خودم و اصن کاری به این حرفا نداشتم. ولی همین‌جوری که آدم چش می‌چرخونه تا با بقیه چش تو چش نشه، با این چش تو چش شدم. یه لبخندی زد، سرشم آروم تکون داد، منم یه لبخندی زدم، سرمم آروم تکون دادم و چشممو چرخوندم رو زانوم. دیدم دستشو آورد گذاشت رو زانوم، همونجا که خیره شده بودم. سرمو آوردم بالا تو چشاش نگا کردم دستشو زود کشید و دوباره لبخند زد و سرشو آروم تکون داد. گفتم استغفرلا. پناه می‌برم به خدا. خدایا ما را ببخش و بیامرز. خلاصه گذشت و یکی دو ایسگا رفتیم و من باز تو حال و هوای خودم و اون آهنگه بودم که یهو آهنگه عوض شد. یه چیزی شد که مطمئن بودم هیچ‌وقت اینو نه داشته م و نه شنیده م. یه صدایی بود که انگار داشت از رو یه متنی می‌خوند. متنی به غایت بی‌معنی، یا لااقل واسه من بی‌معنی، و بی‌سر و ته. اینو واقعاً نداشت. از درخت می‌گفت. از زمین، خاک، دریا، کهکشان، دایناسورها، ترانزیستور، فنر، بیل، فندک، چراغ مطالعه و تمام چیزای بی‌ربط دیگه‌ای که بشه فکرشو کرد. پلیرو درآوردم دیدم این اصن پاز شده خاموش شده. ولی مطمئن بودم صدا داره از تو هدفون میاد. سرمو آوردم بالا، دیدم بله. دوست‌مون ارجاع فرامتنی، داره ور ور می‌حرفه و نمی‌دونم به چه لطایف الحیلی صداشو انداخته رو هدفون ما. نگاش کردم، همون‌جوری سخن‌گویان نگام کرد. یه لبخند کسشری زدم و دست‌مو به علامت اینکه داداش داستان چیه؟ آوردم بالا و گفتم داداش داستان چیه؟ گفت: «داستان یک نان برنجی کرمانشاهی ست که در برزیل سالانه هزار و دویست تن قهوه به هفتاد و دو کشور جهان می‌فرستد برای استعدادیابی و انتخاب اصلح یک حکمران که از طریق اساطیر یونان زیر نور چراغ مطالعه، نمکدان‌ها را پر می‌کند و در عین حال خم به ابرو می‌اندازد بالا بالا...» گفتم عجب بابا. هدفونا رو از گوشم درآوردم که دیگه صداشو نشنوم، که اتفاقاً جواب داد. صداش قط شد، ولی خم شد اومد جلو چشمم با دست اشاره کرد هدفونا رو بذارم کار واجب داره. هدفونا رو گذاشتم، دوباره شروع کرد.
«تا بتواند جهت خیر و صلاح میزها و آفتابه‌ها در سیستم حمل و نقل شهری نفوذ کند و از آنجا قلب بیمار را به آرامی رها کند...»
نگاش کردم گفتم داداش گرفتی ما رو؟ بعد روبروییمو اومدم نگا کنم که با هم بهش بخندیم، دیدم روبروییم نیست. دیدم هیشکی نیست. دیدم اتوبوس خالیه. دیدم اصن تو اتوبوس نیستیم. تو کشتی رو امواج اقیانوس داریم بالا پایین می‌شیم و صدای جیر جیر تخته‌های کشتی میاد و برخورد موجای کوچیک آب از بیرون. از جام بلند شدم، چون فک می‌کردم هنوز تو اتوبوسم، رفتم جلو تا برسم به راننده، دیدم ارجاعه نشسته پشت فرمون و ضبطش داره می‌خونه: «اگه یادش بره که وعده با من داره، ووی ووی ووی» برگشتم دیدم پشت سرم یه نردبونه. گرفتم صاف ازش رفتم بالا رسیدم رو عرشه، که یه نفر اسب‌سوار داشت از این سر اون سرشو به تاخت می‌رفت و برمی‌گشت و یه نفرم وایساده بود بالای دکل براش کورنومتر می‌زد. ارجاع فرامتنی یهو جلوم ظاهر شد و دوباره اشاره کرد به هدفون. دیگه نمی‌دونستم چی‌کار کنم. اصلاً فرصت نکرده بودم احساسی پیدا کنم نسبت به این موقعیت. هدفونا رو گذاشتم تو گوشم، ولی هیچ صدایی از توش نمیومد. سکوت مطلق بود. حتی صدای بیرونم دیگه نمی‌شنیدم. هدفونا رو برداشتم، ولی همچنان هیچ صدایی نمی‌شنیدم. هدفونا رو دوباره گذاشتم، باز هیچ صدایی نبود. یهو چشمم خورد به یه تابلویی که روش زده بود «نقره» و یه جهتی رو نشون می‌داد. جهت‌شو رفتم دیدم جان سیلور دراز یه کاسه آش برام ریخته گذاشته رو میز، خودشم از طرف اون پای چوبیش تکیه داده به اجاق، طوطیشم رو شونه ش نشسته بلند می‌خونه: «گل می‌روید به باغ، گل می‌روید..» گفتم جان، داداش چه خبره؟ گفت: «والا هیچی. دیدم آخرای سفره، مواد غذایی‌مونم داشت خراب می‌شد، همه رو ریختم رو هم یه سوپی پختم بخوریم حال کنیم دور هم» گفتم دمت گرم بابا. نشستم با خیال راحت سوپمو خوردم، یه چرتی هم همونجا زدم قشنگ، بعدشم رسیدیم چار را ولیعصر و پیاده شدم و رفتم اون زیر و از راهروی نمی‌دونم شماره چند، رفتم بالا و سوار اون یکیای مال تجریش شدم.
اینا حالا چیز اونقدا مهمی نبود توش که این همه م گفتیم. غرض اینکه یعنی می‌خوام عرض کنم حضور شریف‌تون که والا دنیا ارزش نداره. حالا جا هست، نمی‌ره وسط، نمی‌ره وسط دیگه. چی‌کار کنیم؟ بذار انقد نره وسط تا جونش دربیاد. اتوبوس خالیه ایسگا پر مسافر، نگه نمی‌داره؟ به تخم چپ کهکشان راه شیری. کس ننه ش. اعصاب خودتو خراب نکن. دنیا ارزش نداره.

۲۷.۳.۹۴

703

ما یه رفیقی داشتیم که هروقت وارد یه جمعی که همه توش معذب بودن می‌شد، نمی‌دونم چجوری همه یهو راحت می‌شدن. بش می‌گفتیم غلام زیرشلواری.

702

جان سیلور دراز در کتاب دریای آشپزی، فصل ته‌دیگ، بخش اصول، یه عنوان آورده با نام «اصل بی‌وفایی ته‌دیگ» و ذیلش ته‌دیگو به لیموشیرین تشبیه کرده.

وجه شبه: اگه به موقع خورده نشه، تلف می‌شه.

۱۱.۳.۹۴

701

معمار می‌گه: باید یه خونه‌ای باشه تا آدم بگه چه خونه‌ی قشنگی! که بعدش بگه مثلاً چه پنجره‌ی خوبی درآورده، چه اتاق قشنگی، چه بالکن دلبازی و چه و چه. اگه خونه نباشه چه دری؟ چه اتاقی؟ کدوم پنجره؟ برو خونه‌تو بساز اول. همه شدن در و پنجره‌ساز. اتاق‌درآر. نه داداش. تا این آجرا یکی یکی نره بالا، در و پنجره‌ت دوزار نمی‌ارزه.

۹.۲.۹۴

700

اجازه بدید
اجازه بدید
می‌خوام عارض بشم حضورتون
در باب یه ماجرایی که
خب، نه که مهم‌ترین ماجرای کل جهان باشه
ولی اونقدی مهم بوده که باشه
ماجرای مهم در زدن
ماجرای مهم‌تر در زدن و در رفتن
یعنی ما راستش نه قصد مردم آزاری داشتیم
نه مثلاً اینکه بخوایم کسی رو چیز کنیم
که ینی همون مردم آزاری.
ولی دوس داشتیم.
دوس داشتیم در بزنیم و در ریم
کی؟ سر ظهر
اون موقعی که کوچه خلوت بود
چون خوبیت نداشت واسه ما  تو محل
ولی خوب بود.
مرحله‌ی اول نشون کردن بود
که در این مرحله خیلی چیزا تأثیر داشت
مهم‌ترینش برخورد صابخونه با ما بود وقتایی که توپمون تو حیاطشون میفتاد
یا تو کوچه داد و بیداد می‌کردیم
یا رو پله‌ی جلو درشون می‌شستیم
اینه که بله،
اینطوری نبود که خیال کنی کرم داشتیم و به هر دری می‌رسیدیم می‌زدیم و در می‌رفتیم
عرض کردم حضورتون
خیلی دقیق و حساس بود.
حتی اگه می‌دیدیم تو یه کوچه‌ای فقط یه آدم هست که با ما بد تا می‌کرد
هر روز می‌رفتیم در همونو می‌زدیم و با بقیه کاری نداشتیم
چون کرم که نداشتیم
ولی این دسته که آقا می‌رفت سمت در، یا سمت زنگ
از همون لحظه یه شوری میفتاد تو بدن
که نکنه دم در باشه
نکنه پسرش سر کوچه باشه
نکنه فلان و بهمان
همه و همه در تنها یک ثانیه که طول می‌کشید دستمون بره برسه به موضع زدن
ولی وقتی که می‌زدیم
آقا
اون لحظه‌ای که می‌زدیم
اولاً که خیلی حال می‌کردیم، این به کنار
ولی در همون لحظه می‌گفتیم خب، حالا چیکار کنیم؟
بدوئیم؟ یا بمونیم و طبیعی رفتار کنیم؟
این یه باتلاق بود
همه می‌دونستیم که باید بدوئیم
جای موندن نبود،
ولی فک می‌کردیم کاش بمونیم،
طرف که اومد بیرون طبیعی رفتار کنیم
و به انگشت نشانش بدیم سپیداری و بگیم
برو از بت بزرگ بپرس
چون مگه تو بت‌پرست نیستی ای ظالم؟
مگه تو نبودی که چاقو گذاشتی تو توپ ما که نیم ساعت نبود لایه ش کرده بودیم؟
مگه تو نبودی که اومدی دم خونه مون به بابامون چغلی ما رو کردی؟
ها؟
اینک هان سزای تو
برو از بت بزرگ بپرس..
ولی می‌دونستیم که نباس بمونیم.
این بود که تمام این حرفا رو می‌چپوندیم تو اون مشت و لگدی که به در می‌زدیم،
یا انگشتی که رو زنگ می‌ذاشتیم
و بعدش فقط در می‌رفتیم
در می‌زدیم و در می‌رفتیم
و این ماجرا،
البته که ماجرای مهمی نیست
مهم اینه که اون موقع نمی‌فهمیدیم داریم چی می‌کنیم
چون اگه می‌فهمیدیم، می‌فهمیدیم که داریم هیچی نمی‌کنیم در واقع
هرچی بود تو دل خودمون و تو فکر و خیال خودمون بود
چون در می‌زدیم و در می‌رفتیم
دیگه وانمیسّادیم که ببینیم اون ظالم با بت بزرگ چه ماجرایی داره
بچه بودیم دیگه
حالیمون نبود.
الآنم حالیمون نیست درست حسابی
ولی خب،
حداقلش اینه که اگه نتونیم به یکی فحششو بدیم
درم نمی‌زنیم و در بریم
می‌گیم چی؟
می‌گیم به تخمم.
چون انسان که بزرگ می‌شه
به هر شکل،
باید یاد بگیره که یا رومی روم باشه، یا زنگی زنگ
نه که تو دلش رستم باشه
بیرون دلش سگ زرد
که برادر شغاله
از پدر سوا، از مادر جدا
اینه که بله.
این ماجراها همه ش درش عبرت نهفته ست.
کیه که بگیره؟
چون برای گرفتن عبرت، انسان باید در ابتدا بفهمه که آیا یه جایی در یک چیزی
عبرت هست اصلاً یا نیست
بعد اگر هست، کجاشه
بعد بره از جاش درش بیاره
بعد بگیره،
بعد دوباره بذاره سر جاش
چون عبرت برای همه ست.
خلاصه که، بله.

۱۷.۱۲.۹۳

699


می‌دونی جناب سروان، من طرفدار مکث به موقعم. یعنی نه که طرفدار حرکت به موقع نباشم ها، نه، ولی میگم ینی تو دنیایی که همه چیش به موقع باشه، من به احتمال زیاد تو اون چیایی باشم که بیشتر تو کار مکث به موقع باشن. شایدم نه، شایدم تو کار حرکت به موقع باشم، ولی بازم تو اوقات فراغتم که حتمنِ حتمن به موقع ست، می‌رم تو کار مکثا. کدوم مکثا؟ مکثای به موقع. اصن بذار یه چیزی رو یواشکی بگم. شما که ما رو خوب می‌شناسی. می‌خوام یه چیزی بگم، یواشکی، شمام از ما نشنیده بگیر. می‌خوام بگم هر حرکت به موقعی، نتیجه‌ی قطعی یه مکث به موقعه. چون نمی‌شه که اول حرکت باشه بعد مکث، اول مکث بوده، بعد حرکت. یه مکث به موقع.
مث مکثی که زعفرون به طعم چایی میده.

۴.۱۲.۹۳

698

در زمان‌های خیلی قدیم، در تاریخ هست که افرادی بودن که جدی بگیر بودن. جدی بگیر یه شهری بوده یارو مثلاً. مردم دورش جمع می‌شدن، دس میزدن می‌خوندن: جدی بگیر! بعد این می‌گفته: بله؟ مردم می‌گفتن: جدی بگیر. می‌گفته بله. و جدی می‌گرفته مردم حال می‌کردن. چون در قدیم، افراد بسیار کمتری بودن که بتونن مثل انسان امروزی جدی بگیرن. الآن دیگه میشه گفت همه می‌تونن همه چیو جدی بگیرن. مث سابق نیست. همه چی عوض شده حاج آقا. ریده شده توش. بشاش توش. فیش فیش.

697

اگه لیموشیرین بازیکن فوتبال میشد از اینا میشد که پاس طلایی میدن اگه گل نکنی فقط باید افسوس بخوری بعدش.

696

یه بار یه سنگه می‌افته تو یه برکه، همینجوری که داشته می‌رفته ته آب حلقه‌هایی رو که رو سطح آب چیز شده بودن تماشا می کرده و حال می‌کرده. یه بار که یعنی همیشه دیگه. عموماً اینطوری باید باشه قاعدتاً.

695

نباته اومد جلو گفت آقا من! آقا من من! گفتم شما چی عزیز دلم؟ گفت منو بنداز تو چایی.  گفتم چرا؟ گفت بنداز دیگه، می‌خوری حال میدیم. گفتم چشم.

694

به کاپیتان میگیم کاپیتان، آخه مگه میشه آدم با موتور خاموش بره جلو؟ میگه پس اون موقع که موتور اختراع نشده بود آدما چطور می‌رفتن جلو؟

693

از کلیه زنگ زدن به مغز که آقا دستور بده اون دهن بسته بشه. دستور بده اون گاز خاموش بشه. دستور بده رعایت کنن. مغز دستور هورت داد و گفت: چشم.

692

سؤال: آیا با تخمه انسان سیر می‌شود؟
 پاسخ: باید دید.

691

با این قیمت‌ها، انسان خودش  در خانه برای خودش کتاب بنویسد خیلی به صرفه‌تر از این است که از بیرون کتاب بخرد.

690

زنبورهای عسل
جالبه که ما می‌گیم زنبورهای عسل
در حالی که همه می‌دونیم زنبور مال عسل نیست
و عسل صفت زنبور نیست
با این ترکیب
ما در واقع داریم میگیم ای زنبورها
ما شما رو به عسل می‌شناسیم
ینی اگه عسل نداشتید
همون مگس بودید به چشم ما
تازه با نیش
در حالی که ما می‌دونیم وقتی شما بودید،
اون روز اول،
عسل نبود که
و میلیاردها سال طول کشید تا اولین عسل طبیعی جهان را تولید کنید
به چه سختی‌ها
و چه مشقت‌ها
که بعدش ما بگیم زنبور عسل
انگار شما مال عسلید
در حالی که عسل مال شماست
حق شماست
سهم شماست.
دم شمام گرم.
دستتونم درد نکنه.
خسته هم نباشید.

689

نامبرده سپس دهانه‌ی آچار فرانسه را تنظیم کرد و افزود: هروقت دیدی داری از یه وسیله تعریف می‌کنی، بدون هدف نداری. یا اگه داری دوزار نمی‌ارزه.

688

اگه حق نداشته باشیم بگیم کسی زشت و بد اداست، حقم نباید داشته باشیم بگیم کسی خوشگله. چون میشه یک بام و دو هوا. مگه بخوایم بگیم همه زشتن یا همه خوشگلن. که بعد خوشگلا بیان برقصن.

687

ای بابا دکتر جون، شما که دیگه جوونای این دوره رو خوب میشناسی. اصن هیچی حالیشون نیست. من خودم دیروز، خدا شاهده، از انقلاب سوار اتوبوس شدم با این پادرد و کمردرد و بدبختی، تو بگو یه نفر سرشو بالا کنه بگه پدرجان بیا بشین. همه سراشون تو موبایل و وایبر و کوفت و زهر مار. ای بر باعث و بانیش لعنت. جوون ماشالا مث شاخ شمشاد، مث سرو و صنوبر، منو که می‌بینه چشاشو می‌بنده مثلاً خوابم. همونجا می‌خواستم با عصا بکوبم تو سرش با لگد پرتش کنم بیرون، دیگه آ سد ممدسن وساطت کرد دوتا تیکه انداختیم مسخره شون کردیم به خیر گذشت. چاییت سرد نشه.
دکتر راستی این منشیت مجرده؟ چجوریاس؟

686

بابا ما تو تحریمیم. کشوری که تو تحریمه چیپس و پفک میخواد چیکار؟ همون پول بیاد بره تو کشاورزی ایران بهشت میشه والا. نفتو به جای اینکه ببرن بفروشن میارن می‌کنن پفک می‌دن به خورد مردم. شما فک کن اون نفت بره در جای خودش، مردم به جاش خیار بخورن با نمک. چقدر دنیا بهتر میشه. چقدر همه چی قشنگ‌تر میشه. به به. 

685

نمکدون به سه روش ما رو از میزان نمک درونش مطلع می‌کنه بدون اینکه نیاز باشه امتحان کنیم، یا بازش کنیم: وزن، صدا، و اگه شفاف باشه که تصویر.
ولی مهم‌ترین عاملی که ما رو از میزان نمک موجود در نمکدون مطلع می‌کنه، نیاز ماست به نمک. تا نریم سمتش که چه نمکی؟ نمکدون کدومه؟ به ما چه.

684

آخه داشت کسشر می‌گفت مهندس. حالیته؟ نمی‌فهمین که شما این چیزا رو. برو مهندس. برو سر به سر ما نذار که تیزی‌مون هنوز تیزه و دستمون قد یکی دوتا خط دیگه جون داره. خودمونم که می‌دونی، تشنه‌ی آب خنکیم. برو. برو وانسّا. آ بدو ماشالا.
می‌بینی آقا جعفر؟ می‌بینی حال و روز ما رو؟ می‌بینی این آدما رو؟ قاطی نمی‌شدم الآن اندازه اون چارتا شیوید رو کله ش بخیه رو خیکش بودا. ئه ئه ئه. می‌گه چرا ایشان را زدید. زدم که زدم. به تخمم که زدم. واسه دل خودم زدم. تو که نمی‌فهمی. تو نه ها، آقا جعفر، اونو میگم.
حالا این آتیش شما چرا انقد سرده یه ساعته یه کتری رو جوش نیاورده؟ 
دس خودم نیست آقا جعفر. دس خودم نیست. تو که می دونی. 
بی‌خیال.

683

یه بار یه کرمه میخواسته بره تو جنگل، درختا دسگیرش می‌کنن میگه ولم کنین بابا من از خودتونم.

682

یه روز یه خوشگلی بوده نمی‌رقصیده بعداً میرن تحقیق می‌کنن می‌بینن نبوده اصن همچین چیزی و دروغی بیش نبوده این ماجرا.

681

صد سال دیگه داریم به نوه‌ هامون می‌گیم سابق یه چیزی بود به نام برف. شب می‌خوابیدی صب پا می‌شدی می‌دیدی دیشب اومده و همه جا رو سفیدی پوشونده.

۲۹.۱۱.۹۳

680

[داری با پله برقی پایین می‌روی، از حرکات مردم می‌فهمی قطار دارد وارد ایستگاه می‌شود، روی پله چند قدمی پایین می‌روی تا زودتر برسی، قطار می‌ایستد، در اول که بانوان است، در اول آقایان که خیلی شلوغ است، آخر صف جلوی در دوم آقایان می‌ایستی، با دیگران منتظر می‌مانی تا اول پیاده بشوند بعد شما سوار بشوید، مرد سیبیلوی پشت سری هل می‌دهد، با نگاه بهش می‌گویی لازم به هل نیست، جا هست، و برای اثبات حرفت کنار می‌کشی تا زودتر از تو سوار شود، سوار می‌شوی و نزدیکترین میله را می‌گیری و در بسته می‌شود و قطار راه می‌افتد. ایستگاه بعد: سعدی. همه چیز عادی ست. ایستگاه بعد: امام خمینی. همان اتفاقات را از زاویه‌ای جدید می‌بینی. پیاده که شدند، جابه جایی‌ها که انجام شد و صندلی‌های خالی که پر شد، سوار می‌شوند، اولین نفر رو به بقیه می‌گوید: هول نزنید. صندلی خالی نیست. آرام سوار بشوید. همه سوار می‌شوند و در بسته می‌شود و قطار راه می‌افتد.]
اولین نفر: آقا اینجا کجاست؟
دومین نفر: بروکسل
ا: بروکسل؟
د: بروکسل. اتریش.
ا: می‌گم ینی این قطار کجاست؟
د: بروکسل دیگه. اتریش.
ا: عجب. به سمت کجا میره؟
د: قزوین
ا: ئه؟ می‌ریم قزوین؟
د: آره. همه مون.
ا: همه با هم آره؟
د: آره. همه با هم.
ا: زشت و زیبا
د: زشت و زیبا... سیم کارت اعتباری ایرانسل همراه اول شارژ دوتومنی پنش تومنی ایرانسل سی و پنش تومن همراه اول بیس پنش تومن..
ا: دو ماه دیگه م قطع میشن لابد. ها؟
د: نه کی گفته؟
ا: ده تومنه بابا اینا
د: اون ده تومنیا قطع میشه
ا: کی میگه؟
د: من میگم
ا: شما میگی؟
د: شرکتمون گفته.. سیم کارت اعتباری با سند شناسنامه‌دار...
[پانزده خرداد، پیاده می‌شوی]

۱۳.۱۱.۹۳

679

- داری چیکار می‌کنی؟
+ دارم تیغ انتقاداتمو با سنگ تیز می‌کنم.
- چرا؟
+ چون سنگ از تیغ سخت‌تره و وقتی می‌کشی روش براده برمی‌داره و باعث...
- نه می‌گم چرا تیز می‌کنی؟
+ آها. چون کند شده.
- چرا؟
+ کند می‌شه دیگه. عوامل زیادی هست. کثرت استفاده، بدی آب و هوا، خوردگی، اکسیدا...
- فهمیدم. خب اصن حالا چرا تیغ؟
+ تیغ دیگه. بدون تیغ که نمی‌شه. تیغ تیز. چون اگه تیز نباشه هم مریض درد می‌کشه، هم خوب نمی‌بُره، هم اصن خراب میشه همه چی.
- عجب. خب اصن حالا چرا انتقاد؟
+ ئه! از شما بعیده دوست عزیز. شما غذا می‌خوری بعدش نمی‌رینی؟ والا هرچقدرم اندازه بخوری و یبس باشی باز هفته‌ای یه بار باید برینی لااقل. اون عن شما نیاز به پاکسازی نداره؟ نباید یه شیلنگی باشه، آفتابه‌ای و آبی که بشوره ببره؟ اصن برا خودشونم خوبه. جا باز میشه برا دفعات بعدی هی استرس ندارن عنشون برسه به کونشون و این مسائل. ینی اگه بخوام دقیقتر توضیح بد...
- آقا با اجازه من برم پس.
+ بودی حالا!
- نه دیگه. مزاحم نمیشم
+ سلام برسون
- بزرگیتونو می‌رسونم
+ برو دیگه وایسادی که
- بل بله. خدافظ شما
+ خدافظ... [می‌خواند:] از نوک مژگون می‌زنی، تیرُم چند، تیرُم چند... [صدا یواش یواش کم می‌شود و تیتراژ]

تهیه شده در گروه معارف
       زمستان 93

۱۱.۱۱.۹۳

678

آقا اسمی از خواب که بیدار شد، اولین اسمی که به یادش آمد باران بود. پاک ریخت به هم. باران اصلن در فهرست اسم‌هایش نبود. نباید آن را به یاد می‌آورد. آن هم اولین اسم. اسم بعدی که یادش آمد طوفان بود. آسمان قرمبه (که خودش بهش می‌گفت گرومپه چون به واقعیت نزدیک‌تر می‌آمد به نظرش) که یادش آمد مثل برق از جا پرید. از جا پرید و چسبید به سقف و خیره به جای خودش نگاه کرد. خودش همچنان بر جا خواب بود. خیالش تا حدی راحت شد از اینکه دارد خواب می‌بیند، ولی باز آشفته بود که در کابوس است. کابوس اسم‌های جدید و هماهنگ‌نشده.
آقا اسمی از روزی که به یاد می‌آورد در کار اسم بود. و آقا اسمی تمام روزها را خوب به یاد داشت. هرکاری که به اسم مربوط می‌شد کار آقا اسمی بود. می‌خواهیم برای بچه اسم بگذاریم، برویم پیش آقا اسمی. می‌خواهیم اسم کسی را بدانیم، از آقا اسمی بپرسیم. اسم فیلم؟ آقا اسمی. اسم کتاب؟ آقا اسمی. اسم؟ آقا اسمی. آقا اسمی کارش اسم بود و اسم کار آقا اسمی بود. اسم‌ها زندگی آقا اسمی بودند. مرام و مذهب و مکتب و همه چیزش اسم بود. اسمی بود. اسم‌ها را می‌پرستید. فهرستی داشت که همواره قبل از خواب آماده می‌کرد تا هنگام بیداری به ترتیب یادآوری کند و مناسک مربوطه را به جا بیاورد. این نماز صبحش بود. یا اگر شب بیدار مانده بود و صبح می‌خوابید و غروب بیدار می‌شد، نماز مغربش بود، وقتی تا لنگ ظهر می‌خوابید نماز ظهرش بود وقتی نصف شب از خواب می‌پرید که نافله بود و چی بهتر از آن؟
آقا اسمی آدم معقولی بود. تا مثلن بیست سال پیش، ده سال پیش. تا وقتی اسم‌های توخالی هنوز کم بودند به نظر خودش. ولی می‌توان ناگهان زیاد شدن اسم‌ها را هم به این قضیه مربوط کرد. و بالاتر رفتن سن آقا اسمی. سخت شده بود برایش به خاطر سپردن اسم‌ها و دانستن جای آنها و چیدن آنها در فهرست‌های یادآوری بیدارگاهی. این بود که آقا اسمی را زمین‌گیر کرد. زمین‌گیر زمین‌گیر هم که البته نه، ولی دیگر آن آدم سابق نبود. دیگر وقتی اسمی را فرامی‌خواند و می‌گفت آن برق در چشمانش نبود، خب چشمانش هم کم‌نورتر شده بودند از پیری. ولی خسته شده بود. آقا اسمی خسته شده بود. و از خستگی خوابش برده بود. یادش رفته بود فهرستش را آماده کند. نصف شب از صدای رعد و برق، آسمان قرمبه، گرومپه‌ی آسمان از خواب پریده بود، باران و طوفان را به یاد آورده بود و مرده بود.
 علت مرگ: سکته‌ی قلبی.

۹.۱۱.۹۳

677

بهترین طبیب جهان از خارج با بنده تماس گرفت و گفت تعریف جدید افسردگی رسید. گفتم چی؟ گفت: نمیشه گفت. گفتم پس چی؟ گفت: ولی از چیزی که مطمئنیم، اینه که مهم‌ترین علت اینکه یک نفر انسان احساس افسردگی کنه... بذار یه طور دیگه بگم. گفتیم چطور؟ گفت یه کم پیچیده ست. گفتیم خب؟ گفت ببینید، من مثلاً میخوام از شما به هر طریقی، ریز نشیم، یه منفعتی حاصل کنم. یعنی یه استفاده‌ای از شما ببرم. یعنی یه نیازی دارم، چه اصلی، چه جعلی، هر نیازی، که میخوام از طریق شما تأمین بشه. خب؟ گفتیم خب؟ گفت خب به جمالت. برای این کار باید در ازاش به شما یه چیزی بدم دیگه. طبق قانون دوم نیوتن و قانون دوم ترمودینامیک، تا نیرویی نباشه شتابی نیست و تا کاری نباشه انتقال گرمایی از منبع سرد به گرم نیست، اوکی؟ گفتیم اوکی. گفت خب. من حالا میخوام مثلاً از شما استفاده کنم. باید چیکار کنم؟ باید اول ببینم شما چی میخوای، ببینم میتونم اونو به شما بدم که اون چیزی رو که خودم میخوام از شما به دست بیارم یا نه، می‌بینم شما یه چیزی میخوای که من ندارم، یا دارم و نمی‌خوام بدمش به شما. چیکار می‌کنم؟ یا بی‌خیال میشم میرم یا چی؟ گفتیم چی؟ گفت یا وایمیسم و سعی می‌کنم به مرور در خواسته‌ی شما تغییر ایجاد کنم. گفتیم خب خب؟ گفت مثلاً میخوام به شما ماشین بفروشم، شما خودت ماشین داری. یا نداری ولی لازمم نداری. باید برم رو مخت و بهت بقیولونم ماشین باید داشته باشی تا بتونم ماشین خودمو، که صدی نود یه ایرادی هم داره چون اگه نداشت نمی‌فروختمش، به شما بفروشم و اون استفاده رو که اینجا میشه پول از شما ببرم. سکوت کرد، گفتیم خب بعدش؟ گفت هیچی دیگه بعدش میفروشم و شمام کلاه سرت رفته. حالا یا می‌فهمی کلاه سرت رفته و آگاهانه به گا میری، یا هم اینکه نمی‌فهمی و از طریق ناخودآگاه به گا میری. چون در هر صورت چی؟ کلاه سرت رفته. چرا؟ چون چیزی خریدی که به دردت نمیخورده. چون گول خوردی. و این اثر خودشو میذاره در نهایت. گفتیم خب؟ افسردگی چی؟ گفت آها. افسردگی هم اینطوریه که شما حالت خوبه، بذار بی‌رودرواسی بگم، تمام آدما حالشون خوبه. لااقل تمام آدمایی که تنشون سالمه حالشون خوبه. یعنی راحت خوب میشن. این دکترا دکون باز کردن برا شما. گفتیم خب حالا حالمون خوبه. بعد؟ گفت بعد هیچی دیگه. من میخوام دل شمایی که حالتون خوبه رو شاد کنم. به هر دلیلی. خب وقتی شما شادی، منم زورم نمی‌رسه از این شادترت کنم باید چیکار کنم؟ گفتیم باید چیکار کنی؟ گفت باید سطح شادیتو بکشم پایین تا خودم بتونم شادت کنم و به مراد دلم برسم که دیگه خیلی آدم خوبی باشم میتونه همین احساس رضایت خاطر از موفق بودن در شاد کردن دل یه انسان باشه.  گفتیم نمیشه توان خودمونو بکشیم بالا؟ گفت نه. چون آنتروپی جهان مدام رو به افزایشه. گفتیم چه ربطی داشت؟ گفت ربط داره دیگه. طبق قانون دوم نیوتن و قانون دوم ترمودینامیک، و همچنین اصل بقای کار و انرژی یا همون قانون اول ترمودینامیک و نیز قانون سوم نیوتن به تعریف دکتر رضایی، و بر اساس اصل ایمپالس مومنتوم به روایت آقای مشهدی، اینجوریه که من میگم. گفتیم عجب. گفت بله آقا. دنیا عجیب جایی شده. آدما نفری یه بیل گرفتن دستشون و دارن گور دسته جمعی‌ خودشونو می‌کنن. به جای اینکه نفری یه بال دربیارن و با تور همه با هم پر بکشن به آسمون، یا لااقل نفری یه دندون دو دندون، هرکر هرچی داره، بذارن تو کار و تورا رو پاره کنن در برن از این دام دنیا. حواست هست؟ گفتم بله دکتر جون. آزمودم عقل دوراندیش را، بعد از این دیوانه سازم خویش را.

۷.۹.۹۳

676

می‌فرماد: آقا ما الآن کجای دنیا وایسادیم؟
عرض می‌کنیم: اینجای دنیا. که البته بنده نشستم، شما وایسادی.
[می‌شینه]
می‌فرماد: آفرین. اینجا کجای دنیاست؟
عرض می‌کنیم: وسط دنیا؟
می‌فرماد: از کجا معلوم؟
عرض می‌کنیم: نمی‌دونم والا. چطور؟
می‌فرماد: نه. سؤال منو جواب بده. حالا فرض که شما وسط دنیا وایسادی یا نشستی. من کجای دنیام؟
عرض می‌کنیم: شمام. اینجایِ وسط دنیا که نشستی.
می‌فرماد: خب. حالا مثلاً اون آقایی که اونجا وایساده کجای دنیاست؟
عرض می‌کنیم: طبیعتاً اونجای وسط دنیا.
می‌فرماد: آفرین. حالا شما از من بپرس من کجای دنیا وایسادم.
عرض می‌کنیم: چی؟
می‌فرماد: بپرس تا بگم.
عرض می‌کنیم: خب شما الآن کجای دنیا وایسادی؟ که البته نشستی.
می‌فرماد: وسط دنیا.
عرض می‌کنیم: وسط دنیا که من بودم مثلاً.
می‌فرماد: خب حالا مثلاً منم.
عرض می‌کنیم: خب؟
می‌فرماد: شرط می‌بندم از اون آقایی که اونجا وایساده هم اگه بپرسیم کجای دنیا وایساده، میگه وسط دنیا.
عرض می‌کنیم: نه بابا. این فرض من و شماست. اون بنده خدا چرا باید همچین چیزی بگه؟
می‌فرماد: شرط ببندیم؟
عرض می‌کنیم: سر چی؟
می‌فرماد: هرکی باخت چایی بذاره.
عرض می‌کنیم: قبول.
[پا می‌شیم می‌ریم پیش اون آقایی که اونجای دنیا وایساده ازش می‌پرسیم و برمی‌گردیم و ایشون می‌شینه و بنده می‌رم چایی می‌ذارم]
[با صوت جلی] می‌فرماد: با نبات.
عرض می‌کنیم: چشم. با نبات.
می‌فرماد: چشمت بی‌بلا.
می‌خندیم به پدر دنیا.

۱۸.۸.۹۳

675

می‌فرماد: می‌دونی؟
عرض می‌کنیم: نه. چیو؟
می‌فرماد: اول باید می‌پرسیدی چیو بعد اگه ما می‌گفتیم چیو، می‌گفتی آره یا نه. از اول نگو نه.
عرض می‌کنیم: خب چیو؟
می‌فرماد: نه. اینجوریم نه.
عرض می‌کنیم: چیو؟
می‌فرماد: نه دیگه ریدی توش.
عرض می‌کنیم: بریم از اول؟
می‌فرماد: نه، ... ولی می‌دونی؟
عرض می‌کنیم: چیو؟
می‌فرماد: نمی‌دونی دیگه. اگه می‌دونستی که نمی‌گفتی چیو.
عرض می‌کنیم: خب آخه چیو؟ چطور؟ چی شده؟
می‌فرماد: اگه بدونی، وقتی میگن "می‌دونی؟" که می‌دونی. من می‌گم، شما تا آخرشو می‌خونی. شما بگی من می‌خونم. اگرم ندونی که نمی‌دونی دیگه. گفتنش فایده نداره.
عرض می‌کنیم: جسارتاً برعکسش نیست؟
می‌فرماد: چطور؟
عرض می‌کنیم: که مثلاً اگه بدونیم که می‌دونیم دیگه، چرا بگیم؟ وقتی ندونیم باید بگید بدونیم دیگه.
می فرماد: نه فدات شم. اون یه چیز دیگه ست. اینی که من میگمو باس بدونی تا بگم. ینی تا ندونی نمیشه.
عرض می‌کنیم: مگه چیه؟
می‌فرماد: نمی‌دونم.
عرض می‌کنیم: چطور؟
می‌فرماد: اینطور! [و بلند میشه بشکن دودستی میزنه و از این قبیل کارها و قاه قاه می‌خنده و می‌شینه] حالا شما چطور؟
[ما بلند می‌شیم می‌ریم دوتا چایی زعفرون می‌ریزیم میاریم، با رطب، می‌شینیم]
عرض می‌کنیم: اینطور!
می‌فرماد: پس می‌دونی. می‌دونستم می‌دونی.
عرض می‌کنیم: چطور؟
می‌فرماد: آخه همه می‌دونن.
عرض می‌کنیم: چیو؟
می‌فرماد: نمی‌دونم.
مام دیگه نمی‌دونیم دیگه. می‌شینیم. نشستیم دیگه. چه کاریه.
 

۱.۷.۹۳

674

یه بار رفته بودیم شکار زنبور، آقا خرسه می‌گفت همیشه قبل شکار یه نیم ساعت فقط بشین.

673


- برو دیگه بات هیچ کاری ندارم
+ تو با من کار نداری؟ من خودم با تو هیچ کاری ندارم. زکی
- باشه. درم ببند دزد نیاد
+ باشه. خدافظ

672

اون سری گذری خوردم به یکی ازهمکلاسای ابتداییم، یه کم که اختلاط کردیم گفت: به نظر تو شبکه‌ی دو در پناه تو مادر رامین کار خوبی کرد؟ و هی خندید. بعد منم فک کردم یاد یه خاطره‌ای چیزی افتاده که می‌خنده لابد. گفتم حالا به چی می‌خندی؟ گفت: بابا در پناه تو شبکه‌ی دو مادر رامین به نظر تو هرت هرت هرت گفتم آره. خب چی؟ گفت ای بابا. خنده داره دیگه. به نظر تو در پناه تو شبکه‌ی دو هرت هرت هرت. گفتم برو بابا دلت خوشه. گفت برو تو اصن خیلی آدم بیخودی هستی هیچی نمی‌فهمی. به نظر تو شبکه‌ی دو در پناه تو.. بعد یهو ریتمشو سریع کرد و هی تند تند می‌خوند به نظر تو شبکه‌ی دو فلان فلان انقد تند شده بود که نمی‌فهمیدم چی میگه. فقط یه صدای ریتمیک زوزه‌مانندی می‌شنیدم بعد یهو شروع کرد دست زدن و رقصین و چرخیدن و خندیدن وسط اون تند تند خوندنه. انقد تند می‌چرخید که مث مته زمینو سوراخ کرد رفت توش پشت سرشم زمین بسته شد نشد ببینم کجا رفت.

671

یا زور من کم شده، یا تبرم کند شده، یا درختا سفت شدن. از این سه حالت خارج نیست.
شایدم قسمت نیست.

670


تنها توجیه برای اینکه چرا مثلاً یه نفر از یه چیزی که مشخصه کسشره خوشش میاد اینه که خودش جزئی از اون کسشره. از بیرون نگاه نمی‌کنه.
حالا وقتی وضعیت به این صورت کسشره، مشخصه مام به عنوان اجزای این کسشر جز به کسشر رغبت نداشته باشیم. داریم تو کسشر زندگی می‌کنیم. ازش جون میگیریم. غرق شدیم در دریای کسشر.
حالا اینم یکی از دوستام از خارج زنگ زد گفت وگرنه که منم از کجا می‌دونستم.

669

تو رزومه‌ی من یه شیش و نیم عصری هست که بیدار شدم فک کردم صبحه و لباس پوشیدم برم مدرسه که خوشبختانه جلومو گرفتن.
یعنی اینطوری که ما اون موقعا، وقتایی که تایم صبح بودیم، مامانمون از شیش شیش و نیم بیدارمون می‌کرد، نون و چایی میداد می‌خوردیم و راهیمون می‌کرد می‌رفتیم. اون موقعم یه وقتی از سال بود که شیش و نیم صبح و شیش و نیم عصر از نظر روشنایی خیلی فرقی با هم نداشتن. حدود زمستون، آخرای پاییز. آره. از خواب پاشدم دیدم شیش و نیمه هیشکی هم خونه نیست. منم تنها. گفتم ای بابا. منو چرا بیدار نکرد کسی؟ صبحونه چی بخورم حالا؟ بقیه کجان؟ هیچی دیگه، رفتم سر قوری دیدم چاییش سرده. ولی چه میشد کرد، چایی شیرین سرد با یه لقمه نون پنیر خوردم، کیف و کتابمو برداشتم، لباسمم پوشیدم در حالی که دغدغه‌هام عبارت بود از: یک. بقیه کجان؟ دو. مشقامو ننوشتم. سه. بدوئم بدوئم از سرویس جا نمونم. که استرس دغدغه‌ی سوم بر باقی غلبه کرد و از در اتاق رفتم بیرون تو حیاط، دیدم دوتا عمه‌هام اون سر حیاط دم خونه کوچیکه، یا به قولی خونه پایینی، داشتن نمی‌دونم سبزی پاک می‌کردن، الکی حرف می‌زدن، چیکار می‌کردن که حتی این هم باعث نشد اندکی در عزم راسخ من برای پاسخ به اون دغدغه‌ی دیر رسیدن و جا موندن از سرویس خللی وارد بشه که آخه این وقت صبح اینا اینجا چیکار می‌کنن؟ فقط تنها شانسی که آوردم این بود که برای رسیدن به در حیاط و بیرون رفتن باید از کنارشون رد می‌شدم. که رفتم و اونام منو دیدن و داستان ختم به خیر شد.
این ماجرا یه مزه‌ی خاصی داره برا من. مزه‌ی چاییِ تلخ یخِ سیاهی که شکرم توش حل نمی‌شه.
به عنوان نتیجه هم می‌تونیم بگیم خدایا شکرت.

668

لانگ جان سیلور در کتاب دریای آشپزی میگه: با اسم گذاشتن رو غذاهای جدید خوبی که می‌پزید خودتون و اون غذا رو محدود نکنید. بخورید حالشو ببرید.

667

دکتر من یه وقتایی یادم میره کجام. احساس می‌کنم یه جایی هستم که مشخصه اونجا نیستم. ولی باز یادم میره. همه چی باز یادم میره که کجا بودم و هستم. اولش به خودم میگم شاید اینجایی که احساس میکنم اونجام اونجاست که دوس دارم باشم، ولی بعدش میبینم نه. اتفاقاً اصلاً از اونجا خوشم نمیاد. و برمی‌گردم سر جام. همین. خواستم بدونی.

666

یه روز یه نمکدونه داشته می‌رفته، یهو یادش میاد نمکدون که پا نداره. میگه نکنه دارم نمی‌رم؟ ولی من که دارم می‌رم که. می‌بینه داره با سر می‌ره.

665

و به آنان بگو اگر اتوبوس خالی مقابل شما بایستد و شما هرجا که دلتان بخواهد بتوانید بنشینید، آیا قول می‌دهید که وقتی سایرین هم سوار شدند و اتوبوس پر شد دیگر غر نزنید و چشمتان دنبال جای دیگران نباشد؟ البته که اینطور نیست. اینها مثال‌هایی ست که پروردگارم برای شما می‌زند تا آگاه شوید و همانا تنها خدا می‌داند که چیست این بشر.

664

در راه دمشق جوانی را دید که به دنبال علاقه‌اش می‌رفت. گریست و فرمود: به جدم قسم که به دنبال همه چیز می‌روی.

663

فرق اساسی نمکدون با آفتابه در اینه که نمکدون برای پر شدن باید درش باز بشه، در حالی که آفتابه اصلاً در نداره. به این میگن سلسله مراتب ضرورت.

662

- ای سرو بلند قامت دوست؟
+ بعله؟
- وه وه که شمایلت چه نیکوست؟
+ بعله.

661

در شعر یه توپ دارم قلقلیه، سرخ و سفید و آبی همون آتش و باد و آبن که می‌زنی زمین هوا می‌ره. به شرطی که البته انسان مشقاشو خوب نوشته باشه.

660

ما یه کفّاش داریم تو کشتی که معتقده تا حالا هیچ کشتی‌ای در جهان به واسطه‌ی میخ سیابنفش سوراخ و غرق نشده پس کفاش بی‌خطرترین آدم کشتیه.

659

در سال بیست و سه، بله، خاطرم هست در اونجا، ما نشسته بودیم، سال بیست و سه بود، ولی وقتی پاشدیم، سال بیست و سه نبود و غیب شده بود. عجیب.

658

آدما از کجا می‌فهمن یه عکس یا نقاشی قشنگه؟
بنده خودم نصف بیشتر وقتا در مورد به خصوص عکس و نقاشی نمی‌فهمم قشنگه. بقیه میگن قشنگه، مام میگیم لابد هست که میگن. میگیم قشنگه.

657

در خواب، دراز کشیده بودیم وسط خیابان و من چشمم به بلندترین درخت منطقه بود که بوقلمونی از روی شاخه‌اش آمد و آمد و رفت نشست در لانه‌ای که همان موقع دیدمش و گرفت خوابید. چشم برگرداندم به طرفی دیگر، که با سر و صدایی از جانب همان لانه برگشتم به سمتش. این‌بار شترمرغی بود بر بالای درخت ایستاده و غر غر می‌کرد: یه دیقه غافل می‌کنی جاتو می‌گیرنا. پاشو برو گمشو بینم. و بوقلمون را پرت کرد پایین. من برگشتم به این رفیقم که کنارم دراز کشیده بود زدم گفتم پاشو بیا بریم این بوقلمونه رو بگیریم کباب کنیم. که البته یادم نیست بعدش رفتیم پیداش کردیم، کباب کردیم، یا نه.

656

با کارخانه تماس گرفتم گفتم نمی‌آیم. گفتم حال ندار هستم. گفتم به تخمم که کار معطل می‌ماند. به تخمم که کارخانه‌ای وجود ندارد. به تخمم که نیستم. من فقط دوست داشتم به کارخانه زنگ بزنم بگویم نمی‌آیم که زدم و گفتم.

655

باد که باشه درختام بلدن بندری برقصن و از غم دنیا نترسن. بی‌باد، یا حالا کم‌باد، اگر بندری برقصی [و از غم دنیا نترسی] مَردی.

654

انسان از هر چیزی که می‌خواهد حرف بزند، باید در شرایطی حرف بزند که بتواند با دست، یا لااقل بخشی از دست، یا حتی شده با چشم و ابرو به آن چیز اشاره کند و بگوید وقتی از این چیز حرف می‌زنم، از [به آن چیز اشاره می‌کند] این حرف می‌زنم. در غیر این صورت هرچه می‌گوید برای خودش می‌گوید.

653

فرق زایمان با ریدن اینه که وقتی عنت میاد، اگه نرینی حسش میره تا ساعتی بعد. ولی سر زا اینطور نیست. البته من تا حالا توفیق نداشتم بزام، ولی با توجه به کثرت ریدنام، تنها فرقی که به نظرم حتماً باید داشته باشن همینه.

652

هیزم‌شکن گفت: برخلاف آنچه به نظر می‌رسد، آخرین ضربه محکم‌ترین ضربه نیست. محکم‌ترین ضربه یکی مانده به آخرین ضربه باید باشد.

651

از حضرت سؤال شد خواستیم بیایم، چی بیایم از همه بهتر است؟ فرمود: کنار. باز سؤال شد: ای مولای ما، خواستیم بریم کجا بریم بهتر است؟ فرمود: کنار. و فرمود: به کنار بردوید و کنار بیایید و از کنار بروید و راه را بند نیاورید، ریخت. و ریخت.

650

دوتا جا شیطون حق نداره بره. یکی قلب آدمی، دیگری لوله‌ی آفتابه. که در واقع لوله‌ی آفتابه همون قلبش میشه. چون درسته تمام آبش تو شیکمشه، ولی بدون لوله هیچی نیست. یه ظرف دوسوراخه‌ی بی‌مصرفه فقط. اینه که شیطان منع شده از این دو جا.

649

از آنجایی که دریای غم ساحل ندارد، پیشنهاد می‌کنم تمامی پاروها را جمع آوری کنیم، آتش بزنیم، زغال کنیم، و تا نهنگ در دریا هست کباب بخوریم عشق کنیم. چپ و راست، چپ و راست.