۱۶.۸.۹۱

348


یه روز یه نمکدونه غم دنیا میاد سراغش
میره قاطی نمکاش
اینم بنده خدا خواب بوده اون موقع
البته می‌دونم که نمکدونا خواب ندارن
ولی باور ندارم
بنابراین میتونسته خواب باشه
خلاصه غم دنیا میره تو این کمین میکنه
آدما که نمک می‌زدن به غذاشون
خورد خورد میرفته تو دل آدما
یواش یواش تو قلبشون خونه می‌کرده
یواش یواش اونا رو دیوونه می‌کرده
بعد اینا دیوونه که می‌شدن
دیوونه خب ینی مث دیو
بعد خب آدما فک می‌کنن باید از دیوا بترسن
در حالی که دیوم آدمه و ترس نداره
بعد آره
از هم می‌ترسیدن
یعنی از دیو، که همون غم دنیا بوده، می‌ترسیدن فی الواقع
که یهو یکی از بیرون میاد
از یه نمکدون دیگه نمک خورده بوده
که غم دنیا توش نبوده
می‌بینه اینا همه دارن از غم دنیا می‌ترسن
دعوتشون می‌کنه به اینکه بیاین بندری برقصین
از غم دنیا نترسین
اینام لبیک می‌گن
و تا مدتها فارغ از غم دنیا زندگی می‌کنن.
ولی خب آخرش می‌میرن؛
این وسط موندیم ما و این نمکدونه
که کاری به کار هم نداریم
ولی هم اون می‌دونه
هم ما می‌دونیم
که ما حالا حالاها با هم کار داریم
ما و این نمکدونه
داستان‌ها داریم با هم
میگی نه؟
ما میگیم آره؛
میگی آره؟
بازم می‌گیم آره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر