یه روز یه نمکدونه غم دنیا میاد سراغش
میره قاطی نمکاش
اینم بنده خدا خواب بوده اون موقع
البته میدونم که نمکدونا خواب ندارن
ولی باور ندارم
بنابراین میتونسته خواب باشه
خلاصه غم دنیا میره تو این کمین میکنه
آدما که نمک میزدن به غذاشون
خورد خورد میرفته تو دل آدما
یواش یواش تو قلبشون خونه میکرده
یواش یواش اونا رو دیوونه میکرده
بعد اینا دیوونه که میشدن
دیوونه خب ینی مث دیو
بعد خب آدما فک میکنن باید از دیوا بترسن
در حالی که دیوم آدمه و ترس نداره
بعد آره
از هم میترسیدن
یعنی از دیو، که همون غم دنیا بوده، میترسیدن فی الواقع
که یهو یکی از بیرون میاد
از یه نمکدون دیگه نمک خورده بوده
که غم دنیا توش نبوده
میبینه اینا همه دارن از غم دنیا میترسن
دعوتشون میکنه به اینکه بیاین بندری برقصین
از غم دنیا نترسین
اینام لبیک میگن
و تا مدتها فارغ از غم دنیا زندگی میکنن.
ولی خب آخرش میمیرن؛
این وسط موندیم ما و این نمکدونه
که کاری به کار هم نداریم
ولی هم اون میدونه
هم ما میدونیم
که ما حالا حالاها با هم کار داریم
ما و این نمکدونه
داستانها داریم با هم
میگی نه؟
ما میگیم آره؛
میگی آره؟
بازم میگیم آره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر