یه روز یه نمکدونه حواسش نیوده، بعد میبینه حواسش نیست. دل ناگرون میشه، بعد یهو یادش میاد نمکدونه و نمکدونا اصن حواس ندارن از اولش که حالا مال این نباشه و بخواد دل ناگرونی کنه. و تا مدتی خیالش راحت میشه از این بابت. ولی بعد یه مدت به خودش میگه اگه ما حواس نداریم، پس من چرا از اول حس کردم حواسم نیست؟ و با این فکر وارد گرداب دوشواری میشه و خودشو نابود میکنه.
مام زيادافتاديم تواين گردابا.گرداب تو گرداب حتي.ولي به موقع كشيده شديم بيرون.اين نمكدون بدبخت انگار تواولين وآخرين گردابش افتاده
پاسخحذفگرداب دوشواری ورای باقی گرداباست. گریختن از وی مهارت خاصی میخواد.. آفرین بر شوما
حذفبه گمونم آدما خيلياشون ميفتن تو اين گرداب لاجرم. شما كه خودت اصل آدمي، نيفتادي تاحالا؟ افتادي ديگه
پاسخحذفبله. همه میافتن. ممکن نیست کسی نیافته. دراومدنش ولی مهارت خاصی میخواد. بنده اصلاً یک دوره ای میرفتم تا ته گرداب برای شکار. خاطراتش در دست تدوینه ایشالا منتشر خواهد شد.
حذفمن ميشناسم كساييو كه احتمال افتادنشون نزديك صفره.
پاسخحذفما كه از تهش خوف داشتيم نرسيده بهش خودمونو در ميبرديم. فتبارك الله به شما