میخواستم بروم منبر. آقا نصرت اصرار کرد. وگرنه ما خیلی وقت بود چارگوشه ش را بوسیده بودیم و رفته بودیم سی خودمان. من و اصغر. معروف به اصغرخان؛ با هم منبر میرفتیم. یکی در بالا، یکی در پایین؛ آنچه در بالا، در پایین؛ حال میداد. منبر به طور کلی حال میدهد، ما حالش را بیشتر میکردیم اینطوری. خب احتمال داشت یکهو وسط افاضات یکی بفهمد چرت میگوییم و از خواب بیدار شود و بگوید مردک اینها چیست که میگویی؟ گوش مفت گیر آوردهای؟ و خب جوابش این بود که بلی. گوش مفت گیر آوردهام. ولی نمیشد جوابش را داد. ملتفتید که. این روزها نمیشود به کسی جواب درست را بدهی. اصلاً کسی آن را نمیخواهد. این بود که اصغر، اگر من بالا بودم، یا من، اگر اصغر بالا بود، میرفتیم مینشستیم پای منبر تا این صداها را در نطفه خفه کنیم. خفه که نه، اما معترض اگر میدید یکی هم سطح خودش، درک دیگری از بیانات حضرت آقا، یعنی من، یا اصغر، دارد، کوتاه میآمد. مینشست به این فکر میکرد که کجای کارش اشتباه بوده. چرا یکی دیگر فهمیده و او نفهمیده. یعنی آقا نصرت که گفت منبر، تمام اینها میآمد جلوی چشمم. اصغر سال بالایی بود. یعنی ما که ترم پنج بودیم، او نمیدانم ترم چند بود، ولی من که ترم دوازده بودم، او اخراج شد. الآن اصغر سرباز است. نمیدانم کجا. من هم که خب دست تنها، آن هم دستی مثل اصغر، که به اشارهای ده بیست نفر را در اتاق جمع میکرد و دلهاشان را آماده میکرد برای منبر؛ اولش نمیدانستند دارند میآیند منبر. ولی آخرش میفهمیدند. مشتاق بودند دفعهی بعد هم بیایند. بس که ما خوب منبر میرفتیم. خیلی خوب منبر میرفتیم. منبرمان به روز بود. روزهای هفته در سایت دانشگاه مطالب را انتخاب میکردیم، عصرها با هم تمرین میکردیم، و چارشنبه شب منبر بود. یا سه شنبه شب. یا هر شب دیگری. ولی بیشتر میشد همان چارشنبه. ما لذت میبردیم، جماعت هم خوششان میآمد. اصغر هم بود. این شد که به آقا نصرت گفتم میآیم. میخواستم هم بروم، که یاد اینها افتادم. و نرفتم. دورهی ما گذشته. منبر بی اصغر، دو زار نمیارزد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر