ببینید: ماجرا خیلی ساده ست. تمام قصههای عالم یه قصه ست. اونم قصهی خلقته. هرکی این قصه رو بهتر تعریف کنه برنده ست.
خریطهی کوچکی که در آن پول میریزند و یا در آن نوشتجات و اسناد و کاغذهای کاری را میگذارند و عموماً از ابریشم و پارچههای ظریف دیگر آن را می سازند؛
۱۰.۱۰.۹۱
463
میفرماد: ما رو زمینیم یا تو آسمون؟
عرض میکنیم: خودت چی فکر میکنی؟
میفرماد: رو زمین که هستیم، پامون رو زمینه. توی زمین حتی. ولی سرمون که رو زمین نیست که
عرض میکنیم: وقتی میخوابیم اونم رو زمینه
میفرماد: باز نصفش تو آسمونه
عرض میکنیم: خب، حالا چی؟
میفرماد: هیچی. جالب بود. چاییت سرد نشه.
عرض میکنیم: خودت چی فکر میکنی؟
میفرماد: رو زمین که هستیم، پامون رو زمینه. توی زمین حتی. ولی سرمون که رو زمین نیست که
عرض میکنیم: وقتی میخوابیم اونم رو زمینه
میفرماد: باز نصفش تو آسمونه
عرض میکنیم: خب، حالا چی؟
میفرماد: هیچی. جالب بود. چاییت سرد نشه.
462
روزی یکی از صحابه با تعدادی گردو خدمت ایشان رسید. حضرت از او پرسید
چندتاست؟ عرض کرد بیست و دوتا قربانت بروم. حضرت برآشفت که شمرده آوردی؟
صحابی شرمگین به خانهی خویش رفت و با یک گونی گردو بازگشت. حضرت پرسید این
چقدر است؟ عرض کرد: یک گونی. حضرت باز برآشفت. فرمود باز که شمردی که.. ای
بابا... صحابی باز شرمگین به خانه رفت و هرچه گردو داشت خدمت حضرت آورد.
حضرت پرسید این چندتاست؟ عرض کرد نمیدانم جانم به فدایت. حضرت خندید و گفت
آفرین. خدا از تو راضی باد که مرا از خود راضی کردی. ایشالا خرماپزون باز
منتظرتیم.
461
از دیشب که کشتی غرق شده، هر کدوم از خدمه به یه تیکه چوب دست انداختن. صب
موفق شدیم چوبا رو با طناب به هم وصل کنیم لااقل گُم نکنیم همو.. کاپیتان
توتوناشو پهن کرده جلو آفتاب. از یه طرف میخواد نمش بره، از یه طرف مواظبه
خیلی خشک نشه. اصاب مصاب تعطیل. البته اینم بگم که این سومین کشتیمونه که
در این سالها در اثر طوفان غرق میشه. عادت داریم. خوب میدونیم چیکار
کنیم.
459
من نمیدونم رو پیشونی من نوشته هدف؟ نشانه؟ تمام تیرها پس چرا به من
میخوره همه ش؟ شاید بدجا وایسادم. ها؟ نظرت چیه؟ آبکش شدیم به مولا...
یادداشتهای یک صید لاغر
یادداشتهای یک صید لاغر
457
میفرماد: تا حالا به قندون دقت کردی شوما؟
عرض میکنیم: به چیش؟
میفرماد: به همه چیش.
عرض میکنیم: مثلن؟
میفرماد: همین که همیشه قند توش هست به ظاهر
عرض میکنیم: مث نمکدون دیگه. همیشه نمک توش هست.
میفرماد: بله. اونم تا حدودی. اصلن اینا به قدری مهمه که همیشه توشون نمک و قند باشه که اینا رفته تو اسمشون. رفته تو ذاتشون. ساخته شده که نمکدون باشه. که قندون باشه.
عرض میکنیم: بله.
میفرماد: خیر.
عرض میکنیم: چی؟
میفرماد: همیشه قند توش هست، ولی این قندی که الآن توش هست، اون قندی نیست که دیروزم توش بوده. نصف قندای دیروزی الآن توش نیستن.
عرض میکنیم: چایی خوردیم دیگه قربون شکلت
میفرماد: خوردیم؟ کی خوردیم؟ من که چیزی یادم نیست
عرض میکنیم: شوما چایی میخوای، بخواه. اصلن جون بخواه. چرا میخوای ذهن ما رو درگیر کنی؟
میفرماد: پاشو یه چایی بیار تا بگم برات
عرض میکنیم: بیارم میگی واقعن؟
میفرماد: خیر. چی بگم؟ گفتم دیگه.
[میخندیم، چاره چیه؟]
عرض میکنیم: به چیش؟
میفرماد: به همه چیش.
عرض میکنیم: مثلن؟
میفرماد: همین که همیشه قند توش هست به ظاهر
عرض میکنیم: مث نمکدون دیگه. همیشه نمک توش هست.
میفرماد: بله. اونم تا حدودی. اصلن اینا به قدری مهمه که همیشه توشون نمک و قند باشه که اینا رفته تو اسمشون. رفته تو ذاتشون. ساخته شده که نمکدون باشه. که قندون باشه.
عرض میکنیم: بله.
میفرماد: خیر.
عرض میکنیم: چی؟
میفرماد: همیشه قند توش هست، ولی این قندی که الآن توش هست، اون قندی نیست که دیروزم توش بوده. نصف قندای دیروزی الآن توش نیستن.
عرض میکنیم: چایی خوردیم دیگه قربون شکلت
میفرماد: خوردیم؟ کی خوردیم؟ من که چیزی یادم نیست
عرض میکنیم: شوما چایی میخوای، بخواه. اصلن جون بخواه. چرا میخوای ذهن ما رو درگیر کنی؟
میفرماد: پاشو یه چایی بیار تا بگم برات
عرض میکنیم: بیارم میگی واقعن؟
میفرماد: خیر. چی بگم؟ گفتم دیگه.
[میخندیم، چاره چیه؟]
455
یک بار یک آقایی که صاحب ساندویچی بود و به واسطهی اینکه ما زیاد از او
خرید میکردیم، چون نزدیک ما بود و ساندویچش هم انصافن خوب بود و قیمتش
مناسب بود، با ما رفیق شده بود، گفت: "هرجا رفتین بیرون غذا بخورین اگه
دیدین غذاش بیش از حد معمول و لازم تنده یا شوره، شک نکنید دارن یه چیزی رو
از شوما مخفی می کنن." و اون چیز چیزی نیست مگر طعم و بوی کهنگی و ماندگی
غذای مذکور. امروز یادم افتاد و دیدم عه! چه قابل تعمیم...
452
از آن روز خیلی میگذرد. از کدام روز؟ نمیدانم. معلوم است که نمیدانم
کدام روز. اگر میدانستم کدام روز، مثلن فلان روز، از اول میگفتم از فلان
روز خیلی میگذرد. نمیگفتم که از آن روز. بله. از آن روز خیلی میگذرد. از
همان روزی که نمیدانم کدام روز است اما میدانم یک روزی هست که از آن
خیلی میگذرد. یک روزی بوده. چون ما کلمهی روز را داریم. پس بوده. و از آن
روز خیلی میگذرد. آن روزی که روز بود. حالا شب است. ما؟ ما اسیریم.
451
هنگام بیخوابی قادرم روی محیط تأثیر بذارم. مثلن میتونم کاری کنم که شیر آب شروع کنه به چکه کردن تا بیخوابیم موجه به نظر بیاد.
450
از حضرت پرسیدند: ای مولای ما، از میوهها کدام در مذاق شما خوشتر آید،
جانمان به قربانتان؟ حضرت تبسم نموده، فرمود: پُرتقال؛ که بسیار سخنگوست و
جز نیکو نگوید؛
۹.۱۰.۹۱
449
بهش گفتم خب؟ چرا زدی؟ خم شد جلو، کتری کوچکش را روی آتش کمی جابهجا کرد. چند قطره آب ازش ریخت بیرون روی خاکسترهای داغ و پوفف صدا داد. در روز، آتش خیلی کمتر از شب حرف میزند. یا شاید هم حرف میزند، ما نمیشنویم. خب شب، به هرحال تریبون رسمی آتش است. در شب که حرف میزند، چون هیچکس و هیچچیز دیگر حرف نمیزند، صدایش بهتر به گوش میرسد. و حرف میزند. حرفهای خوبی هم میزند. در روز ولی نه. مگر اینطوری آبی ریخته شود روی خاکسترهاش یا اتفاق مهم دیگری بیافتد و او بلندتر از حد معمول حرف بزند تا صدایش شنیده شود. هژیر، هفتیرم، هم اینطوری ست. در شب هم بیشتر حرف میزند، هم حتی یک چیزهایی هم از خودش نشان میدهد که در روز اصلن قابل دیدن نیستند. هژیر مثل آتش است. هه. به خودش نمیگویم. چون خودش معتقد است مثل هیچچیز نیست. و راست هم میگوید. با دستش ریشش را خاراند و لبخند شیطنتآمیزی با کمک ابروهاش زد و گفت: خب تو وارد قلمرو من شده بودی. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. همانطوری یکوری دراز کشیده بودم روبهروش، این طرف آتش، و نمیدانستم بخندم یا عصبانی بشوم یا چی. شاید اگر هژیر دم دستم بود، طور دیگری برخورد میکردم. اما خب هرچی بود، او من را زده بود، درست، ولی جمع و جورم کرده بود. نمیدانم چی به زخمم زده بود، اما خیلی کمتر از دیشبش درد میکرد. بیشتر سست و بیحال بودم تا اینکه درد احساس کنم. اما خندیدم. گفتم: آخه مرد حسابی! نصف این زمینا قلمرو صاحباشونه. قرار باشه هرکی هرجا رفت بزننش که همه باس مرده باشیم که. وارد قلمروت شده بودم؟ خب هشدار میدادی. زارت نشونه رفتی زدی؟ آخه اینم شد کار؟ انگار که دانسته باشد چی میخواستم بگویم، دست چپش را آورد جلو. نصف انگشت کوچکش نبود. گفت: آخرین باری که به یکی هشدار دادم، هم این انگشتمو از دست دادم، هم طرف مُرد. حساب کردم دیدم هشدار ندم بزنم خسارت کمتری وارد میشه. مات نگاهش میکردم. شاید هم حق داشت. من هم اگر آن وسط بیابان، یکی با داد، یا شلیک میخواست بهم هشدار بدهد که از قلمروش بروم بیرون، شاید قبل از فکر کردن به هر چیز دیگری، هفتیرم را میکشیدم و دستش را نشانه میرفتم تا خلع سلاحش کنم. این یک واکنش منطقی به نظرم آمد. غیرمنطقیش این بود که صاف میزدم طرف را میکشتم. به نظرم طرف قبلی خیلی هم آدم منطقیای بوده که دستش را زده. ولی باز این دلیل نمیشد که هرکس را وارد قلمروش میشد با تیر بزند. بهش گفتم. خنده ش گرفت. دست کرد توی خورجینش و دوتا لیوان آهنی را با یک عالمه سر و صدا بیرون آورد و دوتا چایی ریخت. بعد سرش را آورد بالا گفت: دستای من سر هم ده تا انگشت بیشتر ندارن. که الان شده نه و نیم تا. ولی آدما خیلی زیادن. میدونی که.. یکی از چاییها را از کنار آتش عبور داد و گذاشت جلوی من. دستانم را گرفتم دور لیوان و از گرمایش انگار جان دوبارهای در انگشتانم دمیده شد. گفتم: حالا این قلمرو قلمرو که هی می گی، انگار چی هست. خوبه همه ش بیابونه. یه لشکرم ازش رد بشه همونیه که هس. نمیخورنش که. خنده ش را جمع کرد و گفت: تو هیچ میدونی الآن کجایی؟ گفتم: احتمالن ده پونزه مایلی غرب نیومکزیکو. پق زد زیر خنده. گفتم چیه؟ دیگه فوقش بیس مایل. بلندتر خندید. به چی میخندید؟ چاییش را برداشت و همانطور خندهکنان جرعهای نوشید. البته نصف جرعه نوشید. چون نصف دیگرش ریخت روی ریشهای زیر دهانش و سیبیلهاش. دور دهانش را با پشت آستین دست راستش خشک کرد، مثلن، و با همان دست آسمان را نشان داد و گفت: این آسمون شبیه آسمون نیومکزیکوئه؟ این زمین، شبیه اون زمینه که روش افتادی؟ فک کردم دیگه اینقد در جریان هستی که بدونی اینجا چه خبره.. احساس کردم دارد مسخره م میکند. با غضب نگاهش میکردم. اما راست میگفت. اینجا، آنجایی نبود که من تیر خورده بودم. ولی این آنقدرها خنده دار به نظرم نمیآمد. خب طبیعی بود که در تخمین موقعیت اشتباه کنم. گفتم: خب، اینجا کجاس مگه که انقد میخندی؟ گفت: ما الآن تو خود مکزیکیم. محال بود. از آن جایی که من تیر خوردم، تا نزدیکترین نقطهی مرزی مکزیک، کمِ کم، یک روز سواره راه بود. از طرفی، او خیلی جدیتر از آن به نظر میرسید که خواسته باشد شوخی کند یا من را دست بیاندازد. گفتم یا از تیر خوردن من بیشتر از یک روز میگذرد، یا لابد او دیوانه ست. یک دیوانه که در بیابان زندگی میکند، غریبهها را با تیر میزند، اگر زنده ماندند آنها را زنده نگه میدارد تا دستشان بیاندازد. باز با خودم گفتم حتی اگر من بیش از یک روز را بیهوش بوده باشم، و او راست بگوید که ما در مکزیکیم، باز هم دیوانه ست. وگرنه چرا باید من را تا اینجا بکشاند؟ سعی کردم از جام بلند بشوم. موفق هم شدم. نشستم و نگاه دقیقتری به اطراف انداختم. چاییم را که دیگر سرد شده بود برداشتم و یک نفس نوشیدم و به افق بیابان چشم دوختم. برگشتم سمتش و گفتم: خب. حالا هرچی بوده خدا رو شکر به خیر گذشت. هفتیر ما رو بدی رفع زحمت میکنیم. که باز زد زیر خنده. گفت: کجا میخوای بری با این همه عجله؟ هستی حالا.. تو حتی نمیدونی کجایی و چجوری باس برگردی اونجا که بودی. راستی هنوز نگفتی کجا داشتی میرفتی.. کجا داشتی میرفتی؟ گفتم این که هیچی نمیداند. عیب ندارد راستش را بگویم. گفتم: دنبال عقاب بیدارم. و منتظر ماندم بپرسد عقاب بیدار کیست، یا چیست، و در جوابش بگویم که نمیدانم. ولی او انگار همه چیز را میدانست. هیچ از حرفم تعجب که نکرد هیچ، خیلی هم جدی پرسید: چی کارش داری؟ وا رفتم. پرسیدم: مگه تو میشناسیش؟ بی آنکه حرفی بزند، از جایش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن و بلند بلند شمردن. هرچه دورتر میشد صدایش را هم بلندتر می کرد. من هم شروع کردم باهاش شمردن. مانده بودم میخواهد چه کار کند. پنجاه و هفت قدم دور شد، برگشت سمت من و هفتیرش را به سمتم نشانه رفت. با هیچ هفتیری از آن فاصله نمیشد شلیک کرد. لبخند زدم. شلیک کرد، احساس کردم سوزنی از بالا وارد شانهی راستم شد. تا آمدم ببینم چه بوده، همان حس در شانهی چپ. لعنتی. هژیر دستش بود. هژیر دستش بود؟ با خودم گفتم ای تُف. و دراز کشیدم روی زمین. یک نفر انگار داشت با لگد میزد به پاشنهی کفشهام. یکی به چپ، یکی به راست. دستم را به نشانهی تسلیم آوردم بالا و با کف آن یکی دستم می کوبیدم روی زمین. شلیکش را قطع کرد و به سمتم راه افتاد. خودم را آرام کشیدم بالا و نشستم. شانههایم را نگاه کردم: دوتا شکاف نازک در لباس، و دوخراش که کم کم خون داشت به آنها رنگ می داد. خون که، معلوم بود زخم شده. خون نمیآمد. نگاهم را چرخاندم سمت او که تقریبن رسیده بود همان جای اول که نشسته بود. نشست. هژیر را آورد بالا و برانداز کرد و گفت: خوب مونده. از لوله نگهش داشت و دسته ش را گرفت سمت من. منی که مات مانده بودم.
۳.۱۰.۹۱
448
یه روز یه نمکدونه میخواد وارد یه بحثی بشه، میبینه فارغ از اینکه
نمیتونه حرف بزنه، از در مبحث هم نمیتونه رد بشه. میره یه مبحث بزرگتر.
446
از اونجایی که باختمون حتمیه، نشستیم با کاپیتان چایی میخوریم، منتظر
معجزهایم. سوت پایان در این دقایق خودش یه معجزهی مناسب میتونه باشه. به کاپیتان میگم دو هیچ با سه هیچ چه فرقی داره واسه ما؟ میگه هیچ فرقی نداره. چاییتو بخور.
445
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد، وصف حال کیه جز کباب؟ که بعد میفرماد:
تو ساعتی ننشستی، که آتشی بنشانی. سیخ را بچرخان باباجان. نیمخام سوختیم.
444
بنده درخواست دارم هرکی قصد داره از مفاهیمی که تعریفش مورد قبول همه س،
تعریف خاص خودشو داشته باشه، کلمهی خاص خودشم بسازه که دعوا نشه. مرسی.
443
تا بودی، که نبودی؛ وقتی هم که نبودی، که نبودی؛ بنابراین، "که نبودی"ها را
که با هم ساده کنیم، داریم: تا بودی، وقتی هم که نبودی. که بیمعناست.
440
از آنجایی که رطبخورده منع رطب نمیتواند کرد، رطبنخورده هم وصف رطب نخواهد توانست کرد؛ لاجرم. سؤال این است که آیا در مورد چایی هم میتوان چنان گفت؟ یا کباب؟ یا کله پاچه؟ یا فقط رطب آنطوریست؟
438
یه بار معمار کلنگ برداشته بود داشت کشتی رو سوراخ می کرد، ما همه خواب
بودیم. از سر و صدا همه بیدار شدیم کاپیتان به زور تهدید دولول جلوشو گرفت.
معمار میگفت قصد داشته کف کشتی رو سوراخ کنه پنجره کار کنه به جاش؛ که بعد
توجیهش کردیم عملی نیست. اونم خیلی منطقی قبول کرد. بعد گفت ایدهی پنجره
کف کشتی تو خواب بهش الهام شده. ایرج اینکاره بود. گفت اینا کار ارواح
دریاییه؛ کاپیتان دستور داد هیشکی خواب نبینه تا اطلاع ثانوی؛ بعد دیگه طبق
دستور کاپیتان، تا ما رسیدیم به جزیرهی گنج هیشکی خواب ندید. نه حتی
فلفلی، نه حتی قلقلی و نه حتی مرغ زرد کاکلی؛ یا حتی خود من. تا وقتی گنج
پیدا شد و برگشتیم به خوشی. یادش بخیر...
437
در کودکی، برف سنگین که میبارید، با اشتیاق در امر پاروکشی پشت بام شرکت
میکردم تا حیاط پر از برف بشه و با بیل از داخلش تونل حفر کنم. من هیچ وقت آدم برفی نساختم در زندگیم. حفر تونل هیجانش بیشتر بود. حتی بنا داشتم فانوس ببرم شبها در تونل بخوابم که خوشبختانه یا متأسفانه اجازه نمیدادند به بنده.
436
ششش... آروم... آرووم... [صدای خشک گلنگدن] بیا جلوتر... دو قدم دیگه...
آفرین... بالا نیا... همونجا خوبه... آآآ ماشالا... دس دس [اسمایلی ریدن به
شکار]
435
- در فکر تو بودم
+ که یکی حلقه به در زد؟
- یکی حلقه به در زد. آره
+ یکی حلقه به در زد. ها؟
- یکی حلقه به در زد.
+ خب، بعد؟
- گفتم صنما، قبله نما، بلکه تو باشی
+ که نبودم
- آفرین. که نبودی. از کجا فمیدی؟
+ چون نبودم. حالا کی بود؟
- گفتم صنما قبله نما، بلکه تو باشی
+ گفتی اینو یه بار. میگم کی بود؟
- گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی. تویی طبیب من وای. تویی حبیب من وای...
+ عجب...
- گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی توباشی تو باشی
...
+ که یکی حلقه به در زد؟
- یکی حلقه به در زد. آره
+ یکی حلقه به در زد. ها؟
- یکی حلقه به در زد.
+ خب، بعد؟
- گفتم صنما، قبله نما، بلکه تو باشی
+ که نبودم
- آفرین. که نبودی. از کجا فمیدی؟
+ چون نبودم. حالا کی بود؟
- گفتم صنما قبله نما، بلکه تو باشی
+ گفتی اینو یه بار. میگم کی بود؟
- گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی. تویی طبیب من وای. تویی حبیب من وای...
+ عجب...
- گفتم صنما قبله نما بلکه تو باشی توباشی تو باشی
...
434
خوبی نمکدونای پُر اینه که نمیتونن یه طرفه به قاضی برن. چون اگه برن، نمکاشون میریزه و آبروشون میره.
433
یک بار پیاده از غرب وحشی تا سیبری رفتم از طریق کامچاتکا. خیلی سرد بود نامرد. بلافاصله برگشتم. از همان طریق.
432
باید قبول کنیم حماسه یه چیز اشک درآره؛ مراتب اشک درآری حماسه به این شکله که اول مو به تن آدم سیخ میشه، بعد اشک
درمیاد که بشه نمک تن؛ بعد همه بر آتش حماسه کباب میشن؛ حماسه یه چیزیه
ورای غم و شادی؛ و خوبه. مثلاً، در موزیک فیلم روزی روزگاری در غرب، قطعهی هارمونیکا حماسیه؛
431
ایناش نیس مهندس. خودتم خوب میدونی حرف ما ایناش نیست. ما میگیم د لامصب،
ترشی که هف ساله میشه صاحابش خدا رو بنده نیس دیگه، رفیق که بحثش علی حده
ست..
430
- این کمره؟
+ نه. فنره.
- شافنره؟
+ نه. معمولیه
- چند؟
+ هفت و نیم
- شیش بده مشتری شیم
+ را نداره
- شیش و نیم
+ برو مشتری نیستی
- نه نیستم. از کجا فمیدی؟
+ میشناسمت
- کیم اگه راس میگی؟
+ برو بذار دوزار کاسبی کنیم اروا امواتت
- باشه بابا. ولی اون شافنره. مفت داری میدی
+ میدونم
- پ چرا گفتی معمولیه؟
+ گو خوردم
- گو نخور
+ باشه
- آفرین. خدافظ
+ به سلامت
+ نه. فنره.
- شافنره؟
+ نه. معمولیه
- چند؟
+ هفت و نیم
- شیش بده مشتری شیم
+ را نداره
- شیش و نیم
+ برو مشتری نیستی
- نه نیستم. از کجا فمیدی؟
+ میشناسمت
- کیم اگه راس میگی؟
+ برو بذار دوزار کاسبی کنیم اروا امواتت
- باشه بابا. ولی اون شافنره. مفت داری میدی
+ میدونم
- پ چرا گفتی معمولیه؟
+ گو خوردم
- گو نخور
+ باشه
- آفرین. خدافظ
+ به سلامت
429
در راهنمایی احساس میکردم اگه به وای بگم ایگرگ معلوماتم بیشتر از اونی که هست به نظر میاد. و همینطور هم بود. تا همین حالا.
427
با یک تغییر دکوراسیون به موقع و هوشمندانه، یک متر مربع به فضای مفید اتاق افزوده شد و برگ زرینی دیگر در عرصهی فضاسازی ورق خورد؛
وی با اعلام این خبر افزود: این متر مربع هم زمینی است و هم هوایی؛ و بسیار مهم و تأثیرگذار خواهد بود؛
متر مربع افزوده این قابلیت را دارد که هم خالی بماند و جهت نشستن روی زمین استفاده شود و هم گنجایش یکعدد صندلی را داراست که سابقه نداشته تاحال؛
ایشان به همین مناسبت، امروز را روز جهانی فضاسازی اعلام کرد و این موفقیت را مرهون زحمات پدر و مادر خویش دانست و از آنان قدردانی کرد؛
روز جهانی فضاسازی بر عموم مؤمنین و کافرین مبارک باد؛
وی با اعلام این خبر افزود: این متر مربع هم زمینی است و هم هوایی؛ و بسیار مهم و تأثیرگذار خواهد بود؛
متر مربع افزوده این قابلیت را دارد که هم خالی بماند و جهت نشستن روی زمین استفاده شود و هم گنجایش یکعدد صندلی را داراست که سابقه نداشته تاحال؛
ایشان به همین مناسبت، امروز را روز جهانی فضاسازی اعلام کرد و این موفقیت را مرهون زحمات پدر و مادر خویش دانست و از آنان قدردانی کرد؛
روز جهانی فضاسازی بر عموم مؤمنین و کافرین مبارک باد؛
۲۶.۹.۹۱
425
چشمانم را نمیتوانستم باز کنم. چشم که سهل بود، گوشهایم هم چیزی
نمیشنید. اما به هوش بودم. درد عجیبی در کتف راستم احساس میکردم. درد
نبود. نه. درد بود. ولی عجیب بود. چیز جدیدی بود. انگار یک تیلهی داغ و
چرخان را انداخته بودند روی کتفم. یک طرف این تیله داغتر بود. هی که
میچرخید، آن طرف داغترش که میرسید به بدنم، سوزش خوشایندی احساس میکردم
که بلافاصله با احساس درد ناشی از فشار تیله به استخوان، خوشایندی خودش را
از دست میداد. تیله هم نه. انگار روی تنم در آن نقطهی خاص، یک چیزی داشت
میجوشید. انگار دهانهی آتشفشانیِ کوچکی آنجا ایجاد شده باشد و یک چیزی
توی آن در حال قُل زدن باشد. حبابهایی که میترکیدند را احساس میکردم.
چند دقیقهای که از به هوش آمدنم گذشت، تازه متوجه شدم که به پهلوی چپ
خوابیدهام. چشمانم را نمیتوانستم باز کنم. گوشهایم هم چیزی نمیشنید.
تنها احساسم در آن لحظه، آن درد عجیب بود و این که به پهلوی چپ خوابیدهام.
دیدم کاری از دستم ساخته نیست، گفتم لااقل فکرکنم ببینم از کجا به اینجا
رسیدهام. یادم آمد که قبل از رسیدن به شهر از دلیجان پیاده شده بودم.
نمیخواستم بروم داخل شهر. کاری هم آنجا نداشتم. جایی که من میخواستم بروم
خیلی دورتر از آن شهر بود. از آن جایی که پیاده شدم، همانطور پیاده راه
افتاده بودم به سمت غرب، و حتی یادم آمد که در حین راه رفتن به این فکر
میکردم که رفتن به سمت غرب، روز آدم را بلند میکند. یکی از هزاران فکر
بیهودهای که در بیابان به فکر یک هفتیرکش آواره میرسد. گرسنه بودم. این
هم یادم آمد. گرسنه بودم و میخواستم تا به شب نرسیدهام سرپناهی پیدا کنم.
آب. دنبال آب بودم. و به این فکر میکردم که چرا به شهر نرفته بودم؟ خب
میرفتم غذا و آب برمیداشتم و باز راه میافتادم. با اینکه خیلی دور نشده
بودم و میشد برگردم، با اصرار عجیبی به سمت غرب میرفتم. ناگهان نوری از
چشمان به زحمت نیمهبازم وارد شد و سوز شدیدی از چشم وارد بدنم شد. زود
چشمانم را بستم و پلکهایم را به هم فشردم. لغزش اشک ناشی از درد و سوزش را
از کنار چشم و بر روی گونه و بینیام احساس میکردم. اشک چشم راستم از
پایین روی بینی سرازیر میشد و میآمد از گودی پای چشم چپم میگذشت و به
اشک چشم چپم میپیوست و با هم وارد گوشم میشدند و بعدش انگار میچکیدند
روی زمین. چون بعدش چیزی احساس نمیکردم. ولی خیسی توی گوشم بود. صورتم داغ
بود و گوشهایم هم. اما آنجا که اشک میرفت توی گوشم جمع میشد، رطوبت
مانع احساس داغی میشد و انگار نسیمی هم میوزید. کجا بودم؟ درد کتفم مثل
لحظهی اول شدید بود و برم گرداند به مرور فکر این که از کجا به اینجا که
نمیدانم کجاست رسیدهام. ناگهان صحنهای یادم آمد که روی زمین افتاده بودم
و داشتم از پایین، از روی سطح زمین، به بوتهی خاری که کنارش افتاده بودم
نگاه میکردم. بوته هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد و ساقههایش هر لحظه
ستبرتر میشدند در نظرم. درد و سوزش را آنجا بود که احساس کردم. یادم آمد
که تا آن لحظه تیر نخوردهام. تیر خورده بودم. کی من را زده بود؟ چرا زده
بود؟ از پشت زده بود نامرد. لابد کمین کرده بوده. کم کم میتوانستم به
عقبتر برگردم. داشتم راه میرفتم، به سمت غرب، که تیر خوردم. صدایش که
یادم آمد جای زخم چنان تیر کشید که چشمانم ناخودآگاه باز شد. داغی آتش بود
که بر صورتم تاخته بود. کنار آتشی در بیابان، زیر سقف آسمان به پهلوی چپ
خوابیده بودم.چشمهایم که باز شد، گوشهایم هم کم کم باز شدند. تنها صدایی
که میشنیدم، صدای جرق جرق آتشی بود که میدیدم. سعی کردم سرم را از بالای
شانه برگردانم ببینم کی دیگر آن جاست. کسی باید آنجا میبود. من تیر خورده
بودم، یکی من را زده بود. از طرفی این آتش را هم یکی روشن کرده بود. من که
نبودم. اما کی؟ کی من را زده بود و چرا؟ و کی من را اینطوری کنار آتش
خوابانده بود و باز چرا؟ سرم را نتوانستم برگردانم. ولی انگار تکانی که
خورده بودم، توجه آن کسی را که آنجا بود، جلب کرده بود. صدایش میآمد که
انگار داشت روی خاک حرکت میکرد. بعد صدایش شبیه بلند شدن شد و بعد راه
رفتن و بعد آمد لحظهای بین من و آتش ایستاد. صورتش را نمیتوانستم ببینم.
سایه میدیدم. تنومند بود و لباس سرخپوستی بر تن داشت. مطمئنم در نگاهم ترس
و نفرت را دیده بود. و درد را. آمدم حرفی بزنم، اما قبل از آن که دهان باز
کنم، سایهی دستش را دیدم که کفش به سمت من بود و آن را به پایین و بالا
حرکت میداد که یعنی حرف نزن. مطیعانه عمل کردم. از طرفی فهمیده بودم که
اگر هم بخواهم نمیتوانم حرف بزنم. همان تکصدای خشکی که از گلویم خارج شد،
خشکی حلق و حنجره ام را به خوبی نشان داده بود. و لبانم. تازه متوجه شدم
که لبانم از خشکی زخم شده بودند. سایهاش که روی صورتم افتاده بود و مانع
رسیدن داغی آتش شده بود، باعث شد آن چیزهایی را که داغی نمیگذاشت احساس
کنم، احساس کنم. زخم لبها، سوزش گونهی چپ، که نشانهی زخمی دیگر بود که
نمک اشک بر سوزش میافزود، و درد کتفم شدیدتر از قبل. برگشت رفت آن طرف آتش
نشست. چهرهاش را در نور آتش بهتر دیدم. ریش و سبیل و موی بلندی داشت. سرخپوست نبود.
ولی لباس سرخپوستی پوشیده بود. بدنم را ضعیفتر از آن میدیدم که بتوانم
همچنان با هوشیاری چشمانم را باز نگه دارم. سراسر وجودم درد میکرد. انگار
هر جای بدنم که در زمانی از عمرم دردی داشته بود، داشت آن را به یاد
میآورد. مقاومت میکردم که چشمانم را همچنان باز نگه دارم. نمیتوانستم.
او هم آن طرف نشسته بود و گاهی به من و گاهی به چیزی که در دستش بود و داشت
با آن ور میرفت و من نمیدیدمش و گاهی آتش نگاه میانداخت. چشمانم میرفت
و میآمد. صدایش را شنیدم که میگفت: «بخواب جوان. بخواب. خورشید که درآمد
همه چیز را به تو خواهم گفت» نمیدانم اطاعت امر او بود یا از بین رفتن
توانم در تحمل درد، یا چیزی دیگر، که من را دوباره به بیهوشی فرو برد. صدای
مطمئنی داشت. مطمئن و اطمینانبخش.
۲۱.۹.۹۱
423
نوعی دیدگاه هست که موجودات را بر اساس آن چیزی که در لحظهی تعریف میبیند، تعریف میکند. مثلاً:
بز: حیوانی که پیشاپیش گلهی گوسفندها حرکت میکند و یک بز گر گله را گر میکند؛
گوسفند: حیوانی که به صورت گلهای حرکت میکند و هرجا بز گله برود او هم میرود.
ایراد اساسی این دیدگاه، این است که تعاریفش باید لحظه به لحظه ارتقا یابند و این معقول نیست. دیگر آنکه در تعریف مثلاً بز، حیوان را گفته، گله را گفته و گوسفند را و گری را. که برای درک بز، باید آنها را هم تعریف کند. نتیجه میگیریم این دیدگاه فقط برای خنده خوب است. و گاهی در مقام تمثیل مفید واقع میشود.
422
یادداشتهای پراکندهای از یکی از مجالس شیخِ استکان به دست بنده رسیده که عیناً منتشر میشود:
"چایی، حاج آقا، علاوه بر رنگ، و طعم، عطرش خیلی مهمه؛ تمام اینها برای بروز، نیاز به اسباب مناسب داره. خود چایی، قوری، سماور و علی الخصوص لیوان
روزی شخصی نزد آن حضرت رفت و گفت میخواهم دیگر گول شیطان را نخورم. چی بخورم؟ حضرت تبسم فرموده، استکان نعلبکی خویش را هل داد سمتش و فرمود: این
از آنجا این حدیث شریفه مستنبط شد که هرکس میخواهد گول شیطان را نخورد، چایی بخورد؛
تذکر دادند که شخص سازندهی چایی هم حائز اهمیت است که بنده عرض میکنم کاملاً صحیح است و وی از اهم مهمات است
لیوان چایی را بارها در همین جلسات شرایطش را گفتیم. نه خیلی بلند، نه خیلی کوتاه، نه چاق و نه لاغر، شیشهای، شفاف، مستحب است بیدسته باشد؛
و باز از مسائل چایی آنچه به خاطر بنده میرسه، اینکه چایی باید طوری دم بشه که یکرنگ سرو بشه. ترکیب چایی دمشده با آب جوش اصلاً توصیه نشده
گاهی بعله. امکانش نیست. نفرات زیادند و قوری کوچک، پررنگ دم کند، آب جوش استفاده کند اشکال ندارد؛
چایی کیسهای حرام است. هر لیوان چایی کیسهای نوشید، باید سه لیوان چایی باکیفیت بنوشد تا جبران شود؛
حالا اینو گفتن نگو، ولی بنده میگم. و اون این که مخترع چایی کیسهای هم اینک در قعر جهنم مشغول تحمل عذاب است؛
سند دارد. سند عقلی دارد. حضرت فرمود: "این" و به چایی خویش اشاره کرد. آیا آن چایی کیسهای بود؟ نبود. به ضرس قاطع نبود. چایی حضرت باکیفیت بود؛
وسیلهی ایاب و ذهاب هم دم در مهیاست، به همه میرسه. مؤمنین همهمه نکنند؛ کفش همدیگر را هم ندزدند، و السلام علی من اتبع الهدی؛
مؤمنین سر جاشون بشینن. نعلین بنده گم شده. استدعا دارم هرکی برداشته بیاره بذاره سر جاش. چراغو خاموش میکنیم بیاره انصافاً..."
باقی یادداشتها قابل خواندن نبود.
"چایی، حاج آقا، علاوه بر رنگ، و طعم، عطرش خیلی مهمه؛ تمام اینها برای بروز، نیاز به اسباب مناسب داره. خود چایی، قوری، سماور و علی الخصوص لیوان
روزی شخصی نزد آن حضرت رفت و گفت میخواهم دیگر گول شیطان را نخورم. چی بخورم؟ حضرت تبسم فرموده، استکان نعلبکی خویش را هل داد سمتش و فرمود: این
از آنجا این حدیث شریفه مستنبط شد که هرکس میخواهد گول شیطان را نخورد، چایی بخورد؛
تذکر دادند که شخص سازندهی چایی هم حائز اهمیت است که بنده عرض میکنم کاملاً صحیح است و وی از اهم مهمات است
لیوان چایی را بارها در همین جلسات شرایطش را گفتیم. نه خیلی بلند، نه خیلی کوتاه، نه چاق و نه لاغر، شیشهای، شفاف، مستحب است بیدسته باشد؛
و باز از مسائل چایی آنچه به خاطر بنده میرسه، اینکه چایی باید طوری دم بشه که یکرنگ سرو بشه. ترکیب چایی دمشده با آب جوش اصلاً توصیه نشده
گاهی بعله. امکانش نیست. نفرات زیادند و قوری کوچک، پررنگ دم کند، آب جوش استفاده کند اشکال ندارد؛
چایی کیسهای حرام است. هر لیوان چایی کیسهای نوشید، باید سه لیوان چایی باکیفیت بنوشد تا جبران شود؛
حالا اینو گفتن نگو، ولی بنده میگم. و اون این که مخترع چایی کیسهای هم اینک در قعر جهنم مشغول تحمل عذاب است؛
سند دارد. سند عقلی دارد. حضرت فرمود: "این" و به چایی خویش اشاره کرد. آیا آن چایی کیسهای بود؟ نبود. به ضرس قاطع نبود. چایی حضرت باکیفیت بود؛
وسیلهی ایاب و ذهاب هم دم در مهیاست، به همه میرسه. مؤمنین همهمه نکنند؛ کفش همدیگر را هم ندزدند، و السلام علی من اتبع الهدی؛
مؤمنین سر جاشون بشینن. نعلین بنده گم شده. استدعا دارم هرکی برداشته بیاره بذاره سر جاش. چراغو خاموش میکنیم بیاره انصافاً..."
باقی یادداشتها قابل خواندن نبود.
421
به نظرتون در فرصت باقیمانده تا پایان دنیا قادر به فتح اورست هستیم؟ حال
میده ها. دنیا رو آب ورمیداره، ما اون بالا داریم کباب میزنیم.
420
یه بار دشمن به ما حمله کرد، کاپیتان با یه نمکدون ما رو از شکست حتمی نجات
داد. باورت میشه؟ با یه نمکدون. هنوز هیشکی نفهمیده چی شد اون روز؛
419
یه روز یه نمکدونه اومده بود سر تمرین، یهو دریا طوفانی شد بردش، کاپیتان
خندید. گفتیم چرا؟ گفت دریا امروز اشباعه. طوریش نمیشه. به تمرین برسید؛
418
یه بار دزدای دریایی کارائیب تو طوفان دمبالمون بودن، دو هیچم عقب بودیم،
کاپیتان یه تنه یه قایق برداشت چار تا گل با پارو زد و برگشت؛
417
کاپیتان
یه حرف خوبی که همیشه میزنه، اینه که: تیمی که به اندازه کافی از حریف گل
می خوره، حق نداره گل به خودی بزنه؛ بادباناشو باید بکشه بالا؛
یه بار داشت اینو میگفت، فورواردمون پرسید: کاپیتان! گل به خودی رو میزنن یا می خورن؟
کاپیتان خندید و گفت: شوما بزن، نامرده هرکی نخوره.
بعد پاشد رفت بادبانا رو خودش به تنهایی کشید بالا؛
آخرشم چار چار مساوی شد.
یه بار داشت اینو میگفت، فورواردمون پرسید: کاپیتان! گل به خودی رو میزنن یا می خورن؟
کاپیتان خندید و گفت: شوما بزن، نامرده هرکی نخوره.
بعد پاشد رفت بادبانا رو خودش به تنهایی کشید بالا؛
آخرشم چار چار مساوی شد.
416
قاتل بروس لی رو من کشتم. آخرین خواسته ش قبل مرگ این بود که هویتش افشا نشه بعد از مرگش؛ مام عمل کردیم.
415
هعی... هعی مئندس هعی... چایی بریزم؟ این چایی، مئندس، خوردن داره. چایی
ما، علیحده ست. این چایی که میبینی، مئندس، این رنگش، رنگ خون دل ماست.
خون دل ما چه رنگیه؟ همین رنگ این چایی. میبینی؟ میبینی؟ میبینی مئندس؟
این چایی، خون دل ماست. بخور. نوش جونت.
414
ببین مئندس، من این حرفا حالیم نی. فرکانس مرکانس و ارتعاش و اینا که میگی
واسه ما، یاسینه تو گوش خر؛ به ما از بچگی یاد دادن تشدید نیمغلطه؛ که خب
غلطش به ما نیومده درست، ولی ما اگرم بخوایم غلطی کنیم، تمام میکنیم.
حالا هر غلطی دلت میخواد بکن؛
413
دقت کردین وقتی یه تیمی میبره، یا یه ورزشکاری میبره، تا داور برنده اعلامش نکنه برنده دونسته نمیشه؟ دقت نکردین؟ خوش بحالتون... به هر شکل میخوام وقتی بزرگ شدم داور بشم برنده ها را برنده و بازنده ها را هم برنده
اعلام کنم؛ در نهایت خودم را هم برنده اعلام میکنم میریم مرحله بعد؛
411
ما یه رفیقی داشتیم، خدا رفتگان همه رو بیامرزه، خدابیامرز یه مدت پاش به
گلزنی وا نمیشد. خیلی بچه خوبی بود ها، خیلی، اصن آقا، یک، خوبم بازی
میکرد. تکنیکی مکنیکی بود، سرعت مرعتش بالا و استقامت و چالاک و همه عالی.
مجبور بود فوروارد بازی کنه. گل نمیزد آقا. یا میومد از این فداکاریا
میکرد پاس میداد بغل دستیش که اون بزنه آقای گل بشه، که اونم نمیزد حالا
یا میزد، که این یعنی رفیق ما گل نمیزد، یا هم اینکه خودش میزد که در
اینصورت اصلا گل نمیزد. خلاصه آقا، یه روز کاپیتان اومد بازیشو دید، گفت
خوبه. با مربی صوبت کردیم اومد تو تیم. حالا مام از یه طرفی حال میکردیم
رفیقمون اومده یه جای بهتر، از یه طرفی نگران بودیم نکنه این کماکان پاش به
گلزنی وا نشه؟ هیچی دیگه. سپردیم به خدا. گفتیم ایشالا هرچی خیره. روز اول
سر تمرین، کاپیتان اومد دم گوش این رفیق ما گفت: ارزش گل تو به قدر عمریه
که تو صرفش کردی، ارزش توئم به قدر گلیه که داری. نفمیدیم چی شد آقا. این
رفیق ما اولش خندید. لبخند زد ینی، بعد خندید، بعد یهو دویید یه هف هش تا
توپ گوشه موشههای زمین بود، هی همه رو زد تو گل. از دور و از نزدیک. کل
تیم وایساده بودن دور زمین، هرکی یه توپ براش مینداخت یه جایی، زود خودشو
میرسوند گلش میکرد. کاپیتان سرشو انداخته بود پایین تکون میداد و
میخندید. اون روز خیلی روز خوبی بود. و ما شاد بودیم.
408
- حالا میخوای چیکار کنی؟
+ هیچی. سر دوراهی میشینم، خودمو تنها میبینم
- تا کی؟
+ اگه لازم باشه تا صبح
- بعدش چی؟
+ بعدش میرم خونه دیگه
- باشه. رسیدی زنگ بزن.
+ باشه. خدافظ؛
+ هیچی. سر دوراهی میشینم، خودمو تنها میبینم
- تا کی؟
+ اگه لازم باشه تا صبح
- بعدش چی؟
+ بعدش میرم خونه دیگه
- باشه. رسیدی زنگ بزن.
+ باشه. خدافظ؛
407
تفنگ ما یه لوله بیشتر نداره آی قاضی. هزارتام که فشنگ داشته باشیم، تو یه جبهه بیشتر قادر به نبرد نیستیم. دیگه هرطور صلاحه...
406
برو فریبکار؛ برو فریبت را بر زمین خودت بکار و در شهر خودت بفروش؛ ما فریب
تو را نخواهیم خورد؛ ما فریب خودمان را میکاریم و میخوریم و این تکافوی
ما را میدهد؛
405
چیزی که حیات انسان بدون آن، به خوبی و خوشی ادامه پیدا کند، به هیچ وجه من الوجوه یک چیز حیاتی نیست؛
403
یه روز یه نمکدونه میره فضا، خلأ نابودش میکنه. از این داستان نتیجه میگیریم نمکدون یه چیز کاملاً زمینیه.
اشتراک در:
پستها (Atom)